eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
241 دنبال‌کننده
507 عکس
268 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه شب بود، رضا خوابیده بود، حس کردم دردهام شروع شده بود. حقیقتش ترس منو برداشته بود که اگر رضا رو بیدار کنم چه عکس العملی نشون میده. رفتم تو هال نشستم، هی لب و دندون میگرفتم از شدت درد؛ یه جایی به بعد حس کردم که بچه داره دنیا میاد. خودم رو بالای سر رضا رسوندم و صداش زدم. ستاره: رضا، رضا بلند شو، بچه داره میاد چشم‌هاش رو نیمه باز کرد، نگاهی به من کرد، دیگه نمیتونستم تحمل کنم، بلند گفتم: بچه‌ات داره میاد، منو برسون بیمارستان. به سختی چادر سر کردم و خودم رو به ماشین رسوندم. رضا با سرعت میرفت، یه لحظه حس کردم نگرانم شده، درد داشتم، ولی فکر این‌که رضا نگران من شده هم منو به وجد می‌آورد. پرستار یه ویلچر آورد و منو به اتاق عمل بردن. حین زایمان هم فکر و ذکرم پیش رضا بود که اون نگران من شده. رضا منو دوست داره، ولی شاید خجالت میکشه به روش بیاره. حرف‌هاش در مورد مهریه قطعا راست نیست. صدای گریه بچه‌رو که شنیدم، یه نفس راحت کشیدم. دکتر پسرم رو روی سینه‌ام گذاشت، اینقدر کوچیک بود که فکر میکردم الان که بیافته. محکم بغلش کردم، بوش کردم. چشمم که به صورت قرمز و کوچیکش افتاد یه لحظه به فکر کلاس اولش افتادم. چنان ذوق کردم که لپ‌هام گل انداخت. ستاره: الهی مادر قربونت بره، کی بشه من مدرسه رفتن تو رو ببینم؟ دکتر: اووو چه عجله‌داری، نگران نباش، اون روز رو هم میبینی. من برم از پدرش مژده گونی بگیرم، خدا یه کاکل زری بهش داده. وقتی خانم دکتر این حرف رو زد به خودم گفتم: یعنی واقعا رضا اینجا مونده؟ اون منتظر من و بچه‌اش بوده. یه لبخندی زدم و پسرم رو دوباره به سینه گرفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
از خواب بیدار شدم، یک لحظه فکر کردم همه چی واقعیه. کاش خواب نبود، چرا پدرم به من گفت دیگه همه چی تموم شد؟ منظورش رو نفهمیدم، مهربونی و چهره خندانش هنوز پا برجا بود، مثل قدیما که غذا تو دهنم میگذاشت، دوباره کامم رو شیرین کرد؛واقعا حس خوبی بود. یک ساعت قبل از حرکت اتوبوس خودمان را به ترمینال رساندیم. وقتی بلیط‌هامون رو دادیم سوار اتوبوس شدیم، دوباره دیدم همون دختر۱۴ ساله لاغر ، گندم گون هم هست. یه لبخندی به هم زدیم و هرکدام سرجای خودمون نشستیم. بین راه که برای نماز پیاده شدیم، دختره اومد دنبالم. ناهید: اسمت چی بود؟ مهنا: اسم من مهناست. ناهید: میتونم یه سوال بپرسم؟ مهنا: بله،بپرس. ناهید: شما کجا زندگی می‌کنید؟ مهنا: اهواز ناهید: کجای اهواز؟ مهنا: لشکرآباد ناهید: از ما یکم دورتر هستید، ما آخر آسفالتیم. مهنا: اهااا، چه خوب. ناهید: مهنا، فامیلت چیه؟ مهنا: دارکی ناهید: خوبه، پس راحت میتونم پیدات کنم، باهم دوست بشیم. مهنا: خیلی هم عالی. ناهید تمام مسیر با من گرم گرفته بود، ته تغاری خونواده است، سه تا خواهر بزرگ‌تر از خودش داره، چهارتا داداش، با هر کدوم از اونا کلی فاصله سنی داره، میگه اونا با من همصحبت نمی‌شن، هرکی سر خونه زندگیشه، چون تحویلش گرفتم و باهاش همصحبتم شدم خیلی خوشش اومده بود، هر چند با من هم یه ۱۰سالی اختلاف سنی داشت. خسته و کوفته رسیدیم اهواز، فاصله ترمینال تا خونه یه ساعت بود. ما هم دیگه هزینه‌ای نداشتیم برا کرایه ماشین بدیم، خستگی رو خستگی گذاشتیم و تا لشکر آباد پیاده رفتیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
