محمد‌حسین از سلامت خواهرش از اعتیاد مطمئن بود اما براش سوأل بود که این قرص‌ها از کجا به دستش رسیده؟ محمد‌حسین: چرا نیومدید بهش سر بزنید؟ شما مثلا پدر و مادرش هستید؟ زهره: با این کاری که کرد مگه آبرو گذاشته برامون، با چه رویی برم بیرون؟ محمد‌علی: تو بیمارستان دو تا از کارکنان رفقای من هستن، اگر می‌فهمیدن چی شده .... محمد‌حسین: مردم...مردم، مردم، چرا مردم این قدر براتون مهمه؟ همین مردم دخترتون رو به این حال و روز انداختن، این تفکرات عصر حجری چیه؟ بخدا عصر حجر هم نمی‌گفتن خانواده طلبه دیگه بچه‌هاشون حق ندارن رشته دیگه بخونن. الان خوب شد، نازنین رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه؛ شما بخاطر حرف مردم حتی بهش سر نزدید. محمد‌علی: با این کارش مصمم‌تر شدیم بفرستیمش حوزه، دیروز عمه و خاله‌هات اومده بودن اینجا بخاطر اون دروغ گفتیم، گفتیم رفته حوزه و خوابگاه. محمد‌حسین: خنده دار، واقعا خنده دار، دروغ، ادعا دارید هم درس دین خوندید. محمد‌حسین از بد رفتاری با خانواده خیلی بدش می‌اومد اما نمی‌تونست وضعیت کنونی خواهرش رو هم نادیده بگیر، می‌دونست مسبب اصلی این اتفاق پدر و مادرش هستن. با ناراحتی از خونه زد بیرون به سمت بیمارستان برگشت. تمام مسیر رو اشک ریخت، ناراحت بود که با پدر و مادرش کل‌کل کرده بود. به بیمارستان که رسید، تو حیاط بیمارستان آبی به صورتش زد، وارد راه روی بیمارستان شد و به سمت اتاق خواهرش رفت. کنار اتاق خواهرش به شدت شلوغ بود، نگرانی محمد حسین بیشتر شد، یعنی چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه؟ محمد‌حسین: چه اتفاقی افتاده؟ خواهرم چی شده؟ نازنین، نازنین خواهر کوچلو چشمات رو باز کن. پرستار: بیرون باشید، لطفا بیرون منتظر باشید. محمد‌حسین: ولم کنید، میگم خواهرم چی شده؟ پرستار: لطفا به بیرون هدایتشون کنید. محمد‌حسین: چیه هی بیرون بیرون می‌کنی؟ میگم خواهرم چی شده؟ دکتر: آروم باش جوون، منتظر باش خودم میام براتون توضیح میدم. بهشون یه آرامبخش تزریق کنید. پرستار آستین محمد‌حسین رو بالا زد، ضربات انگشت پرستار رو هم حس نکرد، سوزن با بی‌رحمی وارد رگ‌های محمد‌حسین شد و خون جوشان و به تلاطم افتاده محمد‌حسین را آرام کرد. دکتر: آروم شدی؟ محمد‌حسین: حال خواهرم چطوره؟ دکتر: تشنج‌های مکرر سطح هوشیاریش رو پایین‌تر آورده، خیلی حال مناسبی ندارن، متاسفم اینو میگم. محمد‌حسین: من چیکار می‌تونم بکنم؟ دکتر: دعا کنید، ان شاالله اتفاق بدی نمی‌افته. محمد‌حسین از کنار تخت خواهرش تکون نمی‌خورد و به چهره رنگ پریده خواهرش نگاه می‌کرد. محمد‌علی: سلام. محمد‌حسین: سلام، پدر... زهره: حالش چطوره؟ محمد‌حسین: خودتون که می بینید، رنگ پریده و لاغر شده، معلوم نیست چشم‌هاش رو باز می‌کنه یا نه. زهره: دخترم نازنین جان بیهوشی طولانی مدت نازنین زهرا، محمدعلی و زهره رو هم نگران کرد. محمد‌حسین هیچی از ماجرای قرص‌ها به خانواده‌اش نگفت، حالا سه تایی بالا سر نازنین نشسته بودن و دست به دعا شدن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~