#پارت_45
#من_عاشق_نمیشوم
.راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم .
_در مورد چی میخواستیم با من صحبت بکنین بفرمایین الان میشنوم .
.راستش من خیلی مدتها پیش
یه خوابی دیده بودم یه خوابی که برا من معما شده بود و اصلاً قابل حل نبود نمیدونستم چیکار بکنم برا کسی هم تعریف نکردم اون خواب رو .
تا وقتی که شما اومدید کربلا و اون اتفاقا افتاد و تونستیم همدیگرو اونجا ببینیم .
_خب
.اونجا بود که متوجه شدم حکمت خواب من چیه تازه فهمیدم شما کی هستید .
وقتی اومدم ایران خیلی دنبالتون گشتم از جهتی که گفته بودیم قم زندگی نمیکنیم و ری هستین اومدم اینجا خیلی پرس و جو کردم که بتونم پدرتونو پیدا کنم ولی متاسفانه موفق نشدم تا اینکه یه نفرو پیدا کردم که به من گفت ما یه دکتر کمالی داریم که مطبشم کنار بیمارستان بزرگ شهر است و منم اومدم اینجا .
_ببخشید من اینجا چیزی برای پذیرایی ندارم چون اینجا مطب بوده یه زمانی و واقعاً شرمندتونم.
.نه خواهش میکنم اصلاً بحث این چیزا نیست من بی موقع مزاحم شدم .
خانم کمالی من میتونم یه درخواستی از شما داشته باشم؟
_ بله بفرمایید در خدمتم .
.میخوام شماره پدرتون رو داشته باشم.
تقریبا معما برای من حل شده بود فهمیدم برای چی اومده بود اینجا ولی به روی خودم نیاوردم یه طوری رفتار کردم انگار که هیچی متوجه نشدم .
_بله، بفرمایید اینم شماره پدرم، مصطفی کمالی.
.ممنون
_میتونم فامیل شریفتون رو بدونم.
. بله، علی اَیّاد طاهر.
_ممنون آقای ایاد طاهر.
بعد از خداحافظی از آقای ایاد طاهر رفتم بیمارستان.
حدودا تا ساعت۵بعد از ظهر امروز باید شیفت باشم، قراره به جای یکی از دوستام هم اونجا بمونم.
اینقدر گرم کار و بدو بدو بیمارستان شدم که صحبتهای بین من و آقای ایاد رو اصلا وقت نکردم در موردش فکر کنم.
ولی یه لحظه به خودم گفتم،چقدر باحیا بود، داشت حرفش رو میزد، میخواست بگه برا چی اومده، ولی ادامه نداد، ترجیح داد با پدرم صحبت کنه.
به خاطر سختی کار و سنگینی کاری که توی بیمارستان داشتم نمیتونستم هی برم خونه و برگردم به خاطر همین تصمیم گرفتم هر شب مطب بمونم .
قبل از خارج شدن از بیمارستان تلفنم زنگ خورد مادرم بود .
+ سلام الهه مادر خوبی عزیزم خسته نباشی .
_ سلام مامان ممنونم سلامت باشین مونده نباشید .
+ الهه مادر امشب میای خونه؟
_ امشب نمیدونم والا انقدر بیمارستان کار هست که دم به دم هی زنگ میزنن و باید برم و بیام مطب برا من راحتتره ولی هرچی شما بگین اگه میفرمایید بیام خونه، من میام خونه .
+ آره مادر بیا خونه من امشب براشان فسنجون بار گذاشتم فکر کنم دوست داشته باشی .
_ مگه میشه فسنجون شما رو دوست نداشته باشم چشم حتماً امشب میام خونه .
کارام رو راست و ریز کردم و رفتم سمت خونه.
_ سلام مامان سلام بابا خسته نباشین وای چه بوی فسنجونی میاد نازنین کو؟
نازنین:سلام عروس خانم خوبی ؟
_چی میگی نازنین، عروس چیه؟
نازنین: مامان بهش نگفتی قراره به زودی از دستش خلاص بشیم بعد از ۳۱سال
+نازنین درست حرف بزنه.
نازنین: شوخی کردم بابا.
+ برو لباس هات رو عوض کن، یه دستی به سر و صورتت بکش و بیا سر سفره.
_چشم
با خودم گفتم چقدر زود و سریع رفت زنگ به بابا زد یعنی به این زودی همه قضیه رو اومد گفت حقیقتش بدجور ذهنم درگیر شد .
نمیدونم چرا ولی برای اولین بار بود که از این پسره خوشم اومد حیاش بود حجبش بود شایدم طرز حرف زدنش نمیدونم ولی خیلی به دلم نشست.
نمیدونم چرا حس میکردم برای اولین بار همچین پسری میبینم انگار که همه پسرا همیشه یه حالت خاصی داشته باشن ولی این یکی با همه فرق داشت .
شایدم دلیلش این بود که خودم نمیخواستم ببینم وگرنه پسر خوب همه جا پیدا میشد .
با کمک مامان و نازنین سفره رو چیدیم بابامم بیرون بود خسته و کوفته بنده خدا از راه رسید رفته بود خرید .
_سلام، بابا، خسته نباشید
!سلام، خانم دکتر بابا، میگم بیا ببین پاهام چی شده، مردم از بس پله بالا پایین کردم.
_خسته نباشید، دستتون درد نکنه، این همه خرید!؟
! مهمون داریم بابا.
_مهمون، کی هست؟
! خیره بابا، خیره.
حقیقتش با شنیدن این حرف پدرم خیلی خجالت کشیدم ولی پدر مادرم معلوم بود چقدر خوشحال بوده دلشون میخواست من ازدواج بکنم پدر مادرن دیگه .
سفره آماده بود شروع کردیم به غذا خوردن سر سفره هیچکس از هیچی حرف نزد .
بعد از تموم شدن شام پدرم گفت الهه بمون باهات کار دارم .
! الهه جان بابا امروز یه پسری به من زنگ زد گفت اهل لبنانه تو عراق تورو دیده .
نمیدونم شماره منو از کجا آورده ولی امروز به من زنگ زد و گفت برای امر خیر زنگ میزنه.
اصلاً انگار همه چی چیده شده بود که این پسر بره تو دلم آخه انقدر باحیا حتی نگفته بود که من شماره رو بهشون دادم .
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~