#پارت_3
#عشق_در_میان_آتش
_از نازنین و آقا مجید چه خبر؟ نازنین باردار نشد؟
+والا ما که اومدیم اونا مشهد بودن، مشغول نذر و نیاز بلکه خدا بهشون یه بچه بده، بعد از سقط بچه اولش دیگه باردار نشد، رفتن دست به دامان امام رضا بشن بلکه یه فرجی بشه.
_ توکل بر خدا ان شاالله خیره
- اگر اونجا بودی میگفتیم نازنین بیاد پیش تو معالجه بشه، اینطوری بهتر هم بود.
_من که کار خاصی نمیکردم نهایتش چهارتا دوا و دارو میدادم مثل بقیه، اصل کاری خداست.
علی از فرصت استفاده کرد و گفت:
علی: الهه جونم حالا که خونوادت اینجان من دیگه برم.
_ کجا؟
علی: اااا، الهه جان من سه هفته برا چی مرخصی گرفتم؟ برای روی ماه شما، مامان و بابا هم میخوان یه هفته اینجا بمونن، تو تنها نیستی تا من برم و برگردم.
میخواستم بهونه گیری کنم ولی دیدم خیلی بی انصافیه، زنها و دخترهای جوون تر از من شوهراشون رو بیشتر از چندماهه ندیدن، تازه علی میره پشت خط دیگه نگرانی هم نداشتم.
_ باشه برو، ولی علی تو رو سر جدت یه خبر از خودت بهم بده.
دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
علی: به روی چشم، بانو.
روز دوشنبه صبح علی الطلوع علی عازم خط شد، از جایی که ما تقریبا تو مرز بین سوریه و لبنان بودیم خطرات بیشتری ما رو تهدید میکرد.
از یه طرف اسرائیل، از یه طرف دست پرورده اسرائیل، داعش.
+ الهه مادر تو با این سر و صدا چطوری اینجا میخوابی؟
_عادت که نمیتونم بگم ولی کنار اومدم، مهم خود علی هست، تازه همین که حاج قاسم سلیمانی این حوالی نفس میکشه من خیالم راحته.
!الهه بابا جان از زندگیت راضی هستی؟ کم و کاستی که ندارید؟ من از علی هم پرسیدم حس کردم خجالت میکشه، ما براتون یه مقدار پس انداز کردیم، برای روز مبادا، هر روقت نیاز داشتید بگید من بهتون بدم، خیلی کم هست ولی خب میشه باهاش کاری کرد.
_ نه بابا جون خدا حفظت کنه ممنونم، الحمدلله همه چی خوبه، فقط بابا میشه یه چیزی بگم؟
! آره قربونت برم بگو
_ ما یه بچهای رو سرپرستی مالیش رو قبول کردیم، پدرش و خواهراش و برادراش کشته شدن، مادرش هم حال خوشی نداره، گه گاهی انتصار خانم بهش سر میزنه، ۱۵سالش هست، اگر میشه اون پس انداز رو ما برداریم بدیم به این دختر.
! خب، راستش من برای... مهم نیست من میدم به شما، هرجا خواستی خرجش کن من به اسم شما پساندازش کردم.
_ممنون بابا، خدا نگهدارت باشه، سایهات مستدام.
یک روز درمیان خونه مامان انتصار و حنان بودیم، روز جمعه قرار بود که برای نهار بریم خونه مامانانتصار.
همه چیز رو تو خونه جمع و جور کردم، چادرم رو سر کردم که بریم سمت خونه مامان.
پامون رو از در خونه بیرون نگذاشته بودیم که صدای تانک توی شهر پیچید، صدای توپهایی که از تانک میزد بیرون به گوش میرسید، بوی تند دود و غبارخاک خفه کننده بود.
در حیاط رو بستم خونوادم رو فورا برگردوندم خونه، محمدعلی ومحدثه حسابی ترسیده بودند.
_نترسید خاله چیزی نیست تموم میشه جانم.
متوجه شدم صدایی از بالا پشت بوم میاد، هرچی وسیله داشتم انداختم پشت در، دامن پا کردم، روسریم رو درست کردم که بهراحتی کشیده نشه.
صدای قدم هاش نزدیک تر شد، از پشت شیشه در دیدم که یکی پرید تو حیاط.
