حامدی: نازنین‌زهرا خانم، صبحانه آماده است دختر خوب، بیا صبحانه بخور. حامدی نازنین‌رو از پشت در صدا زد و رفت تو آشپزخونه، سفره رنگارنگ رو آماده کرد، و منتظر موند نازنین بیاد. چند دقیقه‌ای گذشت ولی خبری از نازنین نشد، بجای صدا بلند کردن و از آشپزخانه داد زدن، مجدد پشت در اتاقش رفت و در زد و اونو صدا زد ولی جوابی نشنید؛ آروم در رو باز کرد. نازنین روی تخت خواب بود و آه و ناله ضعیفی ازش بلند بود. حامدی با ترس بالا سر نازنین رفت، نازنین به شدت عرق کرده بود. حامدی: یا صاحب عصر، این دختر داره تو تب میسوزه. نازنین جان، دختر خوب صدام رو میشنوی؟ نازنین جان؟ فورا گوشیش رو برداشت و به آمبولانس زنگ زد. تا رسیدن آمبولانس عرق از صورت و دست و پای نازنین پاک کرد، مقداری لب‌هاش رو تر کرد و اقداماتی کرد تا آمبولانس برسه. دکتر: بدنشون به شدت ضعیف شده، خیلی به خودشون فشار آوردن. حامدی: شبانه روز درس می‌خونه، ایام امتحاناتش هست. دکتر: شما پدر و مادرها چرا به فکر بچه‌ها نیستید؟ مگه همه زندگی درس؟ حالا خوب شد دخترتون به این حال و روز افتاده؟ حامدی: والا چه عرض کنم دکتر. دکتر: این پرستار بالا سرشون می‌مونن تا بهوش بیان، دوتا B12 براشون نوشتم، یه سرم تقویتی، تا آخر ایام امتحانات، هفته‌ای یک بار آمپول تقویتی بزنن. غذاهای مقوی هم فراموش نشه. حامدی: چشم آقای دکتر حتما. ببخشید من برم ببینم کی پشت در. مهدی: سلام، آمبولانس برا چیه خانمی؟ مردم و زنده شدم. حامدی: نترس من چیزیم نشده، یکی از شاگردام حالش بد شده. مهدی: شاگردتون!؟ حامدی: فراموش کردم سلام کنم و خداقوت بگم عزیزم. مهدی: فدای سرت، همین که دیدم سالمی دلم آروم گرفت. دکتر: سفارشات لازم به پرستار کردم، شما هم بیشتر مراقب دخترتون باشید. حامدی: لطف کردید آقای دکتر ممنونم. یه لیوان چای دست آقا مهدی داد، یه سر به اتاق نازنین زد، هنوز بهوش نیومده بود، به سرعت سمت آشپزخونه رفت و یه لیوان شربت درست کرد و برای پرستار برد. پرستار: خیلی ممنون، زحمت کشیدید. حامدی: من از شما ممنونم، جون دخترم رو‌ نجات دادید. مهدی: چرا آوردیش اینجا؟ اگر چیزیش میشد جواب خانواده‌اش رو کی میداد؟ حامدی: این دختر خیلی تنهاست مهدی، فقط داداش که هواش رو داره، قصه‌اش مفصله که چرا آوردمش اینجا. مهدی: امان از دل نازکت هانیه. نازنین بعد از یک ساعت بهوش اومد، خوشبختانه تبش کمتر شده بود، پرستار بعد از چک کردن احوال عمومیش از حامدی خداحافظی کرد و رفت. حامدی بالای سر نازنین نشست، دست زیر سرش برد و مقداری آب بهش داد، با پارچه‌ای صورتش رو شست و مجدد روی بالشت گذاشت. حامدی: چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟ نازنین‌زهرا: من چی شدم؟ حامدی: داشتی تو تب می‌سوختی، بهت نرسیده بودم از دست رفته بودی. نازنین‌زهرا: من فقط دیشب یکم سر درد داشتم، یکم دراز کشیدم تا سرم آروم بشه دوباره بخونم، امروز امتحان داشتم. حامدی: بهش فکر نکن عزیزم، امتحان امروزت رو من درستش می‌کنم، بقیه روزها رو خدا از ما نگرفته جانم. نازنین‌زهرا: شما خیلی مهربونید خانم حامدی، تا حالا نشده بود کسی اینجوری نگرانم بشه. حامدی سرش رو پایین انداخت و بغضش رو تو گلو نگه داشت، دست به سر نازنین کشید، نازنین هنوز چشماش سنگین بود، مجدد خوابید و حامدی اشکاش جاری شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~