‌ این سفر نسبتا طولانی برای امیر مهدی خسته کننده بود، به محض رسیدن محمود دوست ایلیا اومد دنبالمون و مرا برد خونشون. محمود: خوش اومدی برادر. ایلیا: ممنون، زحمت کشیدی شرمنده مزاحمت هم شدیم. محمود: من برا فردا هماهنگ کردم که بریم کفرکلا. ایلیا: ممنون، مطمئنی اونا منو تایید کردن همش نگرانم. محمود: اونا پدر و مادرت رو از روی عکسی که بهشون نشون دادم تایید کردن حتی خونه و‌ زندگیشون رو هم به من نشون داد. ایلیا: محل دفن پدر و مادرم رو هم دیدی؟ محمود: راستش ایلیا جان تو این جنگ‌های اخیر و حمله‌ها تقریبا قبرستانی باقی نمونده. ایلیا خیلی با شنیدن این خبر ناراحت شد، از اسرائیل نفرت داشت این خبر نفرتش رو بیشتر کرد و عزمش رو برای نبرد با اسرائیل بیشتر کرد. محمود آقا حسابی از ما پذیرایی کرد و ما رو شرمنده خودش کرد. فاطمه: چرا نمی‌خوابی؟ ایلیا: فکر و خیال نمیزاره بخوابم. فاطمه: فردا میری خانوادت رو می‌بینی دیگه فکر و خیال نداره، بخواب، وگرنه فردا با چشم‌های خواب آلود نمی‌تونی خوب اونا رو ببینی. سعی کردم با حرف‌هام ایلیا رو آروم کنم و بخوابونم، البته بهش حق میدادم، اتفاق غیر منتظره و غیر قابل پیش‌بینی در انتظارش بود. فقط از خدا براش طلب آرامش می‌کردم ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~