نفسم حبس شده بود، پشت در نشستم و متوسل به حضرت زهرا شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_3
#ستاره_پر_درد
ستاره سرش رو انداخت پایین، انگشت دو دستش را در آغوش هم کشید، یه مقدار تاب خورد و مردد بود، اما در آخر همون طوری پیش رفت و گفت:
ستاره: بابا جان اومدم یه چیزی بخوام ازشما.
بابا: جانم ستاره جان، میشنوم دخترم.
ستاره: بابا یه دارالقرآن تو نجف تاسیس شده، پیش خودمون هست نزدیک هم هست، میخوام برم قرآن حفظ کنم، فقط شرطش اینه که یک سال مدرسه نرم.
سکوت کوتاهی به وجود آمد و پدرش جواب داد:
بابا: برو دخترم، خیلی هم عالی، چی بهتر از قرآن هست.
دخترکم تو شوک بود هنوز باورش نمیشد پدرش قبول کرده.
ستاره وسایلش رو با شور وشوق آماده کرد و راهی دارالقرآن شد.
از جهتی که اولین دارالقرآن بود که همچین برنامهای رو برای حفظ قرآن پیاده کرد، برنامههای متفاوتی براشون در نظر گرفته بودند، نهج البلاغه هم یادشون میدادن.
ستاره از فضای اونجا خیلی خوشش اومده بود، خوب هم پیش رفت الحمدلله.
تو این یک سال پاتوقش شده بود همون دارالقرآن، دوستای قرآنی هم پیدا کرده بود.
بالاخره تلاشهاش هم جواب داد و تونست در مدت یک ساله قرآن رو حفظ کنه و بخشی از نهج البلاغه.
سنش هم به حدی رسیده بود که باید خونه داری رو هم خوب یاد میگرفت، خودش هم دل میداد واقعا، هرچیزی که نیاز بود رو میاومد میپرسید و یاد میگرفت.
وارد دبیرستان شد، ورزشش خیلی خوب بود، تو همه زمینهها، تصمیم گرفت یه رشته ورزشی رو انتخاب کنه؛ خیلی هم سخت بود، چون یه عده اومدن بهش گفتن تو قرآنی هستی، حافظ قرآن رو چه به کنگفو و کیک بوکس!؟
ستاره هم با جدیت میگفت: چیزی نمیبینم که خلاف قانون و شرع باشه، چه اشکالی داره؟ من میرم یاد میگیرم، عقایدم هم سرجاشه.
چادرم هم قرار نیست از سرم بیفته، قرآنم رو هم بیشتر از پیش پیگیری میکنم.
بالاخره دخترم وارد رشته کیک بوکس شد.
علاقه شدیدی هم نسبت به این ورزش پیدا کرد و با جدیت دنبال کرد، سعی کرد به صورت حرفهای این رشته رو دنبال کنه.
تو همین سن تدریس هم داشت، قرآن و گاهی ورزش.
تو همین ایام دبیرستان در رشته والیبال چندین مقام کسب کرد و مدال گرفت.
دیپلم رشته ادبیاتش رو گرفت، برای دانشگاه میخواست آزمون بده که همون سال آخر یکی از آشناها یه پسری رو معرفی کرد.
ستاره اون موقع ۱۷سالش بود، دلهره مادرانه من پابرجا بود، ولی خب از دخترم شناخت داشتم، اون حتما از پس یک زندگی دو نفره و متاهلی بر میاومد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_3
#مُهَنّا
کیفم رو با خیال راحت کول کردم، یک لقمه نان و پنیر هم برداشتم، هنوز کفشم رو نپوشیده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد.
مادرم که به تلفن نزدیکتر بود گوشی رو جواب داد.
مادر: الو، بفرمایید
+سلام خانم، شما آقای علی لارکی میشناسید؟
مادر: بله، همسرم هستند.
+ تسلیت عرض میکنم،ایشون دیشب تو حرم فوت شدن، لطفا جهت تحویل جنازه تشریف بیارید.
مادر: چی!؟ حاجی دیشب زنگ زد گفت من حالم خوبه، چطور ممکنه آخه؟
+نمیدونم خانم ما ایشون رو گوشه صحن پیدا کردیم.
