#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_بیستوهشتم
چادرم رو از سرم درآوردم و رفتم روی تشک دراز کشیدم ،صورتم از درد جمع شد ،خیلی راه رفتن و نشستن برام سخت بود ،فرشته و بهروز با بچه هاشون اومدن و همشون ردیفی نشستن جلوی من.مامان با اون همه ناراحتی ظاهرش رو حفظ کرد و از کوچیک تا بزرگ شون رو پذیرایی کرد و بهشون خوش آمد گفت و احترام گذاشت، یک ساعتی نشستن و رفتن، مامان بلند شد برام کاچی درست کرد، چادرش رو سرش کرد و گفت میرم خونه یه سری میزنمو برمیگردم ،وقتی رفت به رضا گفتم برو یه چیزی بخر، هیچی توی خونه نداریم ،صداشو بالا برد و بهم گفت مگه من پولدارم که چیزی بخرم و با لج از خونه گذاشت و رفت بیرون ،خیلی دلم گرفته بود و با این حرکت رضا بدتر هم شدم ،بغضم سرباز کرد و اشک از چشمام بیرون اومد، اینقدر گریه کردم که مطمئن بودم چشمام قرمز شدن ،عصر که شد ماما اومد، توی دستش پر از وسیله بود و قابلمه غذا ،وقتی من رو دید متوجه شد که گریه کردم ولی به روی خودش نیاورد ،بهش گفتم مامان چرا چیز خریدی رضا میرفت میخرید، در حالیکه وسیله ها رو می برد توی آشپزخونه گفت ،مادر مگه فرقی هم داره حالا اشکالی نداره خودمون میخوایم بخوریم دیگه، وقتی وسیله ها رو گذاشت توی آشپزخونه، اومد روبروم نشست و شروع کرد با هام حرف زدن، با اینکه خودش هزار غم و غصه داشت ولی من رو دلداری میداد...
مامان ۱۰ روز پیشم موندو از بچم و خودم مراقبت کرد، توی این ده روز فقط خودش خرج می کرد، همه چیز میخرید، یه شب زن داداش و آبجیم رو دعوت کرد و باز هم خودش خرج کرد، آخر شب که شد رضا اومد و شروع کرد به من چیز گفتن، که چرا خانواده خودتو دعوت کردی و خانواده منو دعوت نکردی.روز آخری مامان رو با چشم گریون فرستاد رفت، وقتی من داشتم با رضا حرف میزدم برگشت و بهم گفت خفه شو، منم گریه افتادم که مامان اومد به رضا گفت، من تو زندگیت دخالت نمی کنم ،ولی این رفتار درست نیست با دختر من داری ،رضا برگشت به مامان گفت حیف مهمونی وگرنه پرتت میکردم بیرون ،من و مامان با تعجب به هم نگاه میکردیم ،باورم نمیشد رضا یه همچین حرفی به مامان زده باشه ،مامان از جاش بلند شد و در حالی که چادرش رو سرش میکرد گفت، دستت درد نکنه آقا رضا خوب جوابم رو دادی و بدون حرف دیگه ای گذاشت و رفت، اون روز با رضا کلی دعوا کردم ولی حرف زدن با اون هیچ فایده ای نداشت، روزها میگذشت و پسر کم جواد بزرگ تر میشد ،رضا توی این مدت هر موقع که دوست داشت میرفت سرکار و به فکر من و بچه اش اصلاً نبود، اگر هم بهش میگفتم چرا نمیری کار میگفت به تو هیچ ربطی نداره، هر موقع دلم بخواد میرم، مامان این مدت خونمون نیومد، رضا هم نمیذاشت که من زیاد اونجا برم ،فقط گاهی خودش میبردم، غفار میخواست عروسی کنه و حسابی سرشون شلوغ بود ،گلنارو زهرا دائما اونجا بودن و فقط من بودم که باید از همه جا عقب میموندم ،خیلی دوست داشتم توی همه ی کارهای برادرم باشم، ولی حوصله بحث با رضا رو نداشتم ،غفار خونش رو اجاره داده بود و دوست داشت بره و پیش مادرم زندگی کنه ،مامان یکی از اتاق ها رو براشون خالی کرده بود و جهازشون رو توش چیدن، من حتی برای جهاز برون برادرم هم نبودم ، فقط خدا خدا میکردم که بزاره برای عروسی برم، از همونی هم که می ترسیدم به سرم اومد، یه روز قبل عروسی بهانه کرد و گفت حقی که بری عروسی برادرت نداری ،بهش گفتم من خواهر دامادم مگه میشه نرم ،هیچی که برام نخریدی حداقل بذار برم، اگر خواهر و مادر خودت هم بود این کارو میکردی، برگشت بهم گفت اونها فرق میکنن ،رفتم و زنگ زدم به مامان و بهش گفتم نمیزاره بیام ،مامان بیچاره ام غرورش رو به خاطر من زیر پا گذاشت و با غفار اومدن خونمون و به رضا گفتن که بیاین عروسی.رضا هم بعد از کلی چشم غره رفتن به من قبول کرد و گفت باشه، ولی وقتی مامان اینا رفتن کلی به من فحش داد که به اونا چه ربطی داره که تو کارهای من دخالت میکنن، از بسکه داد و بیداد کرد شروع کردم به گریه کردن، وقتی دید اون جوری گریه می کنم و چیزی بهش نمیگم گفت، باشه برو ولی با چادر مشکی میری و برمیگردی، یعنی چادرت برداشته نمیشه، سرم رو بالا گرفتم و با چشمهای اشکی نگاهش کردم و گفتم ،مگه میشه، مگه مجلس ختم میخوام برم ،رضا انقدر منو اذیت نکن، کلی التماسش کردم تا بالاخره راضی شد و گفت باشه، ولی بلند نمیشی برقصی، منم قبول کردم، چون اگر حرفی می زدم میدونستم که نمیزاره برم،صبح که از خواب بیدار شدم وقتی رضا خواب بود لباس مجلسی پاتختیم رو برداشتم و گذاشتم توی ساک که اگر بیدار شد نبینه ،کم کم آماده شدم و رضا که بیدار شد من رو برد خونه خالم اینا ،گلنار و زهرا و دختر ها همشون رفته بودن آرایشگاه ،سفره عقد رو خونه خالم انداخته بودن و بعد از عقد قرار بود که برن سالن برای عروسی، تمام مدت فقط من یه گوشه نشسته بودم،
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f