eitaa logo
🖤🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸🖤
268 دنبال‌کننده
636 عکس
374 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
به ساعت گرد و قهوه ای رنگم نگاهی انداختم، ساعت ۴:۳۰ را نشان میداد. دیگه باید سمت راه آهن میرفتم؛نت گوشی رو ، روشن کردم و اسنپ گرفتم. چادرم را روی سرم درست کردم و گوشه ای از خیابان منتظر اسنپ ماندم. حدودا پنج دقیقه طول کشید تا اسنپ رسید. آرام سلام کردم و سوار شدم؛لرزش کیفم را زیر دستم حس کردم. موبایلم داشت زنگ میخورد، رویا بود. _الو، سلام -سلام الهه، خوبی آجی؟ _اره دورت بگردم خوبم حرم دعاگوت بودم یه اتفاق خوب هم افتاد برگشتم برات تعریف میکنم. -الهه منو ببخش. _بابت چی عزیزم؟ -من میدونم چرا مامان بابا تو رو فرستادن قم. بدون این که بفهمه و خیلی خنده ام نمایان باشه ، جوابش دادم _خب چیه؟ -مامان بابا فکر میکنن تو واقعا با ازدواج من مشکل داری، اونا نمیدونن چرا تو دفعه قبل اینجوری گفتی، همش تقصیر من شد. _نه عزیز دلم همش تقصیر تو نبود، اصلا هم نگران نباش، الان هم اتفاقی نیفتاده ، بخاطر یه دروغ مصلحتی یه زیارت اجباری نصیبم شد. -کی برمیگردی؟ _تو راهم، یکم دیگه میرسم راه آهن نهایتا برا شام دیگه خونه هستم ان شاالله. -ان شاالله. یجورایی خوشحال شدم که حدسم درست بوده و نسبت به رفتار پدر مادرم سوء ظنی ایجاد نشد. تو دلم چندتا بد و بیرا برا محسن فرستادم که باعث شداین مشکل بوجود بیاد. برا اولین بار دروغ گفتم ،و بخاطرش در بهترین و حساس ترین لحظات زندگی خواهرم نبودم. هوا به سمت تاریکی میرفت، خسته بودم ولی با دیدن رویا و نازنین خستگیم در رفت. نشستم پای حرف های رویا. -زنه، نه گذاشت نه برداشت گفت میخوام عروس من بشی، میتونی فکر کنی ولی جواب نه نمیخوام. با این حرفش خنده ام گرفت -چیش خنده دار بود _یاد یه بخشی از فیلم یوسف افتادم، همونجا که پادشاه از زلیخا برا یوسف خواستگاری کرد . دقیقا همین حرف زد. -الان تیکه انداختی؟ من زلیخام یا پسره یوسف؟ _هیچ کدوم ولی فکر کنم مادر شوهرت آمن هوتب چهارم -اااا ، الهه اذیت نکن. دوتایی زدیم زیر خنده. -الهه الان میگی چیکار کنم؟ _تحقیق میکنیم اگر پسر خوبی بود جواب بده. -الهه تو که خبر داری، من چطور جواب بدم؟ _رویا بخاطر یه عشقی که معلوم نیست چند درصد درست باشه و به بار بشینه که کسی رو الکی رد نمیکنن. در ضمن محمدعلی اگر واقعا تو رو میخواد چرا نمیاد خواستگاریت؟ -خب اون نمیدونه من دوستش دارم _خدا خیرت بده خودت داری میگی اون نمیدونه خب میخوای چیکار کنی؟ خودت میری خواستگاری محمد علی؟ -شاید یه روزی فهمید. _اون روز کی میرسه؟ رویا حواست باشه بازیچه دست شیطان نشی، خدا دیده تو وقت ازدواجت هست برات یه خواستگار درست و حسابی فرستاده، شنیدم تو دانشگاه شریف درس میده و نخبه است. تو اگر اینو رد کنی معلوم نیست کی گزینه مناسبی مثل اون برات بیاد، در ضمن محمد علی رو چقدر میشناسی؟ چه کاره است؟ اصلا مگه چند سال با تو اختلاف سنی نداره؟ رویا زندگی بازی نیست، تو از این عشق هایی که دو روزه به طلاق ختم شد عبرت بگیر. اگر الان ازدواج نکنی و اینو رد کنی و محمدعلی هیچ وقت خواستگاریت نیاد یه کیس مناسب میشی برا شیطان. شهوت های وحشتناک هست که از چپ و راست بهت حمله میکنه. دیگه اون موقع سخت میشه کارت.بحث کنترل هوای نفس و شهوت ها چیزی نیست که بازی باشه و فکر کنی راحت میتونی مجرد بمونی. آبجی من نمیخوام ناراحتت کنم ولی اینو بدون که قصه لیلی و مجنون نیست که تو به هوای معشوقت پیر بشی یا محمد علی اگر یه روز فهمید تو عاشقش بودی حسرت بخوره. اصلا شاید محمد علی اگر رفت دانشگاه یکی دیگه رو بخواد اون موقع چیکار میکنی؟ قیافش نشون میداد که هنوز نتونسته قبول کنه که محمدعلی مرد زندگیش نیست. خودمو نزدیکش کردم و پیشونیش رو بوسیدم. _دورت بگردم بابا تحقیق میکنه اگر پسر خوبی بود قبولش کن. -باشه، اما الهه جدا از هرچیزی، حرف های مردم قطعا شروع میشه که چطور خواهر کوچیکش ازدواج کرد یا مثلا شاید فکر کنن که شاید بزرگه یه چیزیش بوده کسی خواستگاریش نمیره _رویا جان ، خدا خیلی بزرگ تر از حرف مردم هست.تو نگران نباش. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بعضی وقت‌ها یاد حرف‌های رضا که می‌افتادم با خودم میگفتم: چرا خدا اینقدر به ما زن‌ها سخت گرفته؟ دیه ما نصف دیه مرد، حضانت بچه با پدرش هست، از شوهرمون باید تمکین بکنیم ولی اونا نباید به ما احترام بزارن؛ حتی اجازه داده مرد بره چندتا زن بگیره، از همه بدتر گفته اجازه دارید زن رو بزنید، امام علی هم که قربونش برم کم نگذاشته و اومده گفته زن ناقص العقله. آخه این انصافه؟ بعد میگن اسلام حامی حقوق زنه. این سوال‌ها توی ذهنم میچرخید، ولی خب چون براشون جوابی نداشتم بعد از یه مدت رهاشون می‌کردم. مثل همیشه خونه سوت و کور بود، گه‌گاهی صدای امیر‌علی سه ساله تو خونه می‌پیچید، سراغ کتابخونه اتاق رفتم، یه کتابی رو برداشتم همین جوری ورق زدم. قبل از اینکه صفحات رو رد کنم یه مکثی رو هر کدومشون میکردم. حضرت زهرا... این اسم که به چشمم خورد بیشتر مکث کردم، میخواستم بدونم حضرت زهرا چی؟ نوشته بود که حضرت زهرا شفیع زنی خواهد شد که مهرش را ببخشد. مطلب رو کامل کردم، نویسنده معتقد بود که بخشش مهریه باعث افزایش مهر و‌محبت بین زن و مرد می‌شود و باعث استحکام رابطه زن و شوهر. وقتی این مطلب رو خوندم انگار که یه گنجی پیدا کرده باشم خوشحال شدم و از جا بلند شدم، رفتم سراغ آشپز‌خونه زرشک پلو بار گذاشتم، میز رو تمییز کردم، نو‌ترین سفره رو بیرون کشیدم، انداختم روی