#پارت_3
#مُهَنّا
کیفم رو با خیال راحت کول کردم، یک لقمه نان و پنیر هم برداشتم، هنوز کفشم رو نپوشیده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد.
مادرم که به تلفن نزدیکتر بود گوشی رو جواب داد.
مادر: الو، بفرمایید
+سلام خانم، شما آقای علی لارکی میشناسید؟
مادر: بله، همسرم هستند.
+ تسلیت عرض میکنم،ایشون دیشب تو حرم فوت شدن، لطفا جهت تحویل جنازه تشریف بیارید.
مادر: چی!؟ حاجی دیشب زنگ زد گفت من حالم خوبه، چطور ممکنه آخه؟
+نمیدونم خانم ما ایشون رو گوشه صحن پیدا کردیم.
مادرم شروع کرد بلند بلند گریه کردن، هی میگفت: حاجی کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ حاجی من بدون تو چیکار کنم؟
مهنا: مامان چی شده؟ بابا چی شده؟
مادر: پدرتون رفت، رفت...
مهنا: چی؟ بابا!!!
من که امتحان پایانترم داشتم و این امتحان سرنوشت منو تعیین میکرد، دیپلم میگرفتم و میتونستم راحت آزمون بدم برا دانشگاه، دیگه امتحان ندادم، فقط دوتا امتحان مونده بود، اون دوتا رو دیگه امتحان ندادم.
همراه مادرم شدم و به مشهد رفتم، هنوز باورم نمیشد پدر دیگه رفته، پدرم پشتیبانم بود، حالا که رفته من دیگه خیلی سخت میتونم زندگی کنم. یجورایی میشم بزرگ خانواده، خواهر بزرگهام که عروس شدن و برادر بزرگم هم درگیر زن و بچهاش هست؛ من میمونم و یک خواهر کوچیکتر از خودم و دوتا داداش.
خدا خدا میکردم مرگ بابام دروغ باشه، دیدن اسم سرد خونه هم منو به خودم نیاورد.
در یخچال باز شد، کشو رو بیرون کشیدن و پارچه رو کنار زدن، پدرم انگار که خواب بود، بدنش سرد بود، سر پدرم رو بغل گرفتم و هایهای گریه کردم، باورم نمیشد پدرم دیگه رفته.
مهنا: بابا کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ بابا مگه نگفتی میخوای درس خوندن منو ببینی و تا هرجا بخوام همراهیم میکنی، حالا کجا رفتی؟ بابا بلند شو....
مادرم انگار تو شوک رفته بود، فقط به پدرم زل زده بود و حرفی نمیزد.
+ خانم، میخوایید کالبد شکافی کنیم تا دلیل مرگش رو متوجه بشیم؟؟
مادر: نه، نه، براچی؟ میخواید بدنش رو تکه تکه کنید،مگه اگر بفهمید دلیل مرگش چیه شوهرم بهم برمیگرده؟
مرد با شنیدن این حرف کنار کشید، یه آقای قد بلند و مو گندمی وارد شد، چندتا برگه دستش بود، سمت مادرم آورد و گفت:
لطفا امضا کنید تا جنازه رو تحویل بدیم.
مادرم حالا بغضش ترکیده بود و با قطره قطره اشکش برگهها رو امضا زد.
+ میگم آمبولانس رو آماده کنن تا بتونید جنازه رو تا شهرستان ببرید.
مادر: حالا که امام رضا شوهرم رو اینجا آورده، من برش نمیگردونم، همین جا کنار امام رضا میزارم بمونه.
به داداشم زنگ زدیم، دو روز صبر کردیم تا برادرم از اهواز خودش رو به ما برسونه و تو مراسم تشیع کمک کنه.
داداشم همراه مرد غسال پدرم رو غسل دادن، کفن کردن و از غسال خونه بیرون اومدن.
مهنا: آره پدر جون، حق هم همینه تو همیشه خودت رو فدای ما کردی، حالا باید تو رو، روی دست بگیریم و به عالم بگیم این قهرمان زندگی بچههاش بود، یه قهرمان واقعی. ببخش بجای این که گل گردنت بزارم باید روی بدن بی جونت گل بزارم، ببخش بجای اینکه دستهات رو ببوسم باید سنگ قبر سردت رو ببوسم.
ذره ذره وجودم زیر اون خاک همراه پدرم خاک شد، مادرم به معنای واقعی کلمه پیر شد، موهاش یک شبه سفید شد.
قبر پدرم رو محکم بغل گرفته بودم و پدرم رو از زیر خروارها خاک بو میکشیدم.
این آخرین باری بود که پدرم رو بغل میکردم.
دلم میخواست بگم منو هم کنار بابا دفن کنید، تو اون خونه و شهر دیگه جایی برای من نیست، برگردم تو خونهای که دیگه صدای بابام قرار نیست باشه، اما نگاهی به مادرم انداختم، عباش رو گذاشته بود جلوی دهنش رو بی صدا گریه میکرد.
به اهواز برگشتیم، ولی من تمام وجودم کنار پدرم به خاک سپرده شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~