#آرزوی_سوم
#صفحه_سی_دوم
براى بار ديگر صداى ابن عبدُوُدّ در فضا طنين انداز مى شود: آيا كسى هست به نبرد با من بيايد؟
همه سرها به زير مى افتد، هيچ كس جوابى نمى دهد. على(ع) از جا بلند مى شود و از پيامبر اجازه مى خواهد. پيامبر به او مى گويد: "نه، اى على! بنشين".
چرا پيامبر به على(ع) اجازه نمى دهد تا به ميدان برود؟
اى تاريخ! هرگز فراموش نكن كه امروز هيچ كس ديگر، جرأت نكرد تا از جا برخيزد. همه سكوت كرده اند.
براى بار سوم فرياد ابن عبدُوُدّ به گوش مى رسد: "از بس كه فرياد زدم صدايم گرفت، كيست كه با من بجنگد؟".
اين بار هم فقط على(ع) از جا برمى خيزد. پيامبر رو به او مى كند و مى گويد:
ــ يا على! هيچ مى دانى كه اين ابن عبدُوُدّ است؟
ــ من هم علىّ، پسرِ ابوطالب هستم!
پيامبر وقتى اين سخن تو را مى شنود، اشك در چشمانش حلقه مى زند، تو چقدر زيبا جواب دادى.
چرا پيامبر در اين لحظه حسّاس، قدرتمندى ابن عبدُوُدّ را به رخ على(ع)كشيد؟ چرا؟
او مى خواست تا همه بدانند كه على(ع) مى داند به جنگ چه كسى مى رود، مبادا ديگران خيال كنند كه على(ع)، اگر ابن عبدُوُدّ را مى شناخت هرگز به جنگ او نمى رفت.
على(ع)، دشمن را به خوبى مى شناخت، شجاعت و زور بازوى او را مى دانست، على(ع) با آگاهى كامل داوطلب شده است كه به جنگ شجاع ترين سردار عرب برود.
پيامبر زره خود را به تن او مى پوشاند. بعد از آن عمامه از سر خود برمى دارد و آن را بر سر على(ع) مى پيچد و شمشير ذوالفقار را به دست على(ع) مى دهد.
على(ع) مى خواهد به جنگ كسى برود كه تا به حال همه حريفان خود را در ميدان كشته است. پيامبر على(ع) را در آغوش مى گيرد و سپس مى گويد: "على(ع)جان! اكنون برو و بجنگ".
على(ع) با پاى پياده به سوى ابن عبدُوُدّ مى رود، پيامبر نگاهى به سوى آسمان مى كند و چنين مى گويد: "بار خدايا! من على(ع)را به تو مى سپارم".
فقط خدا مى داند كه تو چقدر على(ع) را دوست مى دارى. هيچ كس نمى فهمد كه در دل تو چه مى گذرد، همه اميد تو به سوى ميدان مى رود.
تو براى على(ع) دعا مى كنى، مى دانى كه دخترت فاطمه(س) چشم انتظار اوست، كودكانش، حسن و حسين(ع) در انتظار پدر هستند.
خدايا! چه خواهد شد؟ ابن عبدُوُدّ دلاور قهارى است، آيا على(ع) در مقابل او پيروز خواهد شد؟ جنگ است و شمشير و خون!
خدايا! خودت او را يارى كن!
اكنون رو به جمعيّت مى كنى و فرياد برمى آورى: "اى مردم! بدانيد كه امروز همه ايمان با همه كفر در مقابل هم قرار گرفته اند".
و تو چقدر زيبا على(ع) را به عنوان "همه ايمان" معرّفى كردى. تو مى خواستى تاريخ، امروز را فراموش نكند.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🍃🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_سی_سه
به سوى ميدان مى روى و سينه ات را سپر كرده اى و با غرور مى روى كه بايد در مقابل دشمن اين گونه بود. بايد شكوه كوه را با رفتنت به تماشا بگذارى.
مى روى و در مقابل ابن عبدُوُدّ مى ايستى.
و ابن عبدُوُدّ به تو نگاهى مى كند، به جوانى تو مى خندد، او تعجّب مى كند كه چرا تو آمده اى.
او سوار بر اسب جولان مى دهد، مى خواهد چيزى بگويد، امّا نوبت توست، تو بايد رجز بخوانى.
فرياد برمى آورى و چنين رجز مى خوانى:
لا تَعجَلَنَّ فَقَد أتاكَ***مُجيبُ صَوتِكَ غَيرُ عاجِز
چقدر عجله كردى و شتاب نمودى و مبارز طلبيدى، بدان من همان كسى هستم كه آمده ام تا با تو نبرد كنم.
افسوس كه نمى توان عمق شهامت و زيبايى اين شعر را بيان كنم. تو مى گويى من چه كنم؟ هر كار بكنم باز هم ترجمه من ، نمى تواند همه زيبايى كلام تو را بيان كند.
اكنون ابن عبدُوُدّ رو به تو مى كند و مى پرسد:
ــ تو كيستى؟ خودت را معرّفى كن!
ــ من على(ع) هستم. پسر عموى پيامبر و داماد اويم.
ــ تو فرزند ابوطالب هستى؟
ــ آرى!
ــ على! مى خواهى با من نبرد كنى؟
ــ مگر تو مبارز طلب نكردى؟ خوب من هم آمدم.