میز، دکور خونه رو یه مقدار تغییر دادم، لباس نو تن امیر‌علی کردم و دوتایی منتظر رضا موندیم. حواسم رو جمع کردم قبل از اینکه رضا بخواد خودش در رو باز کنه من برم استقبالش و در رو باز کنم. خودم رو تو آیینه برانداز کردم، چندتا رنگ و لعاب به صورتم زدم. از چشمی در بیرون رو چک میکردم، صدای کوبیده شدن در حیات رو شنیدم، فورا خودم رو به پشت در هال رسوندم و با خنده در رو به روش باز کردم. ستاره: سلام عشقم. رضا انگار از دیدن رفتارم تعجب کرده باشه یه لحظه مکث کرد. باز هم بدون اینکه اسمم رو صدا بزنه یا حتی یکم چهره‌اش رو خندون تر نشون بده جواب داد: رضا: علیک ستاره: امشب منو امیر علی منتظرت موندیم. رضا: کی گفته بود منتظر باشید؟ ستاره: هیچ‌کس، خب تو خسته برمیگردی دلم خواست یکم از خستگیت کم کنم، شام زرشک پلو بار گذاشتم. تا لباس‌هات رو عوض کنی من شام رو هم می‌کشم. رضا: باشه. خیلی خوشحال و پیروز رفتم آشپز خونه و مشغول شام کشیدن شدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
دلم میخواست مثل همه عروس‌ودامادها یه ماه عسلی داشته باشم، اما اون هم نشد. بیست‌روزی از ازدواجم گذشته بود، دلم برا مادرم تنگ شده بود، به محمدرضا گفتم منو ببر پیش مادرم. قرار شد شب که برمی‌گرده از مدرسه بریم خونه مادرم. آماده شده بودم و منتظر بودم تا احمدرضا بیاد و بریم. احمدرضا: آماده شدی مهنا؟ مهنا: بریم همین که از اتاق اومدم بیرون، خواهر شوهرم زهرا گفت: اگه میخواستی پیش مادرت باشی چرا ازدواج کردی؟ از شنیدن این حرف متعجب شدم، تو این بیست روز خیلی بی‌احترامی‌هاشون رو تحمل کردم، دوست هم نداشتم بهشون بی‌ادبی کنم. احمدرضا هم هیچی نمی‌گفت در قبال بی‌ادبی‌هاشون؛ همین قضیه بیش‌تر منو ناراحت می‌کرد، حس می‌کردم محمدرضا منو دوست نداره. بخاطر حرف زهرا دوباره برگشتم تو اتاق بدون این‌که حرفی بزنم یه گوشه نشستم و گریه کردم. احمدرضا: ناراحت نشو، یه شب دیگه می‌برمت پیش مادرت. مهنا خواهش می‌کنم، با خانواده من مقابله به مثل نکن، هرچی شنیدی همون لحظه بزار زیر پات. مهنا: چرا خونوادت اینجورین؟ محمدرضا تو این بیست روز کم نکشیدم از خونوادت، تو که هر دو شیفت بیرونی، پنج‌شنبه جمعه هم که میری فوتبال، این منم که باید خونوادت رو تحمل کنم. احمدرضا: مهنا منو دوست داری یا نه؟ مهنا: اگه دوستت نداشتم که زنت نمی‌شدم احمدرضا: من بهت قول میدم عوض کنم این شرایط زندگیمون رو فقط تحمل کن. آخر ماه شد، تو حیاط خونه منتظر احمدرضا بودم. اون زمان که کارت بانکی و اینجور چیزا نبود که حقوق رو تو بانک واریز کنن، حقوق رو نقدا میدادن دست معلم. همین طور که منتظر محمدرضا بودم، دیدم پدر شوهرم، از هال اومد بیرون. پدر شوهر: احمدرضا نیومد؟ مهنا: نه عمو، هنوز نیومده چند دقیقه نکشید که صدای زنگ در به صدا در اومد. بلند شدم که برم در رو باز کنم، دیدم پدر شوهرم زودتر از من رفت سمت در، درحیاط رو باز کرد و سلام و کرد و فورا کیسه پول رو از احمدرضا گرفت و رفت تو اتاق. من از این حرکتش متعجب شدم، عجیب‌تر این بود که محمدرضا هیچی نمی‌گفت. رفتم جلو گفتم: مهنا: چرا حقوقت رو دادی بابات. احمدرضا: پدرم پول‌ها رو از من میگیره، میگه داره برام حساب بانکی باز میکنه. مهنا: احمدرضا من واقعا خونوادت رو نمی‌فهمم، من و تو زن و شوهریم ما به پول‌ها نیاز داریم، من الان میخوام برم حموم شامپو ندارم، صابون و لیف. کلی چیز میخوام بخرم ندارم، یعنی ما باید پول تو جیبیمون رو از پدرت بگیریم. احمدرضا: میگی چه کنم مهنا؟ مهنا: از این به بعد هر وقت حقوق دادن، میای یه بخشیش رو میدی من، به پدر و مادرت به اندازه نیازشون پول بده، اینجوری بهتره. یه دو ماهی ما این روش رو انجام دادیم، اما چشمتون روز بد نبینه، ماه سوم یه دعوای بزرگ راه افتاد. پدر شوهرم به احمدرضا میگفت: تو چرا پول‌هات رو میدی به زنت. و باز هم جواب احمدرضا سکوت بود. به خودم گفتم حالا که پول‌های شوهرم دست خانواده‌شه، من خیاطیم رو انجام بدم، اجازه که نمیدادن برم خونه خانم کامرانی، میگفتن: ما نداریم زن بیرون کار کنه. تو خونه هم که خیاطی میکردم، می اومد تو اتاق می‌گفت: نزن روی کاشی، کاشی‌ها میشکنه. مهنا: عمو، این دستگاه دکمه زنه، من چندساله دارم کار میکنم،کاشی نشکسته تا حالا. پدر شوهرم خیلی آدم بی ملاحظه‌ای بود، یه روز احمدرضا رفته بود سرکار، من یکم کسل بودم برگشتم خوابیدم، لباس خواب تنم بود. پدر شوهرم بدون یا الله و یا اینکه حتی در بزنه، وارد اتاق شد کولر رو خاموش کرد و رفت، در رو هم پشت سرش نمی‌بست. اون لحظه میخواستم خودم رو بزنم. یه نگاهی به آسمون کردم و گفتم: خدایا من چیکار کردم که گیر همچین خانواده‌ای افتادم؟ نوعروس‌ها تا چند ماه تو خونه سروری میکنن، ولی اینا رسما منو به عنوان خدمتکار گیر آورده بودن. برادر بزرگ شوهرم، زنش تو شرکت کار میکرد، تا حالا از شون ندیدم که بهش بی احترامی کنن، برادر شوهرم هم خیلی زبون دار بود، به مادرش میگفت: وظیفه‌ات هست برای ماهم نهار بپزی و بفرستی خونمون، رو می‌کرد به من می‌گفت: تو حق کار کردن بیرون نداری، تو باید برای ما کار کنی. اینجا نیومدی بخوری و بخوابی. منم از این حرفش عصبانی شدم و گفتم: مهنا: من زن احمدرضام، نه زن شما. تازه تو این چهار ماه فهمیدم پدر شوهرم خسیسه، خیلی پول دوسته. وقتی میدیدم پدر شوهرم پول‌های شوهرم رو می‌گیره آروم و بی صدا فقط گریه می‌کردم. با اینکه پول‌های ما رو میگرفتن، مجبورمون میکردن هزینه آب و برق و گاز رو ما بدیم. به احمدرضا میگفتم همه اینا رو، ولی اون می‌گفت من نمیخوام بهشون بی احترامی کنم.
