🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_97 #مُهَنّا امانوئل: آقا الکس اجازه هست؟ الکس: بله، حتما. امانوئل: رمز اون نوشتهها رو که تو
#پارت_98
#مُهَنّا
بریک: ما حتی فرصت پیدا نکردیم برای بار آخر از اون دختر درخواست بکنیم بمونه.
لوکاس: نکنه فکر میکردی با اون اتفاقی که افتاد قبول میکرد و می موند؟
بریک: ما تو دو قدمی گرفتن اون سلول و صانعش بودیم، الکس همه چی رو خراب کرد، علی رغم این که من همه جا مراقب گذاشته بودم، باز هم...
لوکاس: الان ملامت کردن فایدهای نداره، باید صبر کنیم و ببینیم چی پیش میاد، دختره باید روند درمانی طولانی مدتی رو سپری کنه تا بتونه قدرت تحرکش رو بدست بیاره، بعد از اون فکری میکنیم.
.........
استاد: حال دختر قهرمانمون چطوره؟
فاطمه: قهرمان؟ قهرمانها پا دارن، راه میرن، نه اینکه مثل یه مرده یه گوشه تخت بیافتن.
استاد: نه، باورم نمیشه این حرفها رو از تو میشنوم! تو که اینقدر ضعیف النفس نبودی.
فاطمه: من دیگه نمیتونم راه برم، برای همیشه باید روی ویلچر بیافتم و تو خونه هم روی تخت باشم و زخم بستر بگیرم.
استاد: کی این حرفها رو زده، دکترات که خیلی حرفهای خوبی زدن و گفتن با فیزیوتراپی این مشکل حل میشه.
فاطمه: دکترا همیشه از این حرفها میزنن، برای اینکه مثلا به بیمارهاشون روحیه بدن.
استاد: تو دوباره بلند میشی من مطمئنم، تو باید دوباره روی پاهات بایستی و دست به اختراعات جدید بزنی و کشورت رو سربلند کنی، تو خلق نشدی که روی تخت بیافتی.
فاطمه: باید باور کنید که من برای همیشه از کار کردن تو بیمارستان دیدن تولد بچهها و ساخت آرزوهام دیگه نمیتونم کاری کنم.
استاد: دیگه این حرف رو نزن، اومدم بگم کار شکایت ما از آمریکا و مسئولین این اتفاق به جای خوبی رسیده، من نمیزارم مسئولین این اتفاق قصر در برن.
فاطمه: هییییی، استاد چه دلخوشی داری شما.
امیدم رو به کلی از دست داده بودم، سه هفته از برگشتم به ایران میگذشت اما هیچی مثل سابق نبود، نه من ، نه اطرافیانم.
خودم رو تو آیینه که میدیدم حس میکردم با یه غریبه رو به رو شدم، موهای کوتاه و چهره زرد و لاغر.
پاهایی که تکون نمیخوره، دیگه حالم داشت بهم میخورد از اینکه تو کارهام به بقیه نیاز داشتم.
حس میکردم هم بهم ترحم میکنن، گاهی حس میکردم اونا هم از این حال من خسته شدن.
فکر میکردم وقتی برمیگردم میتونم تو باغ کوچیک خونمون قدم بزنم و همراه خواهرم از دوران تحصیلم بگم، میتونم برم گردش و خرید برای روز عروسی.
اما هیچ کدوم امکان پذیر نبود، باور کرده بودم که من دیگه نمیتونم راه برم.
احمدرضا: امروز قراره مرخص بشی فاطمه بابا.
فاطمه: مرخص بشم، کاش کلا مرخص میشدم از این دنیا.
مهنا: این چه حرفیه، دور از جون، مگه دنیا به آخر رسیده؟ تو اولین نفری نیستی که بعد از عمل همچین مشکلی پیدا کرده، اونا هم همچین مشکلی پیدا کردن و بعدش با چند ماه فیزیوتراپی خوب شدن و الان هم دارن زندگیشون رو میکنن.
فاطمه: ما از این شانسا نداریم، این پاها دیگه تکون نمیخوره، فقط شما به خرج میافتین بعد متوجه میشید که هیچ فایدهای نداشته.