ــ من با پدر تو، ابوطالب دوست بودم. او مردى بزرگ و كريم بود. من نمى خواهم تو را بكشم. اى على! اين چه پسر عمويى است كه تو دارى؟ او خود را پيامبر خدا مى داند، آنگاه دلش آمد كه تو را به جنگ من فرستاد؟
ــ مگر چه اشكالى دارد؟
ــ على! تو جوان هستى و سن و سالى ندارى. آيا پسر عمويت نترسيد كه من با نيزه ام به تو بزنم و در ميان آسمان و زمين، آويزانت كنم؟
ــ پسر عمويم پيامبر مى داند كه اگر تو مرا بكشى من به بهشت مى روم و مهمان خدا مى شوم. امّا اگر من تو را بكشم آتش دوزخ در انتظارت است.
ــ على! چه تقسيم ناعادلانه اى كردى؟ بهشت و دوزخ براى خودت باشد.
ــ اين سخنان را رها كن، اى ابن عبدُوُدّ! به پيكار بينديش!
ابن عبدُوُدّ در تعجّب است، چگونه است كه همه عرب از او مى ترسند امّا اين جوان از او هيچ هراسى ندارد. با پاى پياده به پيكار آمده است و محكم و استوار، بدون هيچ ترسى سخن مى گويد، رجز مى خواند.
او تا به حال به جنگ سرداران زيادى رفته است و ترس را در چشمان همه آنها ديده است. امّا در چشمان على(ع) جز شجاعت چيزى نيست.
اسب شيهه مى كشد، ابن عبدُوُدّ در ميدان دورى مى زند و شمشيرش را در فضا مى چرخاند. هزاران چشم دارند اين دو نفر را نگاه مى كنند، سپاه احزاب و ياران پيامبر. همه نفس ها در سينه حبس شده است.
همه جا سكوت است و سكوت!
بار ديگر صداى على(ع) به گوشش مى رسد:
ــ شنيده ام كه روزى سوگند خوردى كه هر كس در ميدان جنگ با تو روبرو شود و سه چيز از تو بخواهد، تو يكى از آن را قبول مى كنى. آيا اين سخن درست است؟
ــ آرى! من اين قسم را خورده ام. اكنون خواسته هاى خودت را بگو!
ــ خواسته اوّل من اين است كه دست از عبادت بت ها بردارى و به يگانگى خدا ايمان بياورى. لا اله الا الله بر زبان جارى كنى و به دين حق درآيى.
ــ هرگز! هرگز چنين چيزى از من مخواه. خواسته دوم خود را بگو!
ــ اى ابن عبدُوُدّ از جنگ با پيامبر چشم پوشى كن و برگرد، شايد نتوانى كه سپاه احزاب را از جنگ منصرف كنى، امّا خودت كه مى توانى از جنگ صرف نظر كنى. جنگ با پيامبر را به ديگران واگذار.
ــ آيا مى دانى چه مى گويى؟ اى جوان! جنگ با شما را رها كنم و بگذارم و بروم. مى خواهى زنان عرب بر من بخندند و شاعران در ترسيدن من شعر بگويند. نگاه كن! تمامى اين سپاه اميدشان به من است. آيا اميد آنها را نااميد كنم. هرگز.
ــ پس مى خواهى حتماً جنگ كنى؟
ــ آرى! آرزو و خواسته سوم تو چيست؟
ــ تو سواره اى و من پياده. پياده شو تا در برابر هم، پياده و مردانه بجنگيم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_سی_چهار
لحظه اى به خود مى آيى. حق با على(ع) است، تو سوار بر اسب هستى و او پياده. اين رسم عرب است كه بايد دو جنگجو يا هر دو سواره باشند يا هر دو پياده. بايد مردانه در مقابل دشمن جنگيد.
تعجّب مى كنى كه چرا زودتر از اسب پايين نيامده اى. آن قدر غرور تو را گرفته بود كه همه چيز را فراموش كردى.
با خود مى گويى: چرا بايد صبر مى كردم تا حريفم به من چنين بگويد؟
از دست خودت ناراحت هستى. نمى دانى چه كنى. از اسبت پياده مى شوى. شمشيرت را در هوا مى چرخانى و با قدرتى تمام، به دست و پاى اسبت مى زنى. ضربه اى محكم كه در يك چشم به هم زدن، چهار دست و پاى حيوان را قطع مى كند و اسب غرقه به خون روى زمين مى افتد.
چرا چنين كارى كردى؟ چگونه دلت آمد با اسب قوى و زيباى خود چنين كنى؟ مگر همين اسب نبود كه تو را از خندق عبور داد.
تو با اين كار چه مى خواهى بگويى؟
شايد اسب را كشتى تا به همه بفهمانى كه هرگز نمى خواهى بازگردى! اسب را كشتى تا به على(ع) بفهمانى كه مى خواهى كشتار را آغاز كنى. اوّل على(ع) را بكشى و بعد به سوى لشكر اسلام حمله كنى، تو مى خواهى به همه بفهمانى كه هرگز راه بازگشتى نيست و تو آمده اى براى كشتارى بزرگ!
اكنون جنگ تن به تن آغاز مى شود، هر دو دلاور روبروى هم ايستاده اند، ديگر حرفى براى گفتن نمانده است. اكنون موقع پيكار است.
خداى من! اين ابن عبدُوُدّ چه قد بلندى دارد، او چند سر و گردن از على(ع)بلندتر است، على(ع) چگونه مى خواهد با او مقابله كند!