‌ این سفر نسبتا طولانی برای امیر مهدی خسته کننده بود، به محض رسیدن محمود دوست ایلیا اومد دنبالمون و مرا برد خونشون. محمود: خوش اومدی برادر. ایلیا: ممنون، زحمت کشیدی شرمنده مزاحمت هم شدیم. محمود: من برا فردا هماهنگ کردم که بریم کفرکلا. ایلیا: ممنون، مطمئنی اونا منو تایید کردن همش نگرانم. محمود: اونا پدر و مادرت رو از روی عکسی که بهشون نشون دادم تایید کردن حتی خونه و‌ زندگیشون رو هم به من نشون داد. ایلیا: محل دفن پدر و مادرم رو هم دیدی؟ محمود: راستش ایلیا جان تو این جنگ‌های اخیر و حمله‌ها تقریبا قبرستانی باقی نمونده. ایلیا خیلی با شنیدن این خبر ناراحت شد، از اسرائیل نفرت داشت این خبر نفرتش رو بیشتر کرد و عزمش رو برای نبرد با اسرائیل بیشتر کرد. محمود آقا حسابی از ما پذیرایی کرد و ما رو شرمنده خودش کرد. فاطمه: چرا نمی‌خوابی؟ ایلیا: فکر و خیال نمیزاره بخوابم. فاطمه: فردا میری خانوادت رو می‌بینی دیگه فکر و خیال نداره، بخواب، وگرنه فردا با چشم‌های خواب آلود نمی‌تونی خوب اونا رو ببینی. سعی کردم با حرف‌هام ایلیا رو آروم کنم و بخوابونم، البته بهش حق میدادم، اتفاق غیر منتظره و غیر قابل پیش‌بینی در انتظارش بود. فقط از خدا براش طلب آرامش می‌کردم ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
محمد‌حسین رفت شهرستان و برای خواهرش یک ترم مرخصی گرفت همراه با گواهی پزشکی. تمام اطلاعات پرونده خواهرش رو هم از حوزه گرفت و همراهش آورد. محمد‌حسین: اینم پرونده شما نازنین جون، فقط بگو چه رشته‌ای می‌خوای بری؟ نازنین‌زهرا: داداش... محمدحسین: جان داداش. نازنین زهرا: مامان، بابا از من بدشون میاد؟ محمد‌حسین: کی گفته؟ اونا هردوتامون رو دوست دارن؟ نازنین‌زهرا: می‌دونن پرونده منو پس گرفتی و برام مرخصی گرفتی؟ محمد‌حسین: مرخصی رو آره، ولی این رو نه. نازنین زهرا: من دلم می‌خواد برم ریاضی در نهایت مهندسی بخونم. محمد‌حسین: هیچ اشکالی نداره، همین امروز اقدام می‌کنم برا ثبت نامت. محمد‌علی: محمد‌حسین از حوزه زنگ زدن. محمد‌حسین: خب... زهره: چرا خود سر شدی؟ تو که اینطور نبودی؟ محمد‌حسین: خودسر چیه؟ فقط می‌خوام نازنین رو برگردونم به دامن خونواده. محمد‌علی: با بیرون آوردنش از حوزه. محمد‌حسین: بله... اونجا به دردش نمی‌خوره، چرا متوجه نیستید، از اصطلاحاتی که برا حوزویان بکار می‌بره نشون میده اصلا دلش با اونجا نیست. زهره: بی‌خود، مگه اون چی می‌فهمه که می‌خواد تصمیم بگیره برا خودش. محمد‌حسین: مامان شما با رفتارتون دارید به نازنین می‌گید که ما تو رو دوست نداریم، اینو هرکسی متوجه میشه، الان یک هفته از برگشتش گذشته ولی شما چطور باهاش رفتار کردید؟ محمد‌علی: من دیگه نمی‌تونم بخاطر اون دروغ بگم، بعد از تموم شدن مرخصی مثل بچه آدم برمی‌گرده حوزه سر درس و مشقش. محمد‌حسین: می‌خواد بره ریاضی، اگر دلش با حوزه بود خودم می‌فرستمش اونجا رو غیر حضوری بخونه. زهره: حوزه‌ای که فرستادیمش از بهترین و بزرگ‌ترین حوزه‌هاست، همه برا رفتن به اونجا دست و پا می‌شکونن، دوست من که پزشک بود هم پاشد رفت حوزه خوند. محمد‌حسین: دوست شما اول رفت پی علاقه‌اش، بعد اومد اینجا. محمد‌علی: شما دوتا، تا ما رو پیش خانواده و در و همسایه بی‌آبرو نکنید ول کن نیستید. محمد‌حسین: کاش علاقه نازنین و زندگیش هم اندازه حرف مفت مردم براتون ارزش داشت. محمد‌حسین همه وسایل اتاقش رو برد اتاق نازنین، حتی عکس‌های دیوار اتاقش رو. فضای اتاق کاملا پسرونه و جنگی و ماشینی بود. همین‌ها حال نازنین‌زهرا رو خوب می‌کرد؛ نازنین هم با ذوق این عکس‌ها رو به دیوار اتاق می‌زد و پلکانی می‌چید. بعد از دو ساعت نقل و انتقال و تمییز کاری دوتایی فیلم اکشن و طنز «استاد مست» رو دیدن. اصلا تو همین چند ساعت نازنین جون تازه گرفته، اینقدر شارژ شد که انگار هیچ مشکلی نداره. محمد‌حسین: خیلی فیلم قشنگی بود. نازنین‌زهرا: عالی بود، فیلم‌های اکشن رو می‌گن فیلم بقیه ادان. محمد‌حسین: عاشق این روحیه‌ات هستم، تو رو نداشتم چی‌کار می‌کردم. نازنین‌زهرا: اگر منو نداشتی الان داشتی دوره آموزشیت رو می‌دیدی داداش. محمد‌حسین: ولش کن، به یه استراحت نیاز داشتم، من شاگرد اولم، بهشون گفتم یه مشکلی برا یکی از اعضای خانواده پیش اومده باید پیششون باشم قبول کردن. نازنین‌زهرا: من الان باید مدرسه می بودم اما اینجا... محمد‌حسین: برو کیف کن، خیلیا این کار رو می.کنن، تازه من بزات مرخصی با امتحان گرفتم، تو مدرسه مشخصاتت رو دادم،اینم کتاب‌هات. نازنین‌زهرا: تو کی این کار رو کردی؟ همون دیروز عزیزم، داشتن از ذوق می‌مردن وقتی کارنامه‌ات رو دیدن، پر از ۲۰ بود، چشم همشون رو می‌زد این همه ۲۰. منم کمکت می‌کنم درس بخونی، قرار نیست همش به فیلم دیدن بگذره که عزیز برادر. نازنین زهرا با شوق و ذوق شروع کرد به خوندن درس‌ها، جبر و احتمالات از شیرین‌ترین درس ها برای نازنین بود، همه رو سریع یاد می‌گرفت، محمد‌حسین جلوی پدر و مادرش برا نازنین کلاس خصوصی برگزار می کرد. هوش نازنین برای همه اثبات شده بود، مخصوصا برای معلم‌ها. هیرمند: ایشون یه نابغه‌اند، تا حالا شاگردی مثل ایشون نداشتم. محمد‌حسین: نظر لطفتونه. تنها کسانی که از این ماجرا خوشحال نبودن زهره و محمد‌علی بودن، خیلی سخت چندماه جلوه دادن که نازنین بخاطر حال بدش حوزه نرفته. نازنین‌زهرا: داداش من خیلی خوشحالم که دارم رشته مورد علاقه‌ام رو می‌خونم. محمد‌حسین: میشه یه چیزی ازت بخوام عزیز برادر. نازنین‌زهرا: حتما داداش. محمد‌حسین: تو مامان و بابا رو دوست داری؟ نازنین‌زهرا: معلومه، من درسته کار بدی کردم ولی می‌خواستم بخاطرشون حوزه هم برم، هرچند از اونجا... محمد‌حسین: من به هوشت اعتماد دارم، می‌تونی بخاطر مامان و بابا جام زهر حوزه رو بنوشی و رشته مورد علاقه‌ات رو غیر حضوری ادامه بدی؟ نازنین‌زهرا: با این کار مامان دوباره با من حرف میزنه؟