محمد‌حسین: سلام نازنین جان، کجایی آبجی؟ نازنین‌زهرا: از دربی که به خیابون طبرسی می‌خوره، همون بازار زیر گذر طبرسی سمت هتل ولایت و اینا زدم بیرون، تو بازارم. محمد‌حسین: مگه نرفتی صحن گردی؟ نازنین‌زهرا: چرا رفتم، یه چیزی شد اعصابم بهم ریخت زدم بیرون از حرم. محمد‌حسین: ای بابا، نمیشه یه جا تو کوتاه بیای؟ نازنین‌زهرا: تقصیر اونا بود، خونه امام رضاست، بهم میگه چرا با آقا اینجور حرف میزنی، پیرزن یه دندون پر رو. تو خونه امام رضا هم برا ملت خط و نشون می‌کشن. محمد‌حسین: خیلی خب الان کجا میری؟ نازنین‌زهرا: هیچ‌جا، فقط خواستم از حرم دور باشم، این کفن پیچ‌های سیاه رو نبینم. محمد‌حسین: برگرد حرم، نماز بخونیم و باهم برگردیم. نازنین‌زهرا: چشم، الان میام. زهره: بریم صحن آزادی برا نماز یا همین صحن پیامبر اعظم باشیم؟ مرضیه‌خانم: فرقی نمی‌کنه، نماز دیگه، اینجا نشستیم جا هم داریم. نازنین‌جون برنمی‌گردن؟ زهره: الان زنگش میزنم ببینم کجاست. زهره یه تک به نازنین زد، نازنین‌که متوجه شد مادرش جواب نداد، فقط در حد یه پیام نوشت، دارم میام. از سقا‌خونه یه لیوان آب برداشت تا وضو بگیره، یه لیوان دیگه هم پر کرد و سر کشید. لیوانش رو، روی سنگ نمای پله برقی کنار نرده‌ها گذاشت، گوشیش رو بیرون آورد و با محمد‌حسین تماس گرفت. مکان دقیق و شماره ستون رو که گرفت به سمت مادر و برادرش رفت. قبل از اینکه نازنین به سمت مادرش برسه، محمد‌حسین متوجه نازنین شد و سمت اون رفت. محمد‌حسین: ببخشید آقا ابراهیم من الان برمی‌گردم. ابراهیم: بفرمایید. محمد‌حسین: سلام، خوبی. نازنین‌زهرا: اهم، خوبم. محمد‌حسین: رفتی پیش مامان جون محمد‌حسین هیچی نگو، جواب مامان نده، مرضیه خانم هم هرچی گفت این گوش در، این گوش دروازه باشه لطفا. نازنین‌زهرا: بخواد مثل اون پیرزن بهم گیر بده من نمی‌تونم ساکت بشم، هی نپرسه، چرا اینطور، چرا اونطور. محمد‌حسین: حتی اگر پرسید، تو جوابش نده، خواهش می‌کنم، یجوری بپیچونش، خودت رو با دعا یا چه میدونم چیزی مشغول کن تا سمتت نیان. نازنین‌زهرا: سعیم می‌کنم ولی قول نمیدم. محمد‌حسین: گفتم جون محمد‌حسین. نازنین‌زهرا با کلافگی گفت: باشه، شتر دیدم ندیدم. محمد‌حسین: قربون خواهر فهمیده‌ام بشم من. نازنین‌زهرا: حتما قربونم برو سر وضعش رو مرتب کرد و سمت مادرش و مرضیه خانم رفت. مرضیه‌خانم: سلام دخترم، زیارت قبول. زهره: سلام، زیارت قبول. نازنین‌زهرا: سلام، ممنون، از شما هم قبول باشه. مرضیه‌خانم: ماشاالله خوب حرم رو بلدی، من با اینکه چندین بار اومدم، تو صحن‌ها گم میشم. نازنین‌زهرا: صحن‌ها اسم داره دیگه، چرا آدم باید گم بشه؟ زهره لب ورچید و سرش پایین انداخت، نازنین متوجه شد دوباره گند زده، سریع ژست بچه مودب‌ها رو گرفت و گفت: ببخشید حاج‌خانم قصد بی‌ادبی و توهین نداشتم، فقط منظورم این بود اسم‌ها رو حفظ کردم، با یکم پرس و جو پیدا می‌کنم. مرضیه‌خانم: نه عزیزم بی‌ادبی چیه؟ خیلی هم عالی، این اتفاقا هوش شما رو می‌رسونه. دختر باهوشی مثل شما می‌تونه نسل خوبی رو تربیت کنه، یه مادر باهوش خیلی تو تربیت بچه نقش داره. نازنین‌قبل از اینکه مرضیه چیز دیگه‌ای بگه گفت: مادر باهوش نعمته و کمیاب، ولی من قصد ازدواج ندارم. با این جوابش مرضیه ترجیح داد ادامه نده و سکوت پیشه کرد. صدای اذان از گلدسته‌های حرم پخش شد، همه برای نماز جماعت به صف شدن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~