پيامبر رو به قبله ايستاده است و دست هاى خود را رو به آسمان گرفته و با خداى خويش نجوا مى كند: خدايا! على(ع) برادر من است! تو او را به سلامت به من بازگردان!
سكوت در همه جا حكمفرماست. همه منتظر هستند ببينند نتيجه چه خواهد شد.
ابن عبدُوُدّ منتظر است تا على(ع) ضربه اى بزند، مقدارى صبر مى كند، امّا على(ع) حمله نمى كند. على(ع) در هاله اى از آرامش ايستاده است. چرا او حمله نمى كند.
تو در دل خود به على(ع) مى خندى. با خود مى گويى كه اين على(ع) مرا نمى شناسد و نمى داند كه ضربه من ، ضربه تك است، تاكنون نشده است به كسى ضربه اى بزنم و او را به خاك و خون ننشانم.
اى ابن عبدُوُدّ بدان كه على(ع) هرگز در زدن ضربه اوّل سبقت نمى گيرد، اگر ساعتى هم صبر كنى على(ع) اوّلين ضربه را نمى زند. او دلش درياست. او قلبى مهربان دارد، نگاه نكن كه اكنون شمشير به دست گرفته است، تو خود حريف طلب كردى و او آمد. او به تو گفت كه از جنگ، صرف نظر كن، تو قبول نكردى. اكنون تو بايد ضربه اوّل را بزنى.
مقدارى صبر مى كند، مى فهمد كه على(ع)، هرگز ضربه اوّل را نخواهد زد. او تصميم خود را مى گيرد. ابن عبدُوُدّ شمشيرش را دور سرش مى چرخاند و همچون كوهى از جا برانگيخته مى شود و با تمام نيرو به سوى على(ع) يورش مى آورد. او شمشير خود را به گونه اى ميزان كرده است كه در همان ضربه اوّل، حريف را دو نيمه كند.
على(ع) با نهايت هوشيارى مراقب حركات دست و پاى ابن عبدُوُدّ است. سپر آهنين و محكمش را پيش مى آورد و سر و گردنش را در پناه آن مى گيرد. ضربه ابن عبدُوُدّ پايين مى آيد و به سپر على(ع) اصابت مى كند، على(ع) دستش را بالا مى برد تا شدّت ضربه را با بازوى چپش مهار كند.
خداى من! شمشير سپر را مى شكافد، على(ع) روى دو زانو خم مى شود، شمشير به كلاه خود مى رسد، آن را هم مى شكافد و به فرق على(ع) مى رسد. خون سرازير مى شود.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍃🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_سی_پنجم
يكى از منافقان فرياد مى زند: "به خدا قسم على كشته شد".
همه با شنيدن اين سخن ناراحت مى شوند، امّا منافقان خوشحال هستند. آنها ساليان سال است كه آرزوى كشته شدن على(ع)را دارند.
ابن عبدُوُدّ هم فكر مى كند كه كار على(ع) تمام است و در خيال خام پيروزى است. او خبر ندارد كه على(ع) از چه روشى استفاده كرده است. وقتى شمشير ابن عبدُوُدّ مى خواست فرود آيد على(ع) با تمام توان به سمت بالا پريده است، و ضربه شمشير حريف را با زره خود گرفته است. او با اين كار، فرصتى به شمشير حريف نداده است تا در فضا گردش كند و شدّت بيشترى بگيرد.
ناگهان و در يك چشم بر هم زدن، همان طور كه بر روى زانو نشسته است، تمام توان خود را بر بازوى راستش جمع مى كند و ضربه اى محكم بر بالاى دو زانوى حريف مى زند، ذوالفقار، زره حريف را مى درد و هر دو پاى او را قطع مى كند و او بر روى زمين مى افتد. ناگهان نعره ابن عبدُوُدّ در تمام فضا طنين انداز مى شود. اين صداى على(ع) است كه به گوش مى رسد: "الله اكبر"!
آرى! به كورى چشم همه منافقان، على(ع) پيروز اين ميدان است. ندايى آسمانى به گوش مى رسد: "ابن عبدُوُدّ كشته شد".
اكنون مسلمانان با خوشحالى تمام فرياد مى زنند: "الله اكبر!".
سپاه احزاب در حيرت است، چگونه باور كند كه ديگر ابن عبدُوُدّ وجود ندارد تا صدايش لرزه بر اندام دشمن بياندازد. مرد اسطوره اى عرب بر خاك و خون افتاده است.
آخر على(ع) چگونه توانست در اين ميدان پيروز شود؟ چه شد؟ همه مى دانند كه از امروز ديگر على(ع)، مرد اسطوره اى عرب است. او پسر ابوطالب است!
تا على(ع) در كنار پيامبر است، نمى توان كارى كرد. هيچ سردارى جرأت نخواهد كرد با على(ع) روبرو شود. اين براى ما شكست بزرگى است.
على(ع) شمشير خود را به دست مى گيرد و به سوى آن چهار سوارى مى رود كه همراه ابن عبدُوُدّ از خندق عبور كرده بودند، آنها وقتى مى بينند على(ع) به سوى آنها مى آيد فرار مى كنند، آنها حتى جرأت نمى كنند به نبرد با او بيايند.
