.
عدهای که پیاده بودند از دشواری راه گلایه کردند. گلایهها به گوش محمد رسید. رو به جماعت کرد و گفت: اگر اسب و الاغ و شتری داشتیم به شما میدادیم و دریغ نمیکردیم. اما جز اینها که بر آن سواریم، هیچ نداریم. آنگاه خودش همراه با علی از شترانشان پایین آمدند و گفتند: هرکس بخواهد میتواند بر شتر ما سوار شود! هیچ کس نپذیرفت. علی مقدار زیادی از راه را پیاده با به پای مردمان رفت و با آنها هم صحبت شد. زبانش شیرین بود و نگاهش مهربان بود و صدایش گرم. هم صحبتی با او جذاب بود. روز پنجشنبه به وادی «اَبواء» رسیدیم. محمد بر سر قبر زنی به نام آمنه که مادرش بود، نشست و گریست! روز جمعه از «جُحفه» عبور کردیم. پیرمردی داستانی درباره مادر محمد و پدرش عبدالله تعریف کرد. داستان از این قرار بود که...
📚 کتاب مخفی
#مجید_پورولی_کلشتری
#نشر_جمکران
#کودک_و_نوجوان
#رمان_نوجوان #غدیر
@skybook