محمد‌حسین: سلام زهره: سلام مادر دورت بگرده، خوبی عزیز دلم؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟ مردم از نگرانی. محمد‌علی: کاش یه پیام فقط میدادی، من و مادرت خیلی نگران شدیم. محمد‌حسین: ببخشید شرمنده، واقعا سرم شلوغ بود. محمد‌علی: چرا برا خواهرت بلیط گرفتی؟ اینجوری بهش رو میدی فردا دور برمیداره رو ما. محمد‌حسین: برا امتحانات اومده، امتحاناتش بده برمی‌گرده. نازنین با شنیدن صدای محمد‌حسین با خوشحالی از تختش بلند شد و از اتاقش بیرون جست. نازنین‌زهرا: داداااش، چقدر دلم برات تنگ شده بود. محکم پرید بغل محمد‌حسین و بین دستاش فشارش داد، محمد‌حسین چهره‌اش در هم شد و آروم نازنین رو از خودش جدا کرد و نوازشش کرد. زهره: یکم آروم‌تر، چه معنی داره اینطور داداشت رو محکم بغل می‌کنی؟ حیا هم خوب چیزیه. دوباره یه ضد حال به نازنین زدن، محمد‌حسین دست رو شونه نازنین انداخت و سمت اتاق رفتن. محمد‌حسین: اوووووف، نمی‌شد آروم‌تر بیای بغلم ، داشت همه چی لو میرفت. نازنین‌زهرا: چه بلایی سر خودت آوردی؟ محمد‌حسین: شب بهت میگم الان میترسم مامان و بابا بشنون. نازنین‌زهرا: تیر خوردی؟ پهلوت چیزیش شده؟ محمد‌حسین انگشت گذاشت رو لبای خواهرش و آروم گفت: هیییس. با چشماش جواب خواهرش رو داد. نازنین متعجب و نگران نگاه به محمد‌حسین کرد، دست برد سمت پیرهن محمد‌حسین، می‌خواست جای زخم داداشش رو ببینه که صدای در اتاق رو شنید. زهره وارد اتاق شد. زهره: داشتی چیکار می‌کردی؟ بیا بیرون، بزار داداشت لباس عوض کنه. نازنین‌زهرا: امممم، داشت لباساش عوض می‌کرد منم مزاحمش نبودم. محمد‌حسین: داشتیم دیدار تازه می‌کردیم بعد یک ماه. زهره: لباس‌هات رو عوض کردی بیا تو هال کار دارم باهات. محمد‌حسین: چشم، فورا میام. نازنین‌زهرا: نبودی داداش، خوب از خجالتم در اومدن. محمد‌حسین: چطور؟ نازنین‌زهرا: بجای ابراز دلتنگی، با دیدن من گفتن، اینجا چیکار می‌کنی؟ توبیخم کردن. محمد‌حسین: بیخیال، یکم تحمل کنی خودشون می‌فهمن که تو جات کجاست و کوتاه میان. نازنین‌زهرا: امیدوااااارم. محمد‌حسین: بیا آروم کمک کن پیرهنم رو دربیارم، نمی‌تونم دستم رو خیلی تکون بدم. نازنین‌زهرا: فحشش رو کی می‌خوره؟ محمد‌حسین: زود کمک کن و برو بیرون، بقیه‌اش خودم انجام میدم. نازنین به محمد‌حسین کمک کرد و لباسش رو در آورد و پیرهن دیگه‌ای رو تنش کرد. رفت بیرون از اتاق و کتاب به دست سمت حیاط رفت. محمد‌حسین: یک ماه دور از خانواده چقدر سخت بود واقعا. محمد‌علی: حالا چقدر پیش ما می‌مونی؟ محمد‌حسین: بخاطر روی ماهتون یه یک ماهی بهم مرخصی دادن. زهره: راست میگی مادر!؟ وااااای خدایا شکرت. محمد‌حسین: گفتید با من کار دارید، در خدمتم. محمد‌علی: بریم سراصل مطلب. محمد‌حسین: اصل مطلب!؟ زهره: ملکا، دختر حاج رضا جوابش مثبت بود. محمد‌حسین: بسلامتی. زهره: همین!؟ بسلامتی!؟ محمد‌حسین: الان من نمی‌تونم مراسم عقد بگیرم، این ماه می‌خوام فقط برای شما باشه و در خدمت شما، سه ماه تابستون رو که خدا از ما نگرفته زهره: امر خیر رو خوب نیست عقب انداخت. محمد‌علی: حداقل بهشون بگیم قراربعدی کی باشه، بلاتکلیف نمونن. محمد‌حسین: بگید تیر‌ماه. زهره: تیر ماه؟ دو ماه دیگه؟ محمد‌حسین: من شرایطم طوریه که تا قبل تیر ماه نمی‌تونم قرار و جشن و اینا برگزار کنم، این یک ماه هم دلیل داشت یا لطف خدا بود که به من داده شد کنارتون باشم، نمی‌خوام این یک ماه سرم شلوغ بشه بابت جشن و اینور و اون ور. محمد‌علی: میدونی که ما بهت نیاز نداریم، همه کار تو نازنین‌زهراست. محمد‌حسین: نازنین‌زهرا مگه جز خانواده نیست، من و شما براش کار نکنیم و کنارش نباشیم، فردا تو بغل یه پسر دیگه پیداش می‌کنید. زهره: این چه حرفیه!؟ خواهرت آدم بشو نیست. محمد‌حسین: بنظرم به اندازه کافی در مورد نازنین صحبت کردیم، من با اجازه برم بخوابم اگر کار ندارید باهام. زهره: برو مادر، برو استراحت کن. محمد‌علی: پس دیگه بگیم تیرماه؟ محمد‌حسین: حتما، فقط اون موقع می‌تونم. محمد‌حسین آروم از جاش بلند شد، چشمای زهره سمتش بود، متوجه محمد‌حسین به سختی بلند میشه. زهره: چرا اینطور بلند میشی مادر؟ محمد‌حسین: چند روزه پهلوم گرفته، تو تمرینا اون روز خوب گرم نکرده بودم، صبح بلند شدم پهلوم قفل شده بود. زهره: الهی مادر برات بمیره، برو استراحت کن، دردت به جونم مادر. محمد‌حسین: خدا نکنه. فعلا شب خوش. وارد اتاق شد و نفس راحتی کشید، یه تکس به نازنین داد. نازنین به سمت اتاق رفت، و وارد شد. محمد‌حسین: تو میدونستی دختر حاج رضا جواب مثبت داده؟ نازنین‌زهرا: جدی میگی!؟ محمد‌حسین: تازه مامان گفت، بهشون گفتم تیرماه، که اون موقع تو از امتحانای حوزه و مدرسه راحت شده باشی. نازنین‌زهرا: یعنی تو همین خونه زندگی می‌کنی؟ محمد‌حسین: آره، کنار تو می‌مونم.