استاد: رسیدن بخیر آقا ایلیای عزیز ایلیا: ممنون استاد، اومدم که بگم من اصلا آمریکایی نبودم، حتی من مسیحی نبودم، پدر و مادرم هر دو شیعه بودن؛ اونا بر اساس مصالحی میرن آمریکا و تقیه می‌کنن که مسیحی‌هستند خانواده ماکان همونا که منو قبول کردند نگه دارند اسمم رو عوض کردند گذاشتند ایلیا، من منیل هستم، منیل دیان. استاد: خب، بسلامتی، این که خیلی خوبه. ایلیا: اومدم ازتون بخوام که دوباره با دوستتون صحبت کنید منو تو سپاه قبول کنن، اونا دفعه قبل بهونشون هویت من بود، حالا که هویت من ، هویت واقعیم پیدا شده دیگه منو رد نمی‌کنن. استاد: راستش ایلیا جان، فقط هویتت نبود، تو ادارات مهمی مثل سپاه تو ایران از ملیت‌های دیگه رو قبول نمی‌کنن، این مخصوص ایران نیست همه کشور‌ها همین طور هستن. ایلیا: ولی من می‌خوام وارد سپاه بشم، هر طور شده استاد: خب مگه نمی‌گی اهل لبنان هستی، برو اونجا برو گروه حزب‌الله، برو گروه مقاومت. ایلیا: همه خوب می‌دونیم مقاومت و حزب‌الله بدون اجازه ایران و رهبرش آب نمی‌خورن. استاد: ایلیا این چه حرفیه؟ میدونی این حرفت چه عواقبی داره؟ من نشنیده می‌گیرم می‌دونم منظوری نداشتی. ایلیا: استاد خواهش می‌کنم منو وارد سپاه کنید. استاد: آخ آخ ایلیا از دست تو، بزار ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم. ایلیا تمام تلاشش رو کرد که وارد سپاه بشه، اما باز هم قبولش نکردن. راستش برام تعجب آور بود ایلیا اگر هدفش شهادته باید خوب بدونه شهادت از هر راهی بدست میاد، چرا گیر داده حتما باید وارد سپاه بشه؟ تازه با اینکه استادش بهش پیشنهاد داد بره به گروه مقاومت و حزب‌الله بپیونده، اما قبول نکرده، اصلا ایلیا رو درک نمی‌کردم. ایلیا: خوبی فاطمه؟ فاطمه: اون که حالش خوب نیست من نیستم، تویی. ایلیا: چته؟ چی شده؟ فاطمه: ایلیا چرا اصرار داری وارد سپاه بشی؟ اونجا می‌خوای به چی برسی؟ ایلیا: همه میرن اونجا که به چی برسن؟ فاطمه: بعضیا با هدف خیانت و زمین زدن ایران وارد سپاه می‌شن، اما خیلی دوام نمیارن شناسایی می‌شن. ایلیا: چی!؟ فاطمه.... تو...تو واقعا فکر می‌کنی من .... نه، نه... باورم نمیشم اینو از تو می‌شنوم. تو.... فاطمه تو این چند سال منو قبول نداشتی باهام زندگی کردی؟ فاطمه: ببخشید ایلیا، منظوری نداشتم، فقط ترسیدم، اصرارهات و حال بدت بخاطر وارد نشدن به سپاه بنظرم طبیعی نمی‌اومد. ایلیا اون شب خیلی از دستم ناراحت شد، با ناراحتی از خونه زد بیرون، تا صبح خونه نیومد، خیلی از خودم ناراحت شدم که این حرف رو زدم، اصلا نمی دونم چرا همچین فکر بی‌خودی کردم. کلی پیام عذر‌خواهی براش فرستادم، هیچ کدوم رو جواب نداد، آخرش یه برگه برداشتم و عذر خواهی نوشتم و گذاشتم رو بالشت خوابش، منم همونجا خوابیدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