سه نفر از آنها از روى خندق عبور مى كنند، امّا اسب يكى از آنها، نمى تواند از خندق عبور كند و درون آن مى افتد. بعضى از مسلمانان شروع به انداختن سنگ مى كنند، على(ع) جلو مى رود وارد خندق مى شود و مردانه با او پيكار مى كند و روح اين كافر نيز به جهنّم واصل مى شود.
🌷🌷🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_سی_ششم
على(ع) از كنار پيكر بى جان ابن عبدُوُدّ عبور مى كند و مى خواهد به سوى پيامبر بيايد. يك نفر به سوى جنازه ابن عبدُوُدّ مى آيد. او كسى نيست جز عُمَر بن خطّاب.
او نگاه مى كند، زره بسيار قيمتى بر تن ابن عبدُوُدّ مى بيند، او تعجّب مى كند كه چرا على(ع) زره ابن عبدُوُدّ را برنمى دارد. طبق رسم عرب، اين زره قيمتى براى على(ع) است.
او رو به على(ع) مى كند و مى گويد: چرا زره او را برنمى دارى؟
على(ع) با بى تفاوتى عبور مى كند و به سوى پيامبر مى رود.
اى عُمَر! تو فكر مى كنى على(ع) ارزشى براى اين زره قميتى قائل است؟ هرگز! اگر همه اين زره از طلا هم مى بود على(ع) نگاهى به آن نمى انداخت.
على(ع) به اين نبرد نيامده است كه غنميت براى خود بردارد. او فقط براى حفظ اسلام شمشير زد و نبرد كرد.
مى بينم كه هنوز نگاهت به زره ابن عبدُوُدّ است...
تو به استقبال على(ع) مى روى، علىِّ تو زخمى شده است، تو زخم او را نگاه مى كنى و بر آن دستى مى كشى. به اعجاز دست تو، زخم او بهبود پيدا مى كند. حالا خاك از سر و صورت او پاك مى كنى و او را در آغوش مى گيرى. خدا بار ديگر جانِ تو را به تو بازگرداند.
اكنون در چشمان على(ع) نگاه مى كنى و مى گويى: من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو، با خون سرت رنگين شود؟
هيچ كس نمى داند تو از چه سخن مى گويى؟ از كدام ضربه شمشير خبر مى دهى؟ تو فرداىِ دورى را مى بينى، مسجد كوفه و نماز و ضربه ابن ملجم!
روزى كه على(ع) در سجده با خداى خويش خلوت مى كند و ابن ملجم ضربه اى بر سر او مى زند، درست همان جايى كه شمشير ابن عبدُوُدّ نشسته است.
نگاهى به آسمان مى كنى و شكر خدا را به جا مى آورى. تا زمانى كه على(ع) در كنار توست دشمن تو خوار و ذليل است.
اكنون تو رو به على(ع) مى كنى ومى گويى: على جان! مى خواهى تو را مژده اى بدهم؟
همه اين سخن را مى شنوند. آنها با خود مى گويند كه پيامبر چه مژده اى مى خواهد به على(ع) بدهد؟
شايد پيامبر مى خواهد به او مدالى بدهد و از او تقدير كند، على(ع) شايسته بهترين تقديرهاست.
نسيم خنكى مىوزد، بوى باران مى آيد، پيامبر دستان خود را بر بازوان قدرتمند على(ع) نهاده است و به صورتش خيره شده است و لبخند مى زند.
"اى مردم! اى ياران من بدانيد كه ضربتِ على(ع)، نزد خدا بالاتر از عبادت جن وانس است".68
همسفر خوبم! تو هم مثل بقيّه اين سخن را مى شنوى. به فكر فرو مى روى، آخر چگونه ممكن است كه يك ضربت شمشير بهتر از عبادت جن و انس باشد.
هزاران پيامبر در روى اين زمين نماز خوانده و عبادت خدا را انجام داده اند. آدم، موسى، عيسى، ابراهيم(عليهم السلام) و... آيا ضربت على(ع) از عبادت همه آنها بالاتر است؟
در طول تاريخ چقدر اهل ايمان، در راه خدا مجاهدت نموده اند و به شهادت رسيده اند، آنها خون خود را در راه خدا داده اند، زكريّا(ع)، مظلومانه شهيد شد و... آيا يك ضربت على(ع) بالاتر همه آن رشادت ها و شهادت ها است؟
تا روز قيامت خدا مى داند چقدر مسلمانانى بيايند و عبادت خدا را انجام بدهند، آخر چگونه ممكن است ضربت على(ع) بهتر از همه آنها باشد؟
اين سخن پيامبر است، به حكم قرآن او سخن ياوه نمى گويد، مبالغه نمى كند، سخن او عين حقيقت است.
⚘⚘⚘⚘🌿🌿🌿🌿🌿
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_سی_هفتم
آيا مى دانى راز تعجّب تو چيست؟ ما عادت كرده ايم كه به كميّت فكر كنيم، هميشه براى ما مقدار كار مهم جلوه مى كند، امّا پيامبر مى خواهد به ما درس بزرگى بدهد، به جاى كميّت به كيفيّت فكر كنيد. سعى كنيد كيفيت كار شما خوب باشد. ملاك برترى اعمال، به كيفيّت است نه كميّت.
امروز على(ع) يك ضربه زد، آرى! يك ضربه بيشتر نبود، امّا اين ضربه چه ضربه اى بود؟ بايد روى اين فكر كنى؟
روزى كه همه كفر در مقابل همه ايمان ايستاده بود. اگر على(ع) به ميدان نمى رفت، براى هميشه نداى توحيد كه راه پيامبران است، خاموش مى شد.
اگر امروز على(ع) نبود، همه زحمات پيامبران، بى نتيجه مى ماند و پيام توحيد به آيندگان نمى رسيد. اگر شجاعت او نبود پيامبر كشته مى شد و همه مسلمانان قتل عام مى شدند.
و اگر على(ع) نبود اسلامى باقى نمى ماند، ديگر كسى خداى يگانه را پرستش نمى كرد، بت پرستى و تاريكى همه دنيا را فرا مى گرفت، ديگر روشنايى باقى نمى ماند.
على(ع) يك ضربت بيشتر نزد، امّا با همين ضربت، تاريخ گذشته را زنده كرد و آينده را آبيارى كرد. هر كس كه فردا نمازى بخواند و عبادتى انجام بدهد، مديون على(ع) خواهد بود.
اكنون پيامبر دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد:
بار خدايا! از تو مى خواهم كه امروز به على(ع)، فضيلتى عنايت كنى كه تا به حال آن فضيلت را به ديگرى نداده اى و در آينده هم به كسى نخواهى داد!
نگاهش به آسمان دوخته شده است، او منتظر است، به راستى خدا چه هديه اى، چه مژده اى و چه فضيلتى براى على(ع) خواهد فرستاد؟
جبرئيل نازل مى شود و در دست او ميوه اى از ميوه هاى بهشتى است. آن ميوه، ميوه تُرنج (بالنگ) است. بوى خوش آن تمام فضا را فرا مى گيرد.
جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: خدايت سلام مى رساند و مى گويد: اين ميوه را به على بده!
پيامبر آن ميوه را مى گيرد و على(ع) را صدا مى زند: على جان! خدا از بهشت برايت هديه فرستاده است.
پيامبر ميوه را در دست على(ع) مى نهد، ترنج شكافته مى شود. در وسط آن با خط سبزى، اين نوشته ديده مى شود: "اين هديه از خدا براى على است".
هيچ كس، راز اين هديه را نمى داند؟ چرا خدا براى على(ع) چنين هديه اى فرستاده است؟
اين چه فضيلتى است كه هيچ كس تا به حال آن را نداشته است ونخواهد داشت؟
همسفرم! فكر مى كنم اگر حدود ده ماه ديگر صبر كنى و سال ششم هجرى فرا برسد شايد بتوانيم اين راز را كشف كنيم.
يك سال ديگر خدا به على(ع)، دخترى به نام زينب(س) بدهد، شايد زينب(س)از اين ميوه بهشتى باشد...
هيچ پدرى تا به حال دخترى همچون زينب(س) نداشته و نخواهد داشت. شايد از اين ميوه بهشتى، خدا به على(ع)، زينب(س)بدهد. و تو چه مى دانى زينب(س)كيست.
و تاريخ چه مى داند زينب(س) كيست...
🌾🌾🌾🌾🌾🌱🌱🌱🌱🌱
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_سی_هشتم
ترس از شمشير على(ع)، در جان سپاه احزاب رخنه كرده است، ديگر هيچ كس حاضر نيست از خندق عبور كند، وقتى شجاع ترين سردار اين سپاه، اين گونه كشته شد، چگونه ديگران حاضر مى شوند به استقبال مرگ بروند؟
ابوسفيان نمى داند چه كند، تمام روحيه سپاهيان خراب است، او مى داند با اين وضعيّت هرگز نمى تواند در جنگ به پيروزى برسد. بايد فكرى كرد. او دستور مى دهد تا همه فرماندهان در خيمه او جمع بشوند تا براى ادامه جنگ با هم مشورت كنند.
همه دور هم جمع مى شوند، حَىّ يهودى در گوشه اى نشسته است و بسيار غمناك است، ابوسفيان به او رو مى كند و مى گويد:
ــ حَىّ! چرا اين قدر غصّه مى خورى؟
ــ بهترين و شجاع ترين سردار ما كشته شده است، آيا نبايد غصّه بخورم. ديگر هيچ كس حاضر نيست به آن طرف خندق برود.
ــ حَىّ! كارى است كه شده. اكنون به جاى غصّه خوردن بايد كارى بكنيم. تو بايد از بنى قُرَيظه بخواهى تا از قلعه خود بيرون بيايند و جنگ با محمّد را آغاز كنند. اين تنها شانش ماست.
ــ قرار بود كه وقتى شما از خندق عبور كرديد آنها وارد جنگ بشوند.
ــ تو با آنها سخن بگو و آنها را راضى كن تا از پشت سر به مسلمانان حمله كنند، در اين صورت، سپاه اسلام براى دفاع از زن و بچّه ها به سوى مركز شهر خواهد رفت و آن وقت ما مى توانيم از خندق عبور كنيم.
ــ چشم! من كسى را نزد آنها مى فرستم تا با آنها سخن بگويد. اميدوارم كه آنها اين پيشنهاد را قبول كنند.
بايد برخيزى و به سوى پيامبر بروى. بايد براى يارى حق و حقيقت بروى. تو بايد كارى بكنى. نمى توانى دست روى دست بگذارى. برخيز و از خانه ات بيرون برو!
آفرين بر تو! آفرين!
مى بينم كه حركت كرده اى، عصاى خود را در دست گرفته اى و در اين تاريكى شب به سوى خندق مى روى. شنيده اى كه پيامبر كنار كوه سَلع است. مى روى تا او را ببينى و او را يارى كنى.
