#پارت_10
#ستاره_پر_درد
نمیتونستم بفهمم چرا بحث مهریه اینقدر براش مهمه.
ستاره: حق تمکین!؟ من هرچی فکر میکنم جایی نبوده که برخلاف خواستهات رفتار کنم.
رضا: من تشخیص میدم کجا تمکین کردی، توئه ناقص العقل که چیزی نمیفهمی.
همیشه کارش همین بود، توهین و تحقیر، هیچوقت جواب قانع کننده ای برای سوالهام نداشت.
بخاطرش از دوستام گذشتم، از کلاس ورزشم انصراف دادم.
حتی ادامه تحصیل ندادم، تماما تو خونه در خدمت خودش و زندگیش بودم، اما اون هیچ کدوم رو ندید، اصلا نبود که ببینه.
رفیق باز بود، صبح تا شب با رفیقاش بود، بعضی وقتها حس میکردم این حرفهایی که میزنه اثر همنشینی با اوناست.
مادر رضا که فقط از پسرش تعریف میکرد، کلا از نظر ایشون همه گناهکارن و پسرش پاکترین فرد رو زمین.
پدرش هم کلا دخالت نمیکرد و نظر نمیداد.
رابطه من روز به روز با رضا بدتر میشد، تنها دلخوشی من امیرعلی بود.
آیندهام رو با امیر علی تصور میکردم، تمام لحظات زندگیم رو، خواب و بیداری و حتی گردشم رو.
دو سال گذشته از ازدواج من و رضا ولی حتی یه سفر هم نرفتم تو این دو سال، به شدت دلم هوای مشهد کرده بود، محرمها هیئت هم نمیتونستم برم؛ دلم حسابی گرفته بود.
امیرعلی که میخوابید خونه تو سکوت فرو میرفت، من بودم و من.
مینشستم یه گوشه خونه و زانوهام رو بغل میکردم و بلند بلند گریه میکردم.
خسته میشدم و کم میآوردم ولی وجود امیرعلی منو دلگرم میکرد.
امیرعلی برای من حکم آبی بود که به فرد عطشان میدن و از مرگ نجاتش میدن.
حکم اکسیژن رو برام داشت برای نفس کشیدن، یاد امیرعلی که میافتادم خدا رو شکر میکردم و یاعلی میگفتم و به زندگی ادامه میدادم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_10
#مُهَنّا
همسرم ظاهر سادهای داشت، بعضی وقتها که یادم میاد روز خواستگاری چشمم به پاهاش افتاد و دیدم جورابش سوراخه، چقدر خندیدم، ولی بعدها برام سوال شد، این پسر چرا حتی کفش خوب نداره؟
اون که وضع خانوادهاش از ما خیلی بهتره، حتی پدرش معلمه بازنشستهاس، مادرش هم کار میکنه زنبیل میبافه و میفروشه.
اما خب روم نمیشد این سوال رو بپرسم.
اون موقع هم موبایل نبود که دختر و پسر بتونن باهم ارتباطی داشته باشن.
یادمه چند روزی از هم بی خبر بودیم، تا اینکه یه روز احمدرضا اومد خونمون، من داشتم خیاطی میکردم، اومد با فاصله کنارم نشست.
ازش پرسیدم: کجا بودی؟ چند روز خبری ازت نبود.
احمدرضا: برادرم رو بردم یزد، دانشگاه فرهنگیان قبول شده بود.
راستش یکم ناراحت شدم چرا به من نگفت، دلم میخواست من هم باهاش میرفتم.
آخه ما تو دوران عقد نتونستیم بشینیم خوب باهم حرف بزنیم.
عقد رسمی ما سالروز ولات حضرت زهرا بود.
یکی از خالههام که منو برا پسرش زیر نظر داشت، وقتی شنید من ازدواج کرد، اینقدر ناراحت شد؛ تا مدتها با مادرم حرف نمیزد.
فاصله عقد تا عروسیمون ۲۴ روز بود.
خونه پدر شوهرم نزدیک مسجد بود، خانمها تو خونه بودن و آقایون تو مسجد.
یه پیکان سفید رو به عنوان ماشین عروس آماده کرده بودند، همسرم رانندگی بلد نبود، بخاطر همین به دوستش خلیل گفت اون رانندگی کنه.
یه کیک سه طبقه و نقل و نبات رو سفره گذاشته بودن.
نمیدونم چرا روز عروسی یه دفعه یاد حرف پدرم تو خواب افتادم، بهم گفت: دیگه تموم شد، و اینکه شیرینی داد.
شاید منظورش همین ازدواج من با احمدرضا بود.
تا قبل از عروسی من اتاق خودم و شوهرم روندیده بودم، وقتی رفتم اونجا دیدم، فقط یه فرش و یه تخت داره، یخچال و تلویزیون هیچی نداره، مات و مبهوت مونده بودم، واقعا خانواده معلم وضعشون اینجوریه؟
این قدر خسته بودم که همین که مراسم عروسی تموم شد، افتادم رو تخت و خوابیدم.
صبح روز عروسی، وقتی بلند شدم سر و صدایی نبود.
رفتم بیرون، دیدم همه سر سفره نشستن.
احمدرضا هم رفته بود حیاط دست و صورتش رو بشوره.
دور هم صبحانه خوردیم، بعد از تموم شدن صبحونه بلند شدم و کمک کردم تو جمع کردن سفره، ظرفها رو هم شستم.
مادر شوهر و خواهر شوهرم اومدن تو آشپز خونه و گفتن: امروز خمیر هم باید بکنی، آرد پشت یخچاله، اندازه دوازده نفر خمیر کن.
منم بی چون و چرا قبول کردم.
راستیش برخی رفتارهاشون منو ناراحت میکرد.
آخه مگه عروس روز اول عروسی خمیر میکنه؟
نگاهاشون هم نسبت به من یه جوری شده بود.
من همه اینا رو زیر سبیلی رد کردم، چیزی نگفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی وانتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#وصال
#پارت_10
بعد از ده روز ما از لبنان برگشتیم ایران، ایلیا هویت واقعیاش رو پیدا کرده؛ آرامش نسبی براش پیدا شده بود.
به محض برگشتمون مجدد بار سفر بست و راهی قم شد.
فاطمه: کجا ایلیا؟
ایلیا: میخوام برم پیش استادم، میخوام بهش بگم که من کی هستم و اهل کجام، محمود هم فردا میرسه، اون میتونه شهادت بده، اون موقع من میتونم برم سپاه.
فاطمه: ایلیا، اگر هدفت شهادته باید بگم تو، توی این لباس زودتر به شهادت میرسی تا لباس سپاه.
ایلیا: من قرار نیست لباسم رو با وارد شدن به سپاه تغییر بدم یا کنار بزارم، میخوام به عنوان مبلغ از طرف سپاه برم، در کنارش کنار نیروها میجنگم. این لباس + سپاه = با خود شهادت.
فاطمه: ولی تو حق نداری تنها شهید بشی، تو که نمیخوای منو و با این بچهها تنها بزاری؟ اصلا چند روز از این برنامه جُنگ و شادی که داشتی برا بچهها می ریختی عقب افتادی؟ بشین پای تقویم و روز شماری کن، سه ماه دیگه معلوم میشه بچه چیه، بشین فکر کن چه اسمی براش بزاریم.
ایلیا: با این حرفها نمیتونی نظرم رو تغییر بدی، من قسم خوردم تا جون در بدن دارم برای نابودی اسرائیل بجنگم، میخوام خودم الکس رو بکشم، میخوام انتقام سالها دوری از خانواده و زجری که کشیدم رو ازش بگیرم.
فاطمه: پس هدف تو کشته شدن برای خدا نیست، تو پی انتقامی، اینطوری کارت با خودکشی فرقی نداره.
ایلیا: چرا مسائل قاطی میکنی؟ با این حرفت قیام امام زمان رو هم زیر سوال میبری، تو که سابقه شیعه بودنت از من بیشتره، تو دیگه چرا؟ مگه تو ندبه نمیخونی « أین الطالب بدم المقتول به کربلا»، اون هم قیام میکنه تا انتقام خون به ناحق ریخته اهل بیت رو بگیره.
راستش با این حرفش دهنم بسته شد، جواب محکمی بود؛ حقا که ایلیا از من جلوتر بود.
البته اینو هم بگم تازه مسلمانها همیشه اینطور هستن، قدر اسلام و شیعه بودن رو بیشتر میدونن، ما به شیعه بودن عادت کردیم، اما هیچ وقت نفهمیدیم این ادعایی بزرگ است برای ما بچه شیعهها، هیچ وقت نفهمیدیم چه چیزهایی به دنبال داره شیعه بودن.
ایلیا واقعا شیعه بود، البته که اون دیگه تازه مسلمان نبود، اون از همون اول شیعه بود، در واقع در طی سالها و اتفاقها هویتش پنهان مونده.
ایلیا رفت قم، منم به روال همیشگی با امیر مهدی تنها موندم.
این بارداری من مثل بارداری سر امیر مهدی نبود، از همون روز اول اشتهام کم شده بود، بعد از سفر لبنان هم بدتر شد، دل درد شدید تو ناحیه رحمم هم حس میکردم، چندین آزمایش دادم ولی همه چی سالم و نرمال بود، احتمال دادم استرسهای این ایام که با ایلیا میکشیدم هم به من سرایت کرده باشه.
علیرضا: سلام آبجی، رسیدن بخیر.
فاطمه: سلام سید، خوش اومدی.
علیرضا: چی شد!؟ سید!؟
فاطمه: مگه سید نیستی؟
علیرضا: نکنه دیگه منو داداشت نمیدونی.
فاطمه: نمیشه یه کلمه هم باهات حرف زد، فقط یه سلام ساده بود مثلا خواستم احترامت کنم.
علیرضا: باشه باشه خواهر بی اعصاب، چرا میخوای منو بخوری!
فاطمه: بی اعصاب!؟ مگه چی گفتم؟ علیرضا من اصلا حال خوشی ندارم امروز اصلا نمیتونم شوخی تحمل کنم.
علیرضا: فهمیدم، پس بگو چی شده؟ ایلیا باز کجا رفته؟ مگه درسش تموم نشده بود؟
فاطمه: پاش رو کرده تو یه کفش که میخوام برم سپاه، مخصوصا حالا که هویت اصلیم رو پیدا کردم و فهمیدم آمریکایی نیستم.
هرچی هم باهاش حرف زدم فایده نداشت.
علیرضا: این که بد نیست، عاقبت بخیری و زندگی که ختم به شهادت بشه آرزوی همهاست.
فاطمه: الان ما چه جنگی داریم که اون میخواد بره؟
علیرضا: سوریه و داعش
فاطمه: داعش!؟ علیرضا حالت خوبه؟
مگه حاج قاسم خدا بیامرز جمعشون نکرد؟ الان هرچی جنگ هست مستقیما کار اسرائیله، الان جنگ جنگ اسرائیل با دنیا است، سوریه که مدتیه تو آرامشه به لطف شهیدمون.
علیرضا: داعش ساخته خود اسرائیل، کم رنگ و کم فعالیت شده ولی به کل نابود نشده که.
فاطمه: هرچی هست من نمیخوام شوهرم وارد این معرکه بشه، مگه چند سال از زندگی مشترکمون میگذره؟ من هنوز کلی آرزو دارم، امیر مهدی همش سه سالشه، این طفلی هنوز دنیا نیومده.
علیرضا: اوووووو، چه خبره، چرا یطوری حرف میزنی که انگار ایلیا همین امروز اعزام میشه و شهید میشه، چه خبره؟
فاطمه: نگرانم علیرضا، نگران.
علیرضا: نگران نباش، آروم باش و به خدا توکل کن، همه چی رو بسپار به اون هرچب صلاحه همون میشه.
فاطمه: ان شاالله.
خیلی سعی میکردم خودم رو آروم نگه دارم ولی نمیشد، حتی بعضی شبها خواب شهادت ایلیا رو میدیدم؛ یه شب خواب دیدم ایلیا رو تکه تکه کردن و پختن و گوشتش رو دادن من بخورم، من اشک میریختم و اونا میخندیدن، شب و روز رو از من گرفته بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_10
#آبرو
تابستون شلوغی پیش رو داشتم، تو خوابگاه کتابهایی که داداش محمدحسین برام گرفته بود رو میخوندم، با معلم خصوصیم تو واتساپ در ارتباط بودم و هر سوالی داشتم ازش میپرسیدم، درسهای حوزه رو هم روزانه یک ساعت اونم با اکراه در حد ورق زدن براش وقت میگذاشتم، برام مهم نبود نمراتم تو حوزه چقدر میشه، از خدام بود کاری کنم منو بفرستن بیرون.
سر کلاسها هم که میرفتم یه دفتر نقاشی سفید برمیداشتم سر کلاس رویاهام رو نقاشی میکردم.
تا نقاشی تموم میشد کلاس هم به پایان رسیده بود، تنها چیزی که از این درسها فهمیدم این بود که زید با بکر در حال کتک کاری هستن.
گاهی هم با هم دوست میشن و صفتی رو مشترکا برا خودشون انتخاب میکنن.
ثبات شخصیتی نداشتن این دوتا، ضَرَبَهایی که فقط میشنیدم و نمیدونستم تکرار این همه کلمه برا چیه؟
اگر بخاطر داداش محمدحسین نبود این سه ماه رو خونه میموندم و درسهام رو اونجا میخوندم، به قول داداش برای حفظ آبروی کذایی مامان و بابا و حرف مردم یکم ظاهر رو حفظ میکردم.
محمدعلی: خبر نازنین داری تو حوزه؟
زهره: دختر حاج رضا همخوابگاهیش.
محمدعلی: چه خوب، تو این چند ماه چیزی در مورد نازنین نگفته بهت؟
زهره: نه، بهش سپردم هوای نازنین داشته باشه و اگر خبری بود بهم اطلاع بده.
محمدعلی: خوبه اینطوری بهتره، خیالمون از این دختر شیطون راحت میشه، شاید اینطوری بفهمه دختر نباید کارهای پسرونه و از این قرتی بازیا داشته باشه.
محمدحسین: سلام.
زهره: سلام مادر خوش اومدی.
محمدحسین: ممنون.
محمدعلی: خدا قوت پسرم.
محمدحسین: ممنون بابا.
زهره: پسرم من یه عذر خواهی بهت بدهکارم.
محمدحسین: بابت!؟
زهره: من نمیدونستم تو هم موافق فرستادن خواهرت به حوزه هستی، خوشحالم با سیاست اونو رام کردی و آبرومون رو حفظ کردی.
محمدحسین لبخندی زد به سمت اتاقش رفت؛ اتاق سوت و کور بود، صدای نازنینزهرا رو کم داشت، عکسهای اتاق هم بیفروغ شده بودن، انگار اونا هم برای نازنین زهرای شیطون و قرتی دلتنگ شده بودن.
محمدحسین بالشت خواهرش رو تو آغوش گرفت و بو کشید و گفت:
منو ببخش خواهر کوچلو، من قول میدم نذارم خیلی اونجا بمونی.
مهدویان: سلام آقا محمد
محمدحسین: علیکم السلام برادر، از این ورا؟
مهدویان: زنگ زدم بگم برا فردا منتظرت هستم، یه جلسه داریم.
محمدحسین: ان شاالله، ممنون که اطلاع دادی.
مهدویان: راستی خواهرت بهتر شد؟
محمدحسین: آره الحمدلله، رفت سر درس و مشقش، این مدت درگیر انجام کارهای اون بودم.