استاد حامدی: خانم معالی یه چند لحظه می‌مونید؟ کارتون دارم. نازنین‌زهرا: بله. استاد: میشه برام توضیح بدی چرا تو برگه امتحان، سوالات رو اینجور جواب دادی؟ نازنین‌زهرا: خب، هرچی بلد بودم نوشتم. استاد: ببین دخترم، من از این برگه متوجه شدم که شاید تو با علاقه خودت اینجا نیومدی، این جوابا یکم... نازنین‌زهرا: استاد ناراحت نشید، من از عمد این کار رو کردم. استاد: پس درست متوجه شدم، تو به اینجا علاقه نداری. چون این نمره با کارنامه درخشان و هوشی که ازت سراغ دارم همخوانی نداره. نازنین در مقابل این حرف استاد سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. از در کلاس و کنار دیوار آروم آروم به سمت خوابگاه رفت. داشت به این فکر می‌کرد حتما الان استاد ماجرا رو کف دست پدر و مادرش بزاره. بخاطر همین نازنین پیش دستی کرد و خودش ماجرا رو به محمد‌حسین گفت. محمد‌حسین: می‌خوای با این روش به مامان و بابا بگی علاقه نداری به اینجا؟ نازنین‌زهرا: داداش بخدا من خیلی تحمل کردم، دارم تو این فضا خفه میشم. حق ندارم روسری رنگی بپوشم، دارم می‌میرم همش سیاه پوشیدم، یکم چادرم رو رو شونم می‌ذارم مسیر خوابگاه تا کلاس رو میرم بهم گیر میدن. محمد‌حسین: مگه قرار نشد بخاطرم حفظ ظاهر کنی؟ نازنین‌زهرا: اگر تو نبودی تا همین جاش رو هم تحمل نمی‌کردم. محمد‌حسین: باشه عزیز برادر، تو غصه نخور، من سه روز دیگه ماموریتم تموم میشه و میام پیشت بریم یکم گردش و خوش گذرونی. نازنین‌زهرا: ممنون داداش. نازنین نتونسته بود حسش رو پنهان کنه، شاید سخت‌ترین کاری که تو تمام عمرش کرده بود تحمل همین یک ماه بود که تظاهر می‌کرد حوزه و دروسش رو دوست داره. زهره: سلام سلیمه جان، خوبی خاله؟ سلیمه: ممنون، شما چطورین؟ عمو حاجی، داداش محمد‌حسین؟ زهره: قربونت برم دخترم، همه خوبن عزیزم. چه خبر از حوزه؟ سلیمه: سلامتی، درس‌ها به خوبی و خوشی داره سپری میشه. زهره: الحمدلله، موفق باشی و بدرخشی همیشه. چه خبر از نازنین‌زهرا؟ سلیمه: اونم خوبه. زهره: دخترم خبر درس‌هاش رو داری؟ درس می‌خونه؟ سلیمه: درس که می‌خونه، ولی... زهره: ولی چی دخترم... راحت بهمون بگو. سلیمه: آخه دوست ندارم فکر کنه دارم زیرآبش می‌زنم، ما دوست‌های خوبی برا هم هستیم. زهره: زیرآب چیه دخترم، فقط می‌خوام اوضاع دخترم رو ازت بپرسم. سلیمه: درس می‌خونه، شب و روز هم می‌خونه، مثل همیشه می‌درخشه. زهره: مطمئنی دخترم؟ آخه حرف قبلیت... سلیمه: آره خاله جون، مطمئن باشید. زهره: ان شاالله که همین طوره؛ بیرون هم میره؟ سلیمه: نه اصلا، فقط خوابگاه و کلاس، البته آقا محمد‌حسین آخر هفته قراره بیاد دنبالش برن بیرون. زهره: ممنون عزیزم، مزاحمت نمیشم گلم. سلیمه: مراحمید خاله جون. صبح تازه‌ای شروع شد، هفته‌ی تلخی رو داشت پشت سر می‌گذاشت. نمرات امتحانات میان نوبتش یکی پس از دیگری می‌آمد و حکایت از بی‌علاقگی نازنین به این عرصه میداد. مدیر و اساتید و معاونان حوزه برای ارزیابی ترمی طلاب دور هم نشسته بودند، اسم نازنین کنار معدود طلاب ضعیف توی لیست سیاه قرار گرفته بود. مدیر حوزه: خانم‌ها خوش اومدید، خیر مقدم. این جلسه ترتیب داده شده جهت ارزیابی شما چند تن از طلاب عزیز و ارزیابی اساتید و دروس. ان شاالله جلسه پرباری داشته باشیم. استاد حامدی از دیدن نازنین خیلی ناراحت شد، اون علت نمرات غیرقابل قبول نازنین رو می‌دونست ولی به آموزش خبر نداده بود. نازنین وقتی دید همه اساتید هستند، حتی اساتیدی که تابحال باهاشون کلاس نداشته خیلی ناراحت شد. جلسه شروع شد، نازنین نفر سوم لیست بود، منتظر موند تا نوبت بهش برسه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