احمدرضا: فاطمه بابا بس کن، به جوری حرف میزنی انگار چی شده حالا، منم وقتی پام رو عمل کردن تا چند ماه نمیتونستم راه برم، یادت رفته؟ چند جلسه رفتم فیزیوتراپی تا تونستم دوباره راه برم.
فاطمه: اون قضیهاش فرق میکنه.
مهنا: هیچ فرقی نمیکنه، تو هم دوباره راه میری، شیطنت میکنی، اینقدر که خودت خسته بشی.
الان هم بیا کمکت کنم لباسهات رو عوض کنیم و پدرت هم بره کارهای ترخیص رو انجام بده، بلیط هواپیما رو رزرو کردیم تا بریم گیلان.
فاطمه: هواپیما چرا؟ مگه ماشین نداریم؟
مهنا: ماشین رو مرتضی و بهار بردن و همراه هدی و ام البنین برگشتن امروز.
تو که با ماشین نمیتونی این همه راه برگردی، دکتر گفته باید خیلی مراقب باشی، پهلوت هنوز کامل خوب نشده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_97 #آبرو محمدحسین: بله، بفرمایید. + آقای معالی؟ محمدحسین: خودم هستم. + ما از اینترپل تماس می
#پارت_98
#آبرو
محمدحسین با ترس و دلهره وارد اداره شد، تکتک ضربان قلبش را حس میکرد.
+ بفرمایید بشینید.
محمدحسین: ممنون، لطفا بگید سریعتر بیارنش، اااا، نه من برم ببینمش.
+ الان میارنش، یکم صبر داشته باشید.
محمدحسین: میخوام زودتر خواهرم رو ببینم.
محمدحسین سرش رو میان دستانش قرار داده بود و به زمین خیره نگاه میکرد.
با صدای سلام سرش رو بالا آورد.
محمدحسین: س...سلام.
+ خودشون هستن؟
محمدحسین: ایشون... ایشون همون خانمی هستن که....
+ ایشون همون هستن که طبق مشخصاتی که دادید تحت تعقیب بودن، دو روز پیش تو یه کافه رستوران دستگیر شد.
محمدحسین: ایشون همخوابگاهی خواهرم هستن.
+ مریم زاهدی یا نه، یلدا مرادی.
محمدحسین: یعنی چی؟
+ ایشون با اسم و گذرنامه یه فرد مجهول الهویه که احتمالا وجود خارجی نداره وارد ترکیه شدن.
محمدحسین: دختر خانم، شما حتما از خواهرم خبر دارید، خواهش میکنم بگید نازنین کجاست؟ اون تحمل سختی نداره، خواهش میکنم، خواهرم رو بهم برگردون.
مریم: چرا فکر میکنید من ازش خبر دارم؟
محمدحسین: چون نازنین کسی رو تو ترکیه یا استانبول نداره، تنها کسی که میتونه کمکش کنه برا اسکان تو هستی، ما همه چی رو در مورد شما میدونیم، اینم بگم هر اتفاقی برا خواهرم بیافته شما متهم اول هستید، پس جرمت رو از این سنگینتر نکن.
مریم: جرم؟ من چه جرمی مرتکب شدم؟ خواهرتون خودش خواست بره.
محمدحسین: تو که گفتی ازش خبر نداری.
مریم سکوت کرد و به زمین خیره شد.
+ ایشون دو روز تحت بازجویی هستن، اما هیچی نگفتن.
محمدحسین: نازنین آخرین بار، تو همون دیدار چی بهت گفت؟ چطوری هزینه اومدن به ترکیه رو فراهم کرده؟
+ ببریدش.
محمدحسین: یعنی چه بلایی سر خواهرم اومده؟
+ این خانم اگر اعتراف نکن ما هم مدرکی نداریم مبنی بر اینکه ایشون خواهرتون فراری دادن، باید آزادشون کنیم، تنها جرمشون ورود با اسم فرد دیگهاست که برای رسیدگی باید تحویل ایران داده بشه.
محمدحسین: با اسم فرد دیگه وارد شده، یعنی ریگی به کفشش هست.
+ بله، اما ما اجازه بازجویی اینجا نداریم، ایشون شهروند ایران هستن، باید تحویلشون بدیم.
محمدحسین: با خودم میبرمش.
+ کارهای انتقالش رو انجام میدیم.
