#پارت_11
#آبرو
استاد حامدی: خانم معالی یه چند لحظه میمونید؟ کارتون دارم.
نازنینزهرا: بله.
استاد: میشه برام توضیح بدی چرا تو برگه امتحان، سوالات رو اینجور جواب دادی؟
نازنینزهرا: خب، هرچی بلد بودم نوشتم.
استاد: ببین دخترم، من از این برگه متوجه شدم که شاید تو با علاقه خودت اینجا نیومدی، این جوابا یکم...
نازنینزهرا: استاد ناراحت نشید، من از عمد این کار رو کردم.
استاد: پس درست متوجه شدم، تو به اینجا علاقه نداری.
چون این نمره با کارنامه درخشان و هوشی که ازت سراغ دارم همخوانی نداره.
نازنین در مقابل این حرف استاد سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
از در کلاس و کنار دیوار آروم آروم به سمت خوابگاه رفت.
داشت به این فکر میکرد حتما الان استاد ماجرا رو کف دست پدر و مادرش بزاره.
بخاطر همین نازنین پیش دستی کرد و خودش ماجرا رو به محمدحسین گفت.
محمدحسین: میخوای با این روش به مامان و بابا بگی علاقه نداری به اینجا؟
نازنینزهرا: داداش بخدا من خیلی تحمل کردم، دارم تو این فضا خفه میشم. حق ندارم روسری رنگی بپوشم، دارم میمیرم همش سیاه پوشیدم، یکم چادرم رو رو شونم میذارم مسیر خوابگاه تا کلاس رو میرم بهم گیر میدن.
محمدحسین: مگه قرار نشد بخاطرم حفظ ظاهر کنی؟
نازنینزهرا: اگر تو نبودی تا همین جاش رو هم تحمل نمیکردم.
محمدحسین: باشه عزیز برادر، تو غصه نخور، من سه روز دیگه ماموریتم تموم میشه و میام پیشت بریم یکم گردش و خوش گذرونی.
نازنینزهرا: ممنون داداش.
نازنین نتونسته بود حسش رو پنهان کنه، شاید سختترین کاری که تو تمام عمرش کرده بود تحمل همین یک ماه بود که تظاهر میکرد حوزه و دروسش رو دوست داره.
زهره: سلام سلیمه جان، خوبی خاله؟
سلیمه: ممنون، شما چطورین؟ عمو حاجی، داداش محمدحسین؟
زهره: قربونت برم دخترم، همه خوبن عزیزم.
چه خبر از حوزه؟
سلیمه: سلامتی، درسها به خوبی و خوشی داره سپری میشه.
زهره: الحمدلله، موفق باشی و بدرخشی همیشه. چه خبر از نازنینزهرا؟
سلیمه: اونم خوبه.
زهره: دخترم خبر درسهاش رو داری؟ درس میخونه؟
سلیمه: درس که میخونه، ولی...
زهره: ولی چی دخترم... راحت بهمون بگو.
سلیمه: آخه دوست ندارم فکر کنه دارم زیرآبش میزنم، ما دوستهای خوبی برا هم هستیم.
زهره: زیرآب چیه دخترم، فقط میخوام اوضاع دخترم رو ازت بپرسم.
سلیمه: درس میخونه، شب و روز هم میخونه، مثل همیشه میدرخشه.
زهره: مطمئنی دخترم؟ آخه حرف قبلیت...
سلیمه: آره خاله جون، مطمئن باشید.
زهره: ان شاالله که همین طوره؛ بیرون هم میره؟
سلیمه: نه اصلا، فقط خوابگاه و کلاس، البته آقا محمدحسین آخر هفته قراره بیاد دنبالش برن بیرون.
زهره: ممنون عزیزم، مزاحمت نمیشم گلم.
سلیمه: مراحمید خاله جون.
صبح تازهای شروع شد، هفتهی تلخی رو داشت پشت سر میگذاشت.
نمرات امتحانات میان نوبتش یکی پس از دیگری میآمد و حکایت از بیعلاقگی نازنین به این عرصه میداد.
مدیر و اساتید و معاونان حوزه برای ارزیابی ترمی طلاب دور هم نشسته بودند، اسم نازنین کنار معدود طلاب ضعیف توی لیست سیاه قرار گرفته بود.
مدیر حوزه: خانمها خوش اومدید، خیر مقدم.
این جلسه ترتیب داده شده جهت ارزیابی شما چند تن از طلاب عزیز و ارزیابی اساتید و دروس.
ان شاالله جلسه پرباری داشته باشیم.
استاد حامدی از دیدن نازنین خیلی ناراحت شد، اون علت نمرات غیرقابل قبول نازنین رو میدونست ولی به آموزش خبر نداده بود.
نازنین وقتی دید همه اساتید هستند، حتی اساتیدی که تابحال باهاشون کلاس نداشته خیلی ناراحت شد.
جلسه شروع شد، نازنین نفر سوم لیست بود، منتظر موند تا نوبت بهش برسه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~