مادرم شروع کرد بلند بلند گریه کردن، هی میگفت: حاجی کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ حاجی من بدون تو چیکار کنم؟
مهنا: مامان چی شده؟ بابا چی شده؟
مادر: پدرتون رفت، رفت...
مهنا: چی؟ بابا!!!
من که امتحان پایانترم داشتم و این امتحان سرنوشت منو تعیین میکرد، دیپلم میگرفتم و میتونستم راحت آزمون بدم برا دانشگاه، دیگه امتحان ندادم، فقط دوتا امتحان مونده بود، اون دوتا رو دیگه امتحان ندادم.
همراه مادرم شدم و به مشهد رفتم، هنوز باورم نمیشد پدر دیگه رفته، پدرم پشتیبانم بود، حالا که رفته من دیگه خیلی سخت میتونم زندگی کنم. یجورایی میشم بزرگ خانواده، خواهر بزرگهام که عروس شدن و برادر بزرگم هم درگیر زن و بچهاش هست؛ من میمونم و یک خواهر کوچیکتر از خودم و دوتا داداش.
خدا خدا میکردم مرگ بابام دروغ باشه، دیدن اسم سرد خونه هم منو به خودم نیاورد.
در یخچال باز شد، کشو رو بیرون کشیدن و پارچه رو کنار زدن، پدرم انگار که خواب بود، بدنش سرد بود، سر پدرم رو بغل گرفتم و هایهای گریه کردم، باورم نمیشد پدرم دیگه رفته.
مهنا: بابا کجا رفتی و تنهام گذاشتی؟ بابا مگه نگفتی میخوای درس خوندن منو ببینی و تا هرجا بخوام همراهیم میکنی، حالا کجا رفتی؟ بابا بلند شو....
مادرم انگار تو شوک رفته بود، فقط به پدرم زل زده بود و حرفی نمیزد.
+ خانم، میخوایید کالبد شکافی کنیم تا دلیل مرگش رو متوجه بشیم؟؟
مادر: نه، نه، براچی؟ میخواید بدنش رو تکه تکه کنید،مگه اگر بفهمید دلیل مرگش چیه شوهرم بهم برمیگرده؟
مرد با شنیدن این حرف کنار کشید، یه آقای قد بلند و مو گندمی وارد شد، چندتا برگه دستش بود، سمت مادرم آورد و گفت:
لطفا امضا کنید تا جنازه رو تحویل بدیم.
مادرم حالا بغضش ترکیده بود و با قطره قطره اشکش برگهها رو امضا زد.
+ میگم آمبولانس رو آماده کنن تا بتونید جنازه رو تا شهرستان ببرید.
مادر: حالا که امام رضا شوهرم رو اینجا آورده، من برش نمیگردونم، همین جا کنار امام رضا میزارم بمونه.
به داداشم زنگ زدیم، دو روز صبر کردیم تا برادرم از اهواز خودش رو به ما برسونه و تو مراسم تشیع کمک کنه.
داداشم همراه مرد غسال پدرم رو غسل دادن، کفن کردن و از غسال خونه بیرون اومدن.
مهنا: آره پدر جون، حق هم همینه تو همیشه خودت رو فدای ما کردی، حالا باید تو رو، روی دست بگیریم و به عالم بگیم این قهرمان زندگی بچههاش بود، یه قهرمان واقعی. ببخش بجای این که گل گردنت بزارم باید روی بدن بی جونت گل بزارم، ببخش بجای اینکه دستهات رو ببوسم باید سنگ قبر سردت رو ببوسم.
ذره ذره وجودم زیر اون خاک همراه پدرم خاک شد، مادرم به معنای واقعی کلمه پیر شد، موهاش یک شبه سفید شد.
قبر پدرم رو محکم بغل گرفته بودم و پدرم رو از زیر خروارها خاک بو میکشیدم.
این آخرین باری بود که پدرم رو بغل میکردم.
دلم میخواست بگم منو هم کنار بابا دفن کنید، تو اون خونه و شهر دیگه جایی برای من نیست، برگردم تو خونهای که دیگه صدای بابام قرار نیست باشه، اما نگاهی به مادرم انداختم، عباش رو گذاشته بود جلوی دهنش رو بی صدا گریه میکