eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
256 دنبال‌کننده
507 عکس
271 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره حتی به من که مادرش بودم هم چیزی نمیگفت، اینقدر دیر به دیر سر میزد که من بعضی وقت‌ها بی وقت پا میشدم میرفتم خونشون. نگرانش بودم، این سر نزدن‌های ستاره با اون حرف‌هایی که در مورد دلتنگیش از خونه میگفت جور در نمی‌اومد. مادر: سلام مادر، پارسال دوست امسال آشنا، خبری ازت نیست؟ چرا نمیای یه سر بزنی؟ ستاره: وقت نمیکنم، صبح تا شب رضا خونه نیست، بحث بارداری‌هم هست که نمیزاره دیگه... مادر: حالا دیگه من غریبه شدم؟ اینجوری خبر مادربزرگ‌شدن رو میدن؟ نباید زودتر میگفتی؟ ستاره: اینقدر شوق و ذوق داشتم که یادم رفت، میخواستم با رضا بیایم بهتون سر بزنیم و اونجا جشن بگیریم ولی رضا وقت نکرد. ستاره وقتی این حرف‌ها رو میزد من همه رو باور میکردم، یه درصد هم فکر نمیکردم ستاره با شوهرش مشکل داشته باشه. مثل بقیه مادر‌ها منتظر موندم نوه‌ام دنیا بیاد. چون حس کرده بودم دخترم از چیزی داره ناراحتی میکشه، خودم تصمیم گرفتم بیشتر بهش سر بزنم و حواسم رو جمع کنم. ۹ماه خودم دخترم رو تو پر نگه داشتم، به رضا هم می سپردم خیلی مراقب ستاره باشه. اونم میگفت چشم، مثل چشم‌هام مراقبم ازش. اما ستاره تو ایام بارداریش بیشتر لاغر شد، خوشحالی‌ای تو صورتش نمیدیدم، نه خودش، نه همسرش. اما من خیلی خوشحال بودم، با خودم میگفتم که هر مشکلی تو زندگی ستاره باشه با اومدن بچه حل میشه. شغل رضا آزاد بود، طوری بود که صبح تا ظهر حالت عادیش بود سرکار باشه، برام سوال بود که چیکار میکنه که تا نصف شب بیرونه و ستاره رو اینجور تنها گذاشته. تناقض‌های رفتاری رضا برام جای سوال بود، شک‌هایی کرده بودم ولی مطمئن نبودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
تمام روزهایم به خیاطی میگذشت، شب هم که برمیگشتم برای خواهر و برادرانم از مسیر چیزی میخریدم و با خود برایشان می‌بردم. گران‌ترین چیزی که میتوانستم برایشان بخرم یک بسته لواشک و آلبالو بود. حسرت خیلی چیزها به دلمان مانده بود، سفر خوب، خوراک خوب، کفش و لباس خوب. از همه چیز ساده‌ترینش را داشتیم، وقتی درکتابها میخواندم که آبشار مارگون، یا پل سی‌سه پل برای خودم ذهنیت ایجاد می‌کردم. فکر می‌کردم این جاهایی که میخوانم خارج است، تو ایران نیستند. من حتی کربلا‌ هم نرفتم و در حسرت دیدن آنجا بودم. شاید اگر پدرم بود، به همه این آرزو‌هایم لباس تحقق می‌پوشاند. یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم خاطر‌خواه برادرم شده بود، خیلی باهم رفیق بودیم، عین دوقلوها، حتی‌گاهی سعی می‌کردیم لباس سِت بخریم. برادرم حسین را راضی کردم، کلی تعریف از دوستم پیشش کردم تا قبول کرد بره خواستگاریش. برادرم هیچی نداشت، حتی برای یه سفره‌عقد ساده، ولی من تمام وجودم رو برای حسین و زنش گذاشتم. دوتا النگو داشتم از قبل‌اینکه پدرم بمیره، اینا رو بردم فروختم، مرغ‌هام رو همه رو فروختم، رفتم با پول اینا برا سفره عقدش کلی چیز خریدم. برادرم رو داماد کردیم، خوشحال بودم از اینکه تونستم با آبرو برای داداش کوچیکم مراسم عقد و عروسی بگیرم. حالا من و سکینه و حسن و مامان مونده بودیم. میشه گفت یه مقدار خرج خونواده کمتر شد، چون یک نفر کم شد. مادرم هم ترشی درست می‌کرد و می‌فروخت، پول‌هامون رو روی هم میگذاشتیم و لوازم ضروری برا خودمون و خونه می خریدیم. خواهرم سکینه هم تا پنجم بیشتر درس نخوند، هرچی بهش اصرار کردم ادامه بده قبول نکرد،ولی با زور برادرم حسن رو مدرسه نگه داشتم. حسین هم که دیپلم گرفت و ادامه نداد، دلم میخواست حالا که من محروم شدم از ادامه تحصیل اینا به یه‌جایی برسن و روح پدرم شاد بشه. حسن و سکینه شده بودن همه زندگی من، دلم نمیخواست تو زندگی سختی بکشن. حتی خواستم دست سکینه رو تو خیاطی پیش خودم بند کنم، ولی قبول نمی‌کرد. زندگیم همین جوری میگذشت، تا اینکه یه روز برادرم عبدالله اومد و گفت: برا مهنا خواستگار اومد. مادر: کی هست؟ عبدالله: دوست منه، تاکسی‌ران، بین اهواز و خرمشهر. انگار که شاخکام تکون خورده باشن پرسیدم مهنا: چرا اهواز و خرمشهر؟ مگه تو خود اهواز از این محله به اون محله نمیتونه مسافر بزنه. عبدالله: چه فرقی می‌کنه؟ مهنا: فرق میکنه؛ کسی که میگی اومده خواستگاری میشناسم، اون هر روز با یه زن داره خوش میگذرونه، وگر‌نه دلیل نداره از اهواز به خرمشهر هر روز مسافر بزنم، اونم فقط زن. برادرم دوباره با زورش منو سر جلسه خواستگاری دوستش نشوند، منم که کلی عصبانی بودم، سر تا پا سیاه پوشیدم و روسری‌ام رو کشیدم جلو، سرم رو انداختم پایین مقابلشون نشستم. پسره ادای شیخ‌ها رو در می‌آورد، چنان یک طرف به بالشت تکیه داده بود و چاییش رو هورت می‌کشید انگار که قراره من زنش بشم. مادر پسره گفت: سرت رو بالا بیار ببینمت. منم همین طور سرم رو پایین نگه داشتم، میخواستم بفهمونمشون که من مخالف این خواستگاری بودم. دوباره خواهر پسره این حرف رو تکرار کرد، باز سرم رو بالا نگرفتم، خواهر پسره اومد جلو روسریم رو کشید و گفت: مگه نمیگم سرت رو بگیر بالا ببینیمت. اون لحظه کارد میزدی خونم نمی‌ اومد، یه نگاه تندی بهشون انداختم و گفتم: بار بعدی اینجا دیدمتون اینجوری برخورد نمی‌کنم. منم قصد ازدواج ندارم، تشریفتون رو ببرید. بعد از اینکه جلسه خواستگاری تموم شد، یه گوشه نشستم و های‌های به حال خودم گریه‌می‌کردم، هر بار اتفاقی می‌افته نبود پدرم رو بیشتر حس می‌کنم. خدایا کمکم کن تو این سختی‌ها، تو میدونی که من چقدر زحمت کشیدم و برا خودم برا خونواده، خدایا عاقبت بخیرم کن، یه همسر نماز خون و اهل سفر و خوش اخلاق و پاک دامن به من بده. خدایا خودت هوامو داشته باش. دعای هر روز و هر شبم همین بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بعد از اون ایلیا حتی به هویت خودش شک کرد که آیا واقعا اسمش از اول ایلیا بوده یا نه؟ حسابی بهم ریخته بود، حسرت می‌خورد که بخشی از عمرش رو مسیحی بوده و از اصل خودش دور بوده. فاطمه: ایلیا جان تو که تقصیری نداری، این اتفاق ناخواسته بوده. ایلیا: من اگر از اول می‌د‌ونستم مسلمونم برا خیلی از کارهای زندگیم مجبور نمی‌شدم دست به هر کاری بزنم، خدمت به الکس نامرد آدم کش نمی‌کردم، تو مجالس لهو و لعب کلیسا به اسم عبادت شرکت نمی‌کردم، فاطمه اینا داره اعصابم رو بهم می‌ریزه. فاطمه: حالا که مسلمون شدی، به اصلت برگشتی، تازه از کجا معلوم اگر از اول مسلمون بودی قدر اسلام رو اندازه الان که داری درک می‌کنی درک می‌کردی؟ چشم ایلیا به موبایل بود تا باز هم از رفیقش خبری بشه. ایلیا یک ماهی رو صبر کرد، از رفیقش خبری نشد، احتمال داد که برگشته ایران برای تحصیل، دوباره ساک و چمدون بست و راهی قم شد تا خبری از دوستش بگیره. ایلیا: فاطمه جون ببخشید که تو این شرایط تنهات می‌ذارم، به محض اینکه خبری از محمود بگیرم بر‌می‌گردم. فاطمه: مراقب خودت باش عزیزم. ایلیا اما از قم هم دست خالی برگشت، ظاهرا دوستش برنگشته بود هنوز. حال و روز ایلیا حسابی بهم ریخت. ایلیا: من میرم آمریکا. فاطمه: اونجا برا چی؟ ایلیا: می‌خوام برم سراغ مادر‌خونده‌ام، اون هم باید چیزی بدونه، من باید بدونم کی بودم. فاطمه: ایلیا تو روخدا دیگه پی قضیه رو نگیر، همین که فهمیدی خانوادت مسلمون بودن شهید شدن و الان هم خودت مسلمونی کافیه، می‌خوای به چی برسی؟ ایلیا: می‌خوام انتقام خانواده‌ام رو از الکس بگیرم، حالا که فهمیدم نمیذارم قصر در بره. فاطمه: می‌خوای خودتو به کشتن بدی؟ به فکر خودت نیستی به فکر من و این دوتا بچه باش، دوست داری اینا هم مثل تو بدون حضور پدر بزرگ بشن؟ ایلیا: می‌گی چیکار کنم؟ فاطمه: خودت رو کنترل کن،یکم بیشتر صبر کن شاید خبری از دوستت هم بشه. به هر ترفندی بود خشم ایلیا رو کنترل کردم و از رفتنش جلوگیری کردم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
محمد‌حسین از سلامت خواهرش از اعتیاد مطمئن بود اما براش سوأل بود که این قرص‌ها از کجا به دستش رسیده؟ محمد‌حسین: چرا نیومدید بهش سر بزنید؟ شما مثلا پدر و مادرش هستید؟ زهره: با این کاری که کرد مگه آبرو گذاشته برامون، با چه رویی برم بیرون؟ محمد‌علی: تو بیمارستان دو تا از کارکنان رفقای من هستن، اگر می‌فهمیدن چی شده .... محمد‌حسین: مردم...مردم، مردم، چرا مردم این قدر براتون مهمه؟ همین مردم دخترتون رو به این حال و روز انداختن، این تفکرات عصر حجری چیه؟ بخدا عصر حجر هم نمی‌گفتن خانواده طلبه دیگه بچه‌هاشون حق ندارن رشته دیگه بخونن. الان خوب شد، نازنین رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه؛ شما بخاطر حرف مردم حتی بهش سر نزدید. محمد‌علی: با این کارش مصمم‌تر شدیم بفرستیمش حوزه، دیروز عمه و خاله‌هات اومده بودن اینجا بخاطر اون دروغ گفتیم، گفتیم رفته حوزه و خوابگاه. محمد‌حسین: خنده دار، واقعا خنده دار، دروغ، ادعا دارید هم درس دین خوندید. محمد‌حسین از بد رفتاری با خانواده خیلی بدش می‌اومد اما نمی‌تونست وضعیت کنونی خواهرش رو هم نادیده بگیر، می‌دونست مسبب اصلی این اتفاق پدر و مادرش هستن. با ناراحتی از خونه زد بیرون به سمت بیمارستان برگشت. تمام مسیر رو اشک ریخت، ناراحت بود که با پدر و مادرش کل‌کل کرده بود. به بیمارستان که رسید، تو حیاط بیمارستان آبی به صورتش زد، وارد راه روی بیمارستان شد و به سمت اتاق خواهرش رفت. کنار اتاق خواهرش به شدت شلوغ بود، نگرانی محمد حسین بیشتر شد، یعنی چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه؟ محمد‌حسین: چه اتفاقی افتاده؟ خواهرم چی شده؟ نازنین، نازنین خواهر کوچلو چشمات رو باز کن. پرستار: بیرون باشید، لطفا بیرون منتظر باشید. محمد‌حسین: ولم کنید، میگم خواهرم چی شده؟ پرستار: لطفا به بیرون هدایتشون کنید. محمد‌حسین: چیه هی بیرون بیرون می‌کنی؟ میگم خواهرم چی شده؟ دکتر: آروم باش جوون، منتظر باش خودم میام براتون توضیح میدم. بهشون یه آرامبخش تزریق کنید. پرستار آستین محمد‌حسین رو بالا زد، ضربات انگشت پرستار رو هم حس نکرد، سوزن با بی‌رحمی وارد رگ‌های محمد‌حسین شد و خون جوشان و به تلاطم افتاده محمد‌حسین را آرام کرد. دکتر: آروم شدی؟ محمد‌حسین: حال خواهرم چطوره؟ دکتر: تشنج‌های مکرر سطح هوشیاریش رو پایین‌تر آورده، خیلی حال مناسبی ندارن، متاسفم اینو میگم. محمد‌حسین: من چیکار می‌تونم بکنم؟ دکتر: دعا کنید، ان شاالله اتفاق بدی نمی‌افته. محمد‌حسین از کنار تخت خواهرش تکون نمی‌خورد و به چهره رنگ پریده خواهرش نگاه می‌کرد. محمد‌علی: سلام. محمد‌حسین: سلام، پدر... زهره: حالش چطوره؟ محمد‌حسین: خودتون که می بینید، رنگ پریده و لاغر شده، معلوم نیست چشم‌هاش رو باز می‌کنه یا نه. زهره: دخترم نازنین جان بیهوشی طولانی مدت نازنین زهرا، محمدعلی و زهره رو هم نگران کرد. محمد‌حسین هیچی از ماجرای قرص‌ها به خانواده‌اش نگفت، حالا سه تایی بالا سر نازنین نشسته بودن و دست به دعا شدن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~