برا من و امثال من فقط از جنگ گفتن و چندتا تصویر سیاه و سفید نشون دادم، ولی واقعا جنگ یه واقعه وحشتناک، من وقتی رفتم سوریه به یه نتیجه رسیدم و اون این بود که آثار باقیمانده از جنگ از خود جنگ وحشتناک‌تر و دردناک‌تره. واقعا چیزهای عجیبی دیدم، یکی از سوژه‌های ما یه خانم و آقا بودن که ۱۶ تا بچه همراهشون زندگی می‌کردن. این ۱۶ تا بچه، بعضیا بچه برادر، بعضیا بچه برادر زن، و حتی بچه‌های همسایه‌ها بودن که بعد از شهادت پدر و مادرشون اینا اون بچه‌ها رو جمع کردن و مثل بچه‌های خودشون دارن بزرگ می‌کنن. من وقتی ماجراهای این افراد رو می‌شنیدم گاها قلبم به شدت درد می‌کرد، از بلایی که داعش سرشون آورده بود واقعا قلبی برا آدم نمی‌مونه. چندتا عکس از ۱۶ تا بچه گرفتم، یکی از دیگری خوشگل‌تر و ماه‌تر. باهاشون که حرف می‌زدیم یه بغضی ته حرف‌های همه بچه‌ها بود. علی‌اکبر: این لپ‌تاپ خدمت شما خانم علوی، این فلشotg، اینم رابط، دیگه چی نیاز دارید؟ سارا: ممنون همین‌ها کافیه، منم لوازمم رو آوردم اول از اونا استفاده می‌کنم اگر نیاز شد بهتون می‌گم. حسام: میشه بعد از انتقال من عکس‌ها رو ببینم؟ می‌خوام متن مستند رو آماده کنم، بدم بخوننش تا به محض تموم شدن مصاحبه‌ها صداگذاری و تدوین انجام بشه. سارا: بله، حتما، حجم عکس ها و فیلم‌ها زیاده، شاید یک ساعتی زمان ببره، من مجدد میارم خدمتتون. تو هتلی که برامون تدارک دیده بودن اتاق من با آقایون کنار هم بود، مترجم و آقای رضایی و آقای قادری تو یه اتاق، منم یه اتاق دیگه تنها. مشغول انتقال عکس‌ها شدم، یکی از عکس‌ها خیلی ذهن من رو درگیر خودش کرد، آخرین عکسی که ازشون گرفتم یه عکس دسته جمعی بود، پدر و مادر وسط و بچه‌ها دورتادورشون رو گرفته بودن، با خودم فکر می‌کردم می‌شد منم همچین خانواده‌ای داشتم. دوباره غم و غصه چند هفته پیش برام تکرار شد، لپ‌تاپ و دوربین رو کنار گذاشتم از پنجره هتل به بیرون و ساختمان‌های نیمه سوخته و تخریب شده نگاه می‌کردم. سعی می‌کردم اصلا به گذشته برنگردم. بعد از طلاق با خودم عهد بستم دیگه هیچ مردی رو تو زندگیم راه نمی‌دم، اینطوری از آسیب‌هایی که ممکنه از جانب اونا به من برسه در امان می‌مونم، تو خونه هم بحث خواستگار و ازدواج رو کلا قدغن کردم. هر روز برا خودم تکرار می‌کردم که تو سرنوشت تو یک ازدواج ناموفق نوشته شده، سهم تو از زندگی برا ازدواج همین بود، این جمله‌ای بود که هر روز تکرارش می‌کردم. بعد از دو هفته مستندسازی تو سوریه، برگشتیم ایران، به محض رسیدن به ایران رفتم درخواست شناسنامه المثنی دادم، البته قبلش از عمد شناسنامه‌ام رو معدوم کردم، تا اینجوری کارم راحت‌تر بشه. نمی‌خواستم اسم امیر تو شناسنامه من بمونه، اینجوری هر وقت به شناسنامه‌ام نگاه کنم حسرت نمی‌خورم، مهرطلاق مدام جلو چشمم نیست. هر سه نفر نشستیم پای تدوین مستند، حدودا یک ماه طول کشید تا این مستند تدوین شد، حالا به مرحله اجرا و نشر در صدا و سیما رسیده بود. خودم خیلی ذوق داشتم، می‌خواستم از قاب تلویزیون چی رقم زدم، ناگفته نماند منتظر بودم مستند وقتی تموم میشه اسم عکاس که میاد رو ببینم. یه ذوق خاصی براش داشتم، اما اونجا هم فکر امیر ول کن من نبود. یه لحظه به خودم گفتم، الان امیر این مستند می‌بینه؟ اگر اسم عکاس ببینه چه واکنشی نشون میده؟ نمیدونم چرا واکنش امیر برام اهمیت داشت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~