#وصال
#پارت_8
این سفر نسبتا طولانی برای امیر مهدی خسته کننده بود، به محض رسیدن محمود دوست ایلیا اومد دنبالمون و مرا برد خونشون.
محمود: خوش اومدی برادر.
ایلیا: ممنون، زحمت کشیدی شرمنده مزاحمت هم شدیم.
محمود: من برا فردا هماهنگ کردم که بریم کفرکلا.
ایلیا: ممنون، مطمئنی اونا منو تایید کردن همش نگرانم.
محمود: اونا پدر و مادرت رو از روی عکسی که بهشون نشون دادم تایید کردن حتی خونه و زندگیشون رو هم به من نشون داد.
ایلیا: محل دفن پدر و مادرم رو هم دیدی؟
محمود: راستش ایلیا جان تو این جنگهای اخیر و حملهها تقریبا قبرستانی باقی نمونده.
ایلیا خیلی با شنیدن این خبر ناراحت شد، از اسرائیل نفرت داشت این خبر نفرتش رو بیشتر کرد و عزمش رو برای نبرد با اسرائیل بیشتر کرد.
محمود آقا حسابی از ما پذیرایی کرد و ما رو شرمنده خودش کرد.
فاطمه: چرا نمیخوابی؟
ایلیا: فکر و خیال نمیزاره بخوابم.
فاطمه: فردا میری خانوادت رو میبینی دیگه فکر و خیال نداره، بخواب، وگرنه فردا با چشمهای خواب آلود نمیتونی خوب اونا رو ببینی.
سعی کردم با حرفهام ایلیا رو آروم کنم و بخوابونم، البته بهش حق میدادم، اتفاق غیر منتظره و غیر قابل پیشبینی در انتظارش بود.
فقط از خدا براش طلب آرامش میکردم
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~