#پارت_13
#آبرو
محمدحسین تماس رو باز کرد اما قبل از شروع صحبت کردنش زهره شروع کرد به عتاب کردن
زهره: دختریه چشم سفید کی تاحالا جرأت کردی اینطور پررو بشی و جواب بدی؟ گند میزنی بعد جوابشون رو هم میدی؟ تو که نخبه بودی؟ جهشی دادی، تست هوش دادی، این غلطی که کردی نشونه هوشت نبود.
من و پدرت وقتی شنیدیم از خجالت آب شدیم، پدرت از دیشب زیر سرم، من از شدت سر درد نمیتونم رو پا بشم.
خدا بگم چکارت کنه دختر، داریم از دستت دیوونه میشیم، تو آبرو نداری یکم به فکر آبروی ما باش.
زهره پنج دقیقه یکسره حرف زد، تموم که شد محمدحسین آروم سلام کرد.
زهره: خاک به سرم، محمدجان تویی مادر؟ یعنی من اشتباه گرفتم!؟ ببخشید شرمنده مزاحمت شدم.
محمدحسین: نه مادر اشتباه نگرفتی، گوشی نازنین.
زهره: گند زده دوباره پشت تو قایم شده؟ چرا اینقدر ازش دفاع میکنی؟ بزار یکم ادب بشه این دختر.
محمدحسین: من رفتار و حاضر جوابی خواهرم رو، حتی نمرات کم میانترمش رو توجیه نمیکنم، بابت این خواهرم رو خیلی عتاب کردم، ولی رفتار مسئولین حوزه اصلا پسندیده نبود، منم بودم اعتراض میکردم به جلسه عمومی جلو چشم همه دلیل نداره ضعف خواهر منو تو چشم دیگران بکنند، من فردا قراره برم به این رفتار اعتراض کنم، اینا هیچ کدوم تایید کمکاری خواهرم تو درس خوندنش نیست.
زهره: محمدم ما دیگه جون نداریم ادامه بدیم، این دختره شرم خورده حیا رو غی کرده.
محمدحسین: چرا میگید دختره؟ مگه چیکار کرده؟ اون که همه جور خودش رو ثابت کرد ، این کار شما نازنین رو به این مرحله رسوند.
یکم واقع بین باشید لطفا مادرم، خواهش میکنم.
زهره: آدم کسی رو احترام میکنه که به حرف پدر و مادرش گوش بده، اون دختره هیچ احترامی، هیچ ارزشی برا حرفمون قائل نیست.
محمدحسین: مامان از من ناراحت نشید، ولی واقعا ما چقدر براش ارزش قائل بودیم؟ چقدر به نظراتش احترام گذاشتیم؟ همه چی رو بهش تحمیل کردیم، من تو یکسال بهش فشار آوردم که دو تا پایه بخونه، تست هوش بده و ...
زهره: اینا همش بخاطر خودش بود، درک نکرد نفهمید.
محمدحسین: اینا بخاطر نازنین نبود، بخاطر حرف مردم بود.
زهره: این تفکر تو هم برام یه مسئله است محمد مامان.
محمدحسین: خودتون رو اذیت نکنید مادر مهربانم، من همه چی رو درست میکنم.
زهره: مادر پیش مرگت بشه الهی، خیلی داری زحمت میکشی.
نازنینزهرا: تموم شد، هرچی فحش بود رو خوردی.
محمدحسین: بخاطر تو جون هم میدم، فحش که چیزی نیست.
نازنین لبخند ریزی زد و قهوهاش رو هم زد.
محمدحسین: از اینجا خوشت اومده؟
نازنینزهرا: خیلی قشنگه اینجا.
داداش میشه یه چیزی بخوام؟
محمدحسین: چی عزیزم؟
نازنینزهرا: اجازه میدی چادرم رو دربیارم؟
آخه کافه با این تیپ...!!
محمدحسین: اولا من کی باشم رو حرف خدا حرف بزنم، حجاب و چادر حرف خداست، من نمیتونم حکم بدم.
ثانیا چرا فکر میکنی کافه محل افراد تیپ امروزی و ژیگول؟
اتفاقا کافه جای ماهاست، نه جای اونا.
نازنینزهرا: متوجه شدم، الان غیرتی شدی و اجازه ندارم چادرم رو دربیارم.
محمدحسین: اصلا اینطور نیست، من نگفتم با چادر بمون یا چادرت رو دربیار.
من قانون رو گفتم.
نازنینزهرا: من مانتو پوشیدم، بلند هم هست، روسریم هم کوتاه نیست، یه امروز من لذت بیچادری و آزادی رو بچشم، قول میدم بقیه روزها چادر بپوشم.
محمدحسین سکوت کرد و فقط به خواهرش نگاه کرد، چقدر محسوس بود که نازنین هنوز بابت پوشش کامل و چادر اقناع نشده و این پوشش اجبار بوده.
این اتفاق خیلی محمدحسین رو متاسف کرد، دلش برا خواهرش میسوخت، اگر زمانی که باید آزاد میبود از حقش استفاده کرده بود الان به این حال و روز نمیافتادیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~