#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_بیستوهشتم
اتفاقا شب قبل لحظه به لحظه میومد تو ذهنم
+ البرز دوباره به ارسلان حمله کرد با هم درگیر شدن ..بعدش .. بعدش
_ بعدش چی.؟
+ بعدش البرز یک مشت زد تو صورت ارسلان ارسلانم هولش داد عقب تا ببینه چیکار شده .. صورتش حونی شده بود ..من ترسیده بودم جیغ میکشیدم.. ارسلان دستشو گذاشت رو صورتش که..
_ که چی؟
+ رفتم بالا سر البرز ..دیدم دیدم از سرش داره حون میاد ..
_ پس ارسلان کشتشش؟
+ نه بخدا نه..
عاجزانه زار زدم و گریه کردم .
_ به خدا ما کاریش نداشتیم فقط از خودمون دفاع کردیم اگه ارسلان هولش نمیداد عقب البرز میکشتش .. مجبور بودیم اگه نمیومد کمک من البرز بهم دست درازی میکرد ..
+ اگه ؟ شما به خاطر اگه داداش من و کشتیش..پسر خان ..
_ ما نکشتیمش ..
دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم جلوی پاش .ضعف و فشار عصبی که روم بود هیچ توان و نیرویی برام نذاشته بود.
الوند رو به روم نشست و بازومو گرفت تکون محکمی بهم داد
_ ببینمت ..من و نگاه کن ..
با بی حالی وسط گریه هام بهش نگاه کردم از پشت چشمای اشکیم صورتشو تار میدیدم ..
_ ببین وسط اون حیاط دارش میزنم .. دارش نمیزنم سرشو گرد تا گرد مثل گوسفند میکنم .. توهم مجبوری که ببینی .. مجبوری چشم باز کنی نگاهش کنی .ببینی چجوری جون میده .. با عذاب میکشمش
خواست بلند بشه که از دستش گرفتم
+ تو رو خدا الوند خان .. به جون هر کسی که دوست دارین .. بخدا گناهی نداشت اومد از من دفاع کنی البرز اصلا تو حال طبیعی نبود ..چیزی خورده بود انگاری م*ت بود ..
_دروغ میگی .. همتون دروغ میگین که خودتونو نجات بدین ..
+ نمیگم دروغ نمیگم ..البرز م*ت بود .. الوند خان من و بکش . بخدا اون کاری نکرده گناه داره خداست از نجابت من حفاظت کنه ..الوند خان تو رو به مقدساتت قسم.
هق زدم و سرم افتاد پایین
الوند سکوت کرد و سنگینی نگاهش و احساس میکردم .
دست گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد
_ دوسش داری؟
چشماش سرخ شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود ..وحشت زده شده بودم و فقط تونستم سرمو به نشونه منفی تکون بدم .
+ پس چرا داری براش زجه میزنی ..
_ چون .. جون به خاطر نجات من داره میمیره ..
لباشو به هم فشار داد
+ نمیمیره خودم میکشمش.. جلوی چشمات میکشمش
خواست بلند بشه که پاشو گرفتم و به پاش افتادم
_ تو رو به خدا .. تو رو به جان هر کی دوست دارین الوند خان گناهی نداره اصلا من و بکش..هر کاری بگی میکنم .. قسمت میدم ..نکن ..
ضربه ای بهم زد که پرت شدم عقب و از اتاق رفت بیرون
به ثانیه ای نکشید در باز شد و فرخ لقا خودشو انداخت تو اتاق .شروع کرد به لگد زدن به تن و بدنم و انقدر بی جون بودم که نمیتونستم از خودم دفاع کنم .
گلبهار اومد تو اتاق و خواست از من جداش کنه اما فایده نداشت.
حلیمه هم بهش اضافه شده بود و از قصد لگداشونو به صورتم میزدن .
دست فرخ لقا رو کشید عقب و صدای الوند بلند شد
_ داری چه غلطی میکنی ..
طرف حرفش حلیمه بود که رنگش پریده بود .._تقی ..تقی ..
چند لحظه بعد تقی اومد بالا و دم در اتاق وایستاد
+ بله اقا
_بیا ببرش تو انباری ..
حلیمه افتاد به التماس که تقی سریع بردش بیرون
فرخ لقا افتاد رو زمین و بلند بلند گریه سر داد .
الوند عصبی بود و اشفته
_ چیکار میکنی مامان
پسرمو کشته .. عزیزمو کشته ..یکی یکدونمو کشته ..ته تغاریمو کشته .. خدایا .. چجوری با این داغ کنار بیام خدا ..
از رو زمین بلند شدم و خودم و کشیدم گوشه اتاق الان وقت ساکت موندن نبود الان که جون ارسلان کف دستش بود وقت ساکت شدن نبود ..وقت ترسیدن نبود
+ تو کشتی .. خودت پسرتو کشتی ..
همه نگاها اومد طرفم و گلبهار سریع نشست کنارم
_چی میگی ..
بی توجه به همه نگاهم خیره چشمای اشکی فرخ لقا بود
+ تو فرستادیش به من دست درازی کنه .. اگه نمیفرستادیش سر وقت من پسرت الان زنده بود ..خواستی انتقام مادرمو ازم بگیره خدا پسرتو ازت گرفت .تو قاتل البرزی نه ارسلان .. خودش گفت ..خودش گفت حق با مادرمه باید اینجوری کنم که خودت به دست و پام بیفتی ..خودش گفت ..
زار زدم و هر چی تو دلم بود خالی کردم همه ساکت شده بودن و به من نگاه میکردن حرفام که تموم شد سر بلند کردم به فرخ لقا نگاه کردم که تو یک ثانیه مثله تیری که از چله کمان رها میشی پرت شد طرفم و خودش و انداخت روم موهامو گرفته بود تو دستش و با همه قدرت میکشید .. الوند داد و فریاد میکرد اما فایده ای نداشت چند نفری به زور ازم جداش کردن .
دیوانه شده بود و انقدر بلند فریاد میکشید و داد و هوار راه انداخته بود که نمیدونم چجوری گلوش پاره نمیشد
الوند بلند داد زد
+ ببرینش بیرون از اتاق
فرخ لقا رو با بدبختی کشون کشون بردن بیرون و الوند دوباره همه رو از اتاق بیرون کرد و اومد نشست پایین پام .
_ چی میگفتی؟ چه زری میزدی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f