#پارت_10
#آبرو
تابستون شلوغی پیش رو داشتم، تو خوابگاه کتابهایی که داداش محمدحسین برام گرفته بود رو میخوندم، با معلم خصوصیم تو واتساپ در ارتباط بودم و هر سوالی داشتم ازش میپرسیدم، درسهای حوزه رو هم روزانه یک ساعت اونم با اکراه در حد ورق زدن براش وقت میگذاشتم، برام مهم نبود نمراتم تو حوزه چقدر میشه، از خدام بود کاری کنم منو بفرستن بیرون.
سر کلاسها هم که میرفتم یه دفتر نقاشی سفید برمیداشتم سر کلاس رویاهام رو نقاشی میکردم.
تا نقاشی تموم میشد کلاس هم به پایان رسیده بود، تنها چیزی که از این درسها فهمیدم این بود که زید با بکر در حال کتک کاری هستن.
گاهی هم با هم دوست میشن و صفتی رو مشترکا برا خودشون انتخاب میکنن.
ثبات شخصیتی نداشتن این دوتا، ضَرَبَهایی که فقط میشنیدم و نمیدونستم تکرار این همه کلمه برا چیه؟
اگر بخاطر داداش محمدحسین نبود این سه ماه رو خونه میموندم و درسهام رو اونجا میخوندم، به قول داداش برای حفظ آبروی کذایی مامان و بابا و حرف مردم یکم ظاهر رو حفظ میکردم.
محمدعلی: خبر نازنین داری تو حوزه؟
زهره: دختر حاج رضا همخوابگاهیش.
محمدعلی: چه خوب، تو این چند ماه چیزی در مورد نازنین نگفته بهت؟
زهره: نه، بهش سپردم هوای نازنین داشته باشه و اگر خبری بود بهم اطلاع بده.
محمدعلی: خوبه اینطوری بهتره، خیالمون از این دختر شیطون راحت میشه، شاید اینطوری بفهمه دختر نباید کارهای پسرونه و از این قرتی بازیا داشته باشه.
محمدحسین: سلام.
زهره: سلام مادر خوش اومدی.
محمدحسین: ممنون.
محمدعلی: خدا قوت پسرم.
محمدحسین: ممنون بابا.
زهره: پسرم من یه عذر خواهی بهت بدهکارم.
محمدحسین: بابت!؟
زهره: من نمیدونستم تو هم موافق فرستادن خواهرت به حوزه هستی، خوشحالم با سیاست اونو رام کردی و آبرومون رو حفظ کردی.
محمدحسین لبخندی زد به سمت اتاقش رفت؛ اتاق سوت و کور بود، صدای نازنینزهرا رو کم داشت، عکسهای اتاق هم بیفروغ شده بودن، انگار اونا هم برای نازنین زهرای شیطون و قرتی دلتنگ شده بودن.
محمدحسین بالشت خواهرش رو تو آغوش گرفت و بو کشید و گفت:
منو ببخش خواهر کوچلو، من قول میدم نذارم خیلی اونجا بمونی.
مهدویان: سلام آقا محمد
محمدحسین: علیکم السلام برادر، از این ورا؟
مهدویان: زنگ زدم بگم برا فردا منتظرت هستم، یه جلسه داریم.
محمدحسین: ان شاالله، ممنون که اطلاع دادی.
مهدویان: راستی خواهرت بهتر شد؟
محمدحسین: آره الحمدلله، رفت سر درس و مشقش، این مدت درگیر انجام کارهای اون بودم.
محمدحسین بعد از دریافت نتیجه تست هوش نازنین با خیال راحت به پادگان برگشت، اما از احوال نازنین هم غافل نبود.
نازنینزهرا: داداش من تقریبا همه درسها رو مرور کردم، هم دهم، هم یازدهم، استاد مسلمیان چندتا امتحان هم از من گرفت.
محمدحسین: احسنت خواهر قشنگم.
یکم دیگه صبر کنی این روزها تموم میشه و تو میتونی توی تیر و مرداد امتحان ها رو بدی و بدرخشی.
نازنینزهرا: داداش من بی صبرانه منتظرم تموم بشه بیام خونه.
محمدحسین: منم منتظرتم، اتاق بدون تو صفا نداره، خونهای که صدای تو توش نباشه بدرد نمیخوره.
محمدحسین تو این سه ماه بخشی از حقوقش رو کنار میگذاشت و برا خواهرش واریز میکرد، میدونست نازنین دختری نیست که بتونه اون فضای خوابگاه رو تحمل کنه، مبلغی بهش میداد تا بتونه بره گردش یا هر چیز که دوست داره برا خودش بخره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~