#پارت_98
#مُهَنّا
بریک: ما حتی فرصت پیدا نکردیم برای بار آخر از اون دختر درخواست بکنیم بمونه.
لوکاس: نکنه فکر میکردی با اون اتفاقی که افتاد قبول میکرد و می موند؟
بریک: ما تو دو قدمی گرفتن اون سلول و صانعش بودیم، الکس همه چی رو خراب کرد، علی رغم این که من همه جا مراقب گذاشته بودم، باز هم...
لوکاس: الان ملامت کردن فایدهای نداره، باید صبر کنیم و ببینیم چی پیش میاد، دختره باید روند درمانی طولانی مدتی رو سپری کنه تا بتونه قدرت تحرکش رو بدست بیاره، بعد از اون فکری میکنیم.
.........
استاد: حال دختر قهرمانمون چطوره؟
فاطمه: قهرمان؟ قهرمانها پا دارن، راه میرن، نه اینکه مثل یه مرده یه گوشه تخت بیافتن.
استاد: نه، باورم نمیشه این حرفها رو از تو میشنوم! تو که اینقدر ضعیف النفس نبودی.
فاطمه: من دیگه نمیتونم راه برم، برای همیشه باید روی ویلچر بیافتم و تو خونه هم روی تخت باشم و زخم بستر بگیرم.
استاد: کی این حرفها رو زده، دکترات که خیلی حرفهای خوبی زدن و گفتن با فیزیوتراپی این مشکل حل میشه.
فاطمه: دکترا همیشه از این حرفها میزنن، برای اینکه مثلا به بیمارهاشون روحیه بدن.
استاد: تو دوباره بلند میشی من مطمئنم، تو باید دوباره روی پاهات بایستی و دست به اختراعات جدید بزنی و کشورت رو سربلند کنی، تو خلق نشدی که روی تخت بیافتی.
فاطمه: باید باور کنید که من برای همیشه از کار کردن تو بیمارستان دیدن تولد بچهها و ساخت آرزوهام دیگه نمیتونم کاری کنم.
استاد: دیگه این حرف رو نزن، اومدم بگم کار شکایت ما از آمریکا و مسئولین این اتفاق به جای خوبی رسیده، من نمیزارم مسئولین این اتفاق قصر در برن.
فاطمه: هییییی، استاد چه دلخوشی داری شما.
امیدم رو به کلی از دست داده بودم، سه هفته از برگشتم به ایران میگذشت اما هیچی مثل سابق نبود، نه من ، نه اطرافیانم.
خودم رو تو آیینه که میدیدم حس میکردم با یه غریبه رو به رو شدم، موهای کوتاه و چهره زرد و لاغر.
پاهایی که تکون نمیخوره، دیگه حالم داشت بهم میخورد از اینکه تو کارهام به بقیه نیاز داشتم.
حس میکردم هم بهم ترحم میکنن، گاهی حس میکردم اونا هم از این حال من خسته شدن.
فکر میکردم وقتی برمیگردم میتونم تو باغ کوچیک خونمون قدم بزنم و همراه خواهرم از دوران تحصیلم بگم، میتونم برم گردش و خرید برای روز عروسی.
اما هیچ کدوم امکان پذیر نبود، باور کرده بودم که من دیگه نمیتونم راه برم.
احمدرضا: امروز قراره مرخص بشی فاطمه بابا.
فاطمه: مرخص بشم، کاش کلا مرخص میشدم از این دنیا.
مهنا: این چه حرفیه، دور از جون، مگه دنیا به آخر رسیده؟ تو اولین نفری نیستی که بعد از عمل همچین مشکلی پیدا کرده، اونا هم همچین مشکلی پیدا کردن و بعدش با چند ماه فیزیوتراپی خوب شدن و الان هم دارن زندگیشون رو میکنن.
فاطمه: ما از این شانسا نداریم، این پاها دیگه تکون نمیخوره، فقط شما به خرج میافتین بعد متوجه میشید که هیچ فایدهای نداشته.
احمدرضا: فاطمه بابا بس کن، به جوری حرف میزنی انگار چی شده حالا، منم وقتی پام رو عمل کردن تا چند ماه نمیتونستم راه برم، یادت رفته؟ چند جلسه رفتم فیزیوتراپی تا تونستم دوباره راه برم.
فاطمه: اون قضیهاش فرق میکنه.
مهنا: هیچ فرقی نمیکنه، تو هم دوباره راه میری، شیطنت میکنی، اینقدر که خودت خسته بشی.
الان هم بیا کمکت کنم لباسهات رو عوض کنیم و پدرت هم بره کارهای ترخیص رو انجام بده، بلیط هواپیما رو رزرو کردیم تا بریم گیلان.
فاطمه: هواپیما چرا؟ مگه ماشین نداریم؟
مهنا: ماشین رو مرتضی و بهار بردن و همراه هدی و ام البنین برگشتن امروز.
تو که با ماشین نمیتونی این همه راه برگردی، دکتر گفته باید خیلی مراقب باشی، پهلوت هنوز کامل خوب نشده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~