زینب ظرف خوراکی که داشت رو باز کرد،داخلش میوه بود. زینب:بفرمایید بچه ها. النا یک تیکه سیب برداشت و گفت:ممنونم زینب جان. زینب به همه تارف کرد و همه برداشتن و تشکر کردن اما به من که تارف کرد اما من گفتم نمی خوام. وقتی زنگ خورد و رفتیم سرکلاس النا شروع کرد به مطالعه... –النا خانم این چه کاریه؟ النا:چی چه کاریه؟ –همین که اینقدر سریع با این دختره زینب صمیمی شدی! النا:خب دختر خوبیه. –وای النا... النا:چته پارمیس خانم؟ –اصلا از این جور دخترا خوشم نمیاد. النا:چه جور دخترا. –از این مدل دخترا که اینقدر خشکن وخودشون رو می گیرن. النا:دختر به این خوبی ،خوش اخلاقی و مهربونی. –وا،آخه تو فرصت به این کمی چطوری باهاش آشنا شدی؟ النا:بعضی آدما اینطورین دیگه،سریع شخصیت شون معلوم میشه. –ای خداااا النا:بهت میخوره فقط مشکلت با زینب اینه که چادریه! –شاید! النا:آخه باحجاب بودن یا نبودنش ربطی پیدا نمی کنه به اخلاقش –هرچی که باشه،مطمئنا اخلاقش مورد پسند من نیست. النا:باشه خب ! تو باهاش دوست نباش ‌. سرم رو برگردوندم. وقتی مدرسه تعطیل شد از مدرسه خارج شدم‌. یک ماشینی اومد دنبال زینب و بردش. منم که پیدا راهی خونه شدم. وقتی رفتم خونه گوشیم و برداشتم.ثمین پیام داده بود بهم زنگ بزن. بهش زنگ زدم . ۴تا بوق خورد و جواب داد. +سلام دختر خوب. –سلام فدات بشم. +چطوری؟ –خوبم، توچطوری؟ +منم خوبم –خب خداروشکر. +پارمیس –جان +امشب میام خونه تون. –چقدر عالی....بیا،ساعت چند؟ +ساعت7 _باشه بیا،منتظرم! +خداحافظ. –خدانگهدارت. ادامه دارد...... @dokhtarane_mahdavi313