درست است كه يك عمر بت پرست بودى و در مقابل بت ها سجده مى كردى، امّا چند روزى است كه نور ايمان به قلب تو تابيده است. تو مسلمان شده اى و مى روى تا اسلام را يارى كنى!
نگو كه من پير شده ام، نگو كه نمى توانم شمشير بزنم. تو با عقل و هوش و سياست خود اسلام را يارى خواهى كرد. آفرين بر تو! تندتر قدم زن!
برو اى نُعَيم كه پيامبر منتظر توست. برو!
هيچ كس نمى داند كه نُعَيم چه نقشه اى در سر دارد و چگونه مى خواهد پيامبر را يارى كند. او خودش هم باور نمى كند چه شده است كه اين گونه، عاشق حقيقت شده است. هيچ كس نمى داند كه چگونه او به يكباره اين گونه عوض شده است. فقط خدا مى داند، زيرا او بود كه قلب نُعَيم را زير و رو كرد و به يكباره او را سرباز اسلام نمود.
اكنون نُعَيم نزد پيامبر مى آيد و به او خبر مى دهد كه من مسلمان شده ام، پيامبر خيلى خوشحال مى شود و در حقِّ او دعا مى كند. نُعَيم با پيامبر سخن مى گويد و برنامه پيشنهادى خود را به او مى گويد. پيامبر لحظه اى فكر مى كند و به او اجازه مى دهد تا آن برنامه را اجرا كند.
بعد از مدّتى، نُعَيم از پيامبر خداحافظى كرده و قبل از اين كه دشمنان، او را در اينجا ببينند، مى رود. او مى رود تا مأموريّت خود را انجام بدهد. خدا پشت و پناه او باشد!
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_سی_نه
ــ در را باز كنيد! با شما هستم.
ــ كيستى و در اين وقت شب چه مى خواهى؟
ــ من نُعَيم هستم.
ــ به به! خيلى خوش آمديد. بفرماييد.
نُعَيم وارد قلعه مى شود و نزد كَعب، رئيس يهوديان مى رود. كَعب هم به استقبال او آمده است. سال هاى سال است كه نُعَيم با آنها دوست است. هيچ كس خبر ندارد كه نُعَيم مسلمان شده است، همه خيال مى كنند كه هنوز هم او بت پرست است.
كَعب دستور مى دهد تا غذاى چرب و نرمى براى او مى آورند، بعد از شام، نُعَيم رو به كَعب مى كند و مى گويد:
ــ جناب كَعب! پس چه موقع با محمّد وارد جنگ مى شويد؟ ما كه هر چه صبر كرديم خبرى نشد؟
ــ ما منتظر پيغام سپاه احزاب هستيم. قرار است كه هر وقت آنها بگويند، ما جنگ را آغاز كنيم و ضربه نهايى را به محمّد بزنيم.
ــ اميدوارم كه شما در اين جنگ پيروز شويد، امّا كاش جانب احتياط را رعايت مى كرديد.
ــ مثلاً چه مى كرديم؟
ــ كَعب! ببين، خودت مى دانى جنگ، جنگ است و احتمال شكست و پيروزى وجود دارد. حتماً شنيده اى كه على، ابن عبدُوُدّ را به قتل رسانده است. احتمال آن هست كه سپاه احزاب در اين جنگ شكست بخورد، آنوقت، همه فرار خواهند كرد.
ــ خوب هر سپاهى كه شكست مى خورد بايد فرار كند.
ــ كَعب! آنها نبايد فرار كنند؟
ــ براى چه؟
ــ آنها بايد به يارى شما بيايند چون شما هيچ راهى براى فرار نداريد، خانه و كاشانه شما اينجاست. سپاه احزاب نبايد شما را در شرايط خطر تنها بگذارد، آنها حتماً بايد به يارى شما بيايند. معلوم است كه وقتى سپاه احزاب فرار كند، محمّد به سراغ شما خواهد آمد.
ــ به نظر شما، ما چه بايد بكنيم؟
ــ كعب! شما بايد تعدادى از بزرگان سپاه احزاب را به عنوان گرو نزد خود نگه داريد تا اطمينان پيدا كنيد كه سپاه احزاب شما را تنها نخواهد گذاشت.
ــ عجب فكر خوبى! تو واقعاً يك نابغه هستى. ما اصلاً چنين چيزى به ذهنمان نرسيده بود.
صبح زود نُعَيم از قلعه بيرون مى آيد و به سوى سپاه احزاب مى رود. وقتى ابوسفيان او را مى بيند خيلى خوشحال مى شود. او رو به ابوسفيان مى كند و مى گويد:
ــ جناب فرمانده! خبرى مهمّى براى شما آورده ام.
ــ چه خبرى؟
ــ شنيده ام كه يهوديان بنى قُرَيظه از اين كه پيمان خود را با محمّد شكسته اند بسيار ناراحت هستند. آنها با محمّد ملاقات كرده اند و از او خواسته اند تا آنها را ببخشد و اجازه دهد كه در مدينه به زندگى خود ادامه بدهند. محمّد به آنها گفته است بايد براى او كارى انجام بدهند؟
ــ چه كارى؟
ــ قرار شده است كه آنها به بهانه اى، چندين نفر از بزرگان شما را به قلعه خود دعوت كنند و آنها را تحويل محمّد بدهند تا محمّد گردنشان را بزند. اى ابوسفيان! نصيحت مرا بپذيريد، مبادا كسى از شما به قلعه آنها برود.