محمدحسین بعد از دریافت نتیجه تست هوش نازنین با خیال راحت به پادگان برگشت، اما از احوال نازنین هم غافل نبود.
نازنینزهرا: داداش من تقریبا همه درسها رو مرور کردم، هم دهم، هم یازدهم، استاد مسلمیان چندتا امتحان هم از من گرفت.
محمدحسین: احسنت خواهر قشنگم.
یکم دیگه صبر کنی این روزها تموم میشه و تو میتونی توی تیر و مرداد امتحان ها رو بدی و بدرخشی.
نازنینزهرا: داداش من بی صبرانه منتظرم تموم بشه بیام خونه.
محمدحسین: منم منتظرتم، اتاق بدون تو صفا نداره، خونهای که صدای تو توش نباشه بدرد نمیخوره.
محمدحسین تو این سه ماه بخشی از حقوقش رو کنار میگذاشت و برا خواهرش واریز میکرد، میدونست نازنین دختری نیست که بتونه اون فضای خوابگاه رو تحمل کنه، مبلغی بهش میداد تا بتونه بره گردش یا هر چیز که دوست داره برا خودش بخره.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_10
#پشت_لنزهای_حقیقت
حال روحی من تا مدتها بعد از طلاق خراب بود، دوستانم تازه تو این سن عاشق میشن و رویا پردازی دارن ولی من عشق تجربه نکرده شکست عشقی خوردم.
اما خب به روی خودم نمیآوردم، همه رو تو خودم میریختم.
ولی پدر و مادرم وقتی از حقیقت ماجرا آگاه شدن خیلی خوشحال شدن که من طلاق گرفتم، اما خب تاثیر طلاق روی آیندهام خیلی نگرانشون کرده بود.
حانیه: سارا جان مامان، داری میری سوریه اونجا امن هست؟
سارا: آره مامان بساط داعش جمع شده، ما قرار ماجرای بعد از جنگ رو بریم به تصویر بکشیم، بعد گروه از طرف یه موسسه مطمئن بعدا قرار تو تلویزیون این مستند رو نشون بدن.
حانیه: ان شاالله که همین طوره، حالا چند روز اونجا میمونید؟
سارا: هنوز مشخص نکردن دقیق، بستگی به سوژهها داره، مدت مصاحبه و کارهایی که از من به عنوان عکاس نیاز دارن.
حانیه: من این یه بسته آجیل و خوراکی و قوتو رو خریدم بخوری اونجا، این پودر قوتو رو با شیر یا ماست مخلوط کن بخور.
سارا: چشم دستتون درد نکنه.
هادی: سارا جان بابا، یه حساب بانکی توسط یکی از دوستام که با سوریه در ارتباط گفتم برات درست کنن، به محض مستقر شدن به دستت میرسونه، هر وقت پول کم آوردی بهم بگو من بگم برات منتقل کنن.
سارا: خیلی ممنون بابا جونم، چشم، دستتون درد نکنه.
اولین سفر من بعد از یه اتفاق تلخ رقم خورد، همراه دوتا آقا و یک بسیجی که هم محافظ بود هم مترجم گروه، راهی سوریه شدیم.
البته جلسات توجیهی برگزار شد، برای این که ما به یه منطقهای میرفتیم که شرایط حساسی داشت، درسته داعش به قوت قبل دیگه فعالیت نداشت ولی احتیاط هم شرط عقل.
آموزشهای لازم برای زمانی که خدایی نکرده اونجا به مشکل خوردیم هم به ما داده شد.
ایجاد هماهنگی بین اعضای گروه و کارهای لازم جهت اعزام یک تیم رسانه.
علیاکبر: خانم علوی سناریویی که من و حسام آماده کردیم رو لطفا یه نگاه بندازید، ما قصد داریم طبق این سناریو پیش بریم، شما هم مطالعه کنید، چون میخواید به تصویر بکشید صحنهها رو اگر چیزی کم داشت بفرمایید ما ویرایش بزنیم.
سارا: چشم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~