زهره: قربون امام رضا بشم من، چقدر زود حاجت دلم رو داد. محمد‌علی: چطور!؟ زهره: همین الان سمانه خانم زنگ زد، گفت جوابشون مثبته. محمد‌علی: خدایا شکرت، چقدر دلت پاک بوده خدا زود حاجتت رو داده. محمد‌حسین و نازنین خندان به هتل برگشتن و سمت اتاقشون رفتن. نازنین‌زهرا: سلام محمد‌علی: علیکم السلام. محمد‌حسین: سلام، خسته نباشید‌ زهره: ممنون، بازار گردی خوش گذشت؟ نازنین‌زهرا: خیلی، جای شما خالی، دو دست لباس نخی خنک هم خریدم یکی برای خودم یکی برای مامان. نازنین از ته دل و با ذوق لباس رو جلو برد و دو دستی تقدیم مادرش کرد. زهره: من لباس نمی‌خوام ازت، اخلاقت رو درست کن، حرف من و پدرت رو گوش کن، یکم دختر سنگینی باش. نازنین مثل بادکنکی که سوزن زده باشی از درون فرو پاشید، لباس رو گوشه تک مبل گذاشت و با بغض نترکیده به سمت اتاقش رفت. محمد‌حسین که این رفتار رو دید به شدت ناراحت شد، هرچی اون سعی می‌کرد نازنین رو درست کنه خانواده‌اش به هوا می‌دادن. محمد‌حسین: چرا این حرف رو بهش زدید؟ نمی‌دونید با چه ذوقی این لباس خرید، تازه داشتم بهش می‌قبولوندم باید دخترانه رفتار کنه، دخترا از پسرا باید شادتر باشن، نمی‌شد یکم مهربون‌تر رفتار کنید؟ محمد‌علی: حاج خانم زن حاج قاسم نازنین‌زهرا رو خواستگاری کرده، کلی هم از نازنین تعریف کرده ولی نازنین‌زهرا گفته مادر نمونه و باهوش کمه ولی من قصد ازدواج ندارم. محمد‌حسین: خب، مگه کار اشتباهی کرده؟ قصد ازدواج نداره. زهره: مادر یکم بهش تشر بزن، اینقدر باهاش مهربونی کردی که اینطور شده. محمد‌حسین: نه مادر من، روش تربیت شما درست نیست، با عرض معذرت، من نمی‌گذارم این رفتارهاتون نازنین‌زهرا رو خراب کنه. محمد‌علی: تو یکی دو روز مهمون خونه ما هستی، بعدش چی؟ محمد‌حسین: بعدش هم با من پدر جان. زهره: زنگ زدن گفتن جوابشون مثبته. محمد‌حسین: بهشون بگید من یه جلسه دیگه باید با دخترشون صحبت کنم. محمد‌علی: چه صحبتی دیگه؟ محمد‌حسین: خیلی چیز‌ها هست باید بگم، جلسه اول فقط صحبت از علایق و رشته و سختی کار من بود و آشنایی مجملی پیدا کردیم. زهره: باشه مادر، پس می‌گم برا هفته بعد، وقتی از شمال برگشتیم یه قرار بزارم بریم صحبت‌هاتون رو بکنید. محمد‌حسین: ممنون. محمد‌حسین سمت اتاق رفت، نازنین دراز کشیده بود، به محض اینکه محمد‌حسین وارد اتاق شد، پتو رو ، روی سرش کشید. محمد‌حسین: نازنینم، خواهر قشنگم، بیا با من حرف بزن. من می‌دونم چقدر ناراحت شدی جانم، پاشو فکر کن چیزی نشده، نه اصلا نادیده بگیر شما بزرگواری کن بیخیال اتفاق چنددقیقه قبل بشو. حرف نمی‌زنی خواهرم؟ محمد‌حسین وقتی دید نازنین جوابی نمیده، آخرین تکنیکش رو هم بکار برد و گفت: مرد که گریه نمی‌کنه. نازنین نا خودآگاه به این جمله خندید و آروم پتو رو کنار زد. محمد‌حسین: هاان، الان شد، آفرین خواهر قشنگم. نازنین‌زهرا چشم‌هاش از شدت گریه سرخ شده بود. محمد‌حسین: مگه من مُردم که تو اینطور گریه می‌کنی؟ نازنین‌زهرا: دور از جون داداش. محمدحسین نازنین رو تو آغوش گرفت و موهای نرمش رو نوازش کرد و بوسید. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~