ــ خيلى ممنون كه اين خبر را براى من آوردى.
ــ تو را به بت هايى كه مى پرستيم قسم مى دهم مبادا به آنها بگويى كه من اين خبر را براى تو آورده ام. آخر من با آنها رفاقت دارم، خوب نيست رفاقت ما به هم بخورد.
ــ چشم! اين يك راز بين من و تو خواهد ماند.
شب كه فرا مى رسد، ابوسفيان يك نفر را به سوى قلعه بنى قُرَيظه مى فرستد تا از آنها بخواهد فردا جنگ را آغاز كنند. وقتى فرستاده ابوسفيان نزد آنها مى رود آنها به او مى گويند: فقط وقتى ما جنگ را آغاز مى كنيم كه چندين نفر از بزرگان سپاه احزاب نزد ما گرو بمانند. ما مى ترسيم اگر در جنگ شكست بخوريم، شما فرار كنيد و ما را تنها بگذاريد.
فرستاده ابوسفيان، هر چه سريع تر نزد او باز مى گردد و سخن آنها را بيان مى كند.
ابوسفيان مى گويد: ديدى كه نُعَيم راست مى گفت. يهوديان مى خواهند بزرگان ما را اسير كرده و تحويل محمّد بدهند. ما هرگز كسى را نزد يهوديان نخواهيم فرستاد!
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_چهلم
ابوسفيان بار ديگر، پيغامى براى يهوديان مى فرستد كه ما هرگز كسى را به عنوان گرو نزد شما نخواهيم فرستاد. يهوديان وقتى اين سخن را مى شنوند، بسيار ناراحت مى شوند. آنها يقين مى كنند كه گفته نُعَيم درست بوده است. سپاه احزاب در صورت شكست، فرار خواهد كرد و هيچ كس آنها را يارى نخواهد كرد.
اكنون، يهوديان بسيار ناراحت مى شوند و از همكارى با ابوسفيان منصرف مى شوند و به ابوسفيان خبر مى دهند كه ما ديگر شما را يارى نمى كنيم.
و اين گونه است كه اتّحاد يهوديان و كفّار به هم مى خورد. اكنون ديگر ابوسفيان نمى تواند روى كمك يهوديان حساب كند. او بايد به فكر عبور از خندق باشد. آيا كسى هست كه بتواند از اين خندق عبور كند؟
آنجا را نگاه كن! دامنه كوه سَلع را مى گويم. پيامبر را مى بينى كه دست هاى خود را رو به آسمان گرفته است و دعا مى خواند.
سه روز است كه پيامبر، در فاصله بين نماز ظهر و عصر دست به سوى آسمان مى گيرد، امروز هم روز چهارشنبه است، گويا اين ساعت از روز چهارشنبه، وقت اجابت دعاست، امروز دعاى پيامبر بيشتر طول مى كشد.
همسفر! تو هم اگر حاجت مهم داشتى در اين وقت و ساعت با خداى خود راز و نياز كن!
پيامبر با خداى خود راز و نياز مى كند و از او مى خواهد تا او را در مقابل دشمن يارى كند.
خدايا! تو را مى خوانم و از تو مى خواهم كه سپاه احزاب را در هم شكنى و ما را از شرّ آنها نجات بدهى.
بار خدايا! رحمت خود را براى ما بفرست...
خورشيد غروب مى كند و پيامبر نماز مغرب را مى خواند. تاريكى شب همه جا را فرا مى گيرد. صداى پيامبر به گوش مى رسد: "اى فرياد رس بيچارگان! تو حال ما را گواه هستى...".
جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود: "خداوند دعاى تو را مستجاب كرد...". پيامبر خوشحال مى شود دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: "بار خدايا! من شكر تو را به جا مى آورم كه بر من و يارانم مهربانى كردى".
لحظاتى مى گذرد. همه منتظر هستند تا ببينند خدا چگونه پيامبر خود را يارى خواهد كرد؟
🌷🌷🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_چهل_یکم
ــ آقاى نويسنده! من خيلى سردم است! چه كنم؟ آيا لباس گرم همراه ندارى؟
ــ رفيق! من خودم هم از سرما مى لرزم. لباس گرم كجا پيدا مى شود.
ــ چرا به من نگفته بودى كه زمستان اينجا هم هوا سرد مى شود؟
ــ هيچ كس تا به حال در اين سرزمين، هواى به اين سردى نديده است. همه مردم تعجّب كرده اند. نمى بينى همه چگونه بر خود مى لرزند.
طوفان لحظه به لحظه تندتر شده و سوز سرما بيشتر مى شود، سرمايى كه مغز استخوان را مى سوزاند. همه به دامنه كوه سَلع پناه برده اند، بيا ما هم آنجا برويم. نگاه كن! دندان هاى همه از سرما بر هم مى خورد.
هيچ كس نمى داند كه امشب خدا مى خواهد با سرما و طوفان، بهترين پيامبر خود را يارى كند.
از اين جا اردوگاه دشمن به خوبى پيدا است. نگاه كن! طوفان با آنها چه مى كند. خيمه ها را از جا مى كند، اسب ها شيهه مى كشند و شترها نعره سر مى دهند، زمين و زمان مى خواهد در هم بريزد. گويا قيامت بر پا شده است.
