ستاره حتی به من که مادرش بودم هم چیزی نمیگفت، اینقدر دیر به دیر سر میزد که من بعضی وقت‌ها بی وقت پا میشدم میرفتم خونشون. نگرانش بودم، این سر نزدن‌های ستاره با اون حرف‌هایی که در مورد دلتنگیش از خونه میگفت جور در نمی‌اومد. مادر: سلام مادر، پارسال دوست امسال آشنا، خبری ازت نیست؟ چرا نمیای یه سر بزنی؟ ستاره: وقت نمیکنم، صبح تا شب رضا خونه نیست، بحث بارداری‌هم هست که نمیزاره دیگه... مادر: حالا دیگه من غریبه شدم؟ اینجوری خبر مادربزرگ‌شدن رو میدن؟ نباید زودتر میگفتی؟ ستاره: اینقدر شوق و ذوق داشتم که یادم رفت، میخواستم با رضا بیایم بهتون سر بزنیم و اونجا جشن بگیریم ولی رضا وقت نکرد. ستاره وقتی این حرف‌ها رو میزد من همه رو باور میکردم، یه درصد هم فکر نمیکردم ستاره با شوهرش مشکل داشته باشه. مثل بقیه مادر‌ها منتظر موندم نوه‌ام دنیا بیاد. چون حس کرده بودم دخترم از چیزی داره ناراحتی میکشه، خودم تصمیم گرفتم بیشتر بهش سر بزنم و حواسم رو جمع کنم. ۹ماه خودم دخترم رو تو پر نگه داشتم، به رضا هم می سپردم خیلی مراقب ستاره باشه. اونم میگفت چشم، مثل چشم‌هام مراقبم ازش. اما ستاره تو ایام بارداریش بیشتر لاغر شد، خوشحالی‌ای تو صورتش نمیدیدم، نه خودش، نه همسرش. اما من خیلی خوشحال بودم، با خودم میگفتم که هر مشکلی تو زندگی ستاره باشه با اومدن بچه حل میشه. شغل رضا آزاد بود، طوری بود که صبح تا ظهر حالت عادیش بود سرکار باشه، برام سوال بود که چیکار میکنه که تا نصف شب بیرونه و ستاره رو اینجور تنها گذاشته. تناقض‌های رفتاری رضا برام جای سوال بود، شک‌هایی کرده بودم ولی مطمئن نبودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~