محمدحسین: ممنون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_97 #پشت_لنزهای_حقیقت قبل از برگشت حسین دستی به سر و روم کشیدم، یه مقدار سرخاب سپیداب زدم و م
#پارت_98
#پشت_لنزهای_حقیقت
من و حسین با یه پرواز راهی کربلا شدیم، دو سال پیش اربعین در مسیر مشغول عکسبرداری برای دوره کارآموزی بودم ، دو سال پیش با درد و غم طلاق از امیر رفتم کربلا و امسال همراه همسرم حسین.
به راستی هیچ چیزی در این دنیا قابل پیشبینی نیست؛ این قسمت چیه که اینجوری چیزهایی رو به هم ربط میده که از لحاظ عقل ناقص ما ممکن نیست و محال.
حسین خیلی تو فکر بود، از چهرهاش معلوم بود یه غمی داره.
سارا: حسین، چیزی شده؟
حسین: نه، چیز خاصی نیست.
سارا: حسین!؟ داری آه میکشی، اونوقت میگیچیزی نیست.
حسین: فقط یاد عباس و علیرضا و ریحان افتادم، اونا خیلی دلشون میخواست بیان کربلا ولی ...
سارا: اونا الان پیش خود امام حسین هستن، غصه نخور، این ما هستیم که کربلا میایم و هنوز برات شهادتمون رو نگرفتیم.
چقدر این شعر حال و روز ما رو قشنگ وصف میکنه:
هرکربلا رفته نشد کربلاییت.
چه کربلا نرفتهها که کربلایین
هییییی، الان من باید شهید میشدم، ولی صدبار خدا رو التماس کردم منو زنده نگه داره؛ من از مرگ ترسیدم.
حسین: اگر قرار به شهادت باشه، باهم شهید میشیم، من دیگه طاقت داغ ندارم سارا.
سارا: حالا کیخواست شهید بشه.
همان بدو ورود به کربلا یه راست سمت حرم رفتیم، حال و هواش تو آذر خیلی فرق داشت با چند ماه قبل، حال و روز خودم هم عادی نبود، شاید چون همراه حسین اومده بودم.
حسین: سارا یه سوال بپرسم؟
سارا: سوال!؟ بپرس.
حسین: سمت راست حرم حضرت عباس و سمت چپ امام حسین، بالای سرمون هم خدا، میخوام همه رو شاهد بگیرم برا جواب سوالت.
سارا: مگه چی میخوای بپرسی؟ تاحالا از من دروغ شنیدی!؟
حسین: نه، ولی میخوام اینجا بدون خجالت جواب بدی، بدون اینکه ترسی داشته باشی.
سارا: ترس!؟ از چی!؟ چیمیخوای بگی؟
حسین: تو ..... تو.... سارا تو از ته دل به من بله گفتی؟ آیا همون حسی که من نسبت به تو دارم رو تو هم نسبت به من داری؟
از سوالش جا خوردم، بعد از گذشت حدود شش ماه از زندگی مشترکمون و سقط یه بچه آخه این سوال چه معنایی میده!؟ یه نگاه اندر عاقل سفیه بهش انداختم و گفتم:
سارا: آخه مرد حسابی همه کون و مکان شاهد گرفتی برا جواب این سوال که خودت هم میدونی جوابش چیه. هنوز چهل روز از سقط بچمون نگذشته، من اگر نسبت بهت حسی نداشتم همون لبنان هیچ جوره زیر بار عقد با تو نمیرفتم، همون طور که زیر بار عقد با آقا حسام نرفتم. من اونجا برا اولین بار به حرف دلم گوش دادم.
جا داشت این سوال من از تو بپرسم، تو با وجود ریحان و علیرضا میتونستی باز هم زن دیگهای رو دوست داشته باشی؟ این سوال تا مدتها مثل خوره به جونم افتاده بود.
اما اجازه دادم زمان به من این امر ثابت کنه و کرد، من با چشم خودم دیدم چقدر نگران میشی وقتی یه آخ میگم، من حس تو رو نسبت به خودم باور کردم.
بعد از این حرفا لبخند رضایت و رو لبهاش دیدم، واقعا خوشحال بود از اینکه این حسها متقابل بود.
دو روزی تو کربلا ساکن بود، از اونجا یه راست رفتیم دمشق.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~