همه جا را تاريكى فرا گرفته است، طوفان همه آتش ها را خاموش كرده است، همه سپاهيان وحشت زده اند، بلاى آسمانى نازل شده است! طوفان سنگريزه ها را به سر و صورت آنها مى زند، هر كس به دنبال پناهگاهى مى گردد، آيا مى توان در مقابل لشكر خدا كارى كرد؟ اين طوفان لشكر خداست كه به جان كفّار افتاده است.
گوش كن! ابوسفيان با جمعى از دوستان خود گفتگو مى كند:
ــ چقدر اوضاع آشفته شده است! ما ديگر نمى توانيم اينجا بمانيم.
ــ ما نمى توانيم در چنين جنگى پيروز شويم. ما نمى توانيم آسمان را در هم بشكنيم.
ــ يهوديان هم كه به ما خيانت كردند. پس براى چه اينجا بمانيم؟
ــ اسب ها و شترهاى ما دارند از گرسنگى مى ميرند. ما هر كارى كه مى توانستيم انجام بدهيم، انجام داديم، امّا افسوس كه كارى نتوانستيم از پيش ببريم.
ــ بايد هر چه زودتر اين سرزمين بلا را ترك كنيم. آيا اينجا بمانيم تا اين طوفانِ وحشتناك و تندبادِ كُشنده ما را از بين ببرد؟ نه! ما به سوى مكّه باز مى گرديم.
🌷🌷🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#آرزوی_سوم
#صفحه_چهل_دوم
هيچ خبرى از حَىّ يهودى نيست، او نزد يهوديان بنى قُرَيظه رفته است. او مى داند كه ديگر سپاه احزاب شكست خورده است.
آنجا را نگاه كن! او كيست به سوى شتر خود مى رود تا سوار آن شود و فرار كند.
او ابوسفيان است. او رو به همه مى كند و مى گويد: "من به سوى مكّه مى روم، شما هم پشت سر من به راه بيفتيد".
هيچ كس باور نمى كند كه ابوسفيان زودتر از همه مى خواهد از اين سرزمين فرار كند. پس آن وعده هاى خامى كه به مردم داده بود چه مى شود.
يكى از سپاهيان نزد او مى رود و مى گويد:
ــ اى ابوسفيان! همه موافق هستيم كه برگرديم، امّا نه با اين همه شتاب!
ــ مگر چه شده است؟
ــ تو فرمانده اين سپاه هستى، اگر زودتر از همه بروى مردم خيال خواهند كرد فرار كرده اى. آن وقت وضع سپاه بسيار آشفته خواهد شد.
ــ خوب! مى گويى چه كنم؟
ــ دستور بده تا سپاهيان، همه آماده حركت شوند. دستور كوچ شبانه بده! تو نبايد اين مردم را به حال خود رها كنى.
ابوسفيان از شتر پياده مى شود و دستور مى دهد تا سپاه آماده رفتن شود. همه سريع آماده مى شوند. آرى! طوفان ديگر چيزى را باقى نگذاشته است تا آنها بخواهند جمع كنند. سپاه احزاب به سوى مكّه حركت مى كند.
طوفان مىوزد و در دل تاريكى شب، سپاه احزاب به سوى مكّه بازمى گردد، سپاهى كه با ده هزار جنگجو براى نابودى اسلام آمد و پانزده روز در كنار خندق ماند، امّا چيزى جز شكست به دست نياورد. ابوسفيان با گروهى نيز در پشت سر آنها مى آيد.
به راستى خداوند چگونه پيامبر خود را يارى كرد، خبر فرار اين سپاه در سرتاسر حجاز خواهد پيچيد، ديگر كسى جرأت نخواهد كرد به فكر حمله به مدينه باشد.
فردا كه فرا برسد پيامبر لشكر خود را به سوى يهوديان بنى قُرَيظه حركت خواهد كرد. او پرچم لشكر را به دست على(ع) خواهد داد و يهوديان فرياد خواهند زد: "على به سوى ما مى آيد. همان كه ابن عبدُوُدّ را به قتل رسانيد، ما هرگز نمى توانيم در مقابل او مقاومت كنيم".
پيروزى بزرگى در انتظار است. مدينه براى هميشه از وجود يهوديان پيمان شكن پاك خواهد شد و حَىّ هم به سزاى اعمالش خواهد رسيد و روحش به جهنّم واصل خواهد شد. ديگر هيچ دشمنى، فكر حمله به مدينه را نخواهد كرد. آنگاه پيامبر مى تواند به فكر شكستن بت ها باشد. چقدر نزديك است روزى كه خانه زيباىِ خدا، از همه بت ها پاك شود و مردم فقط خداى يگانه را پرستش كنند، روزى كه پيامبر همراه با على(ع) وارد كعبه شوند و على(ع) بر دوش پيامبر قرار گيرد و همه بت ها را واژگون كند.
🌹پایان
🌷🌷🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃
#آرزوی_سوم
#علی_شناسی
#کانال_شهداء_ومهدویت
❣❣☂️☂️
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
با سلام خدمت دوستان گرامی و بزرگوار 🌹🌹به آخرین قسمت #آرزوی_سوم رسیدیم خوشحال میشیم نقطه نظرات شمارو راجع به سرگذشت هائی که در کانال قرار میگیره رو بدانیم🌺🌺
@KolanafadakaYazeynab1
@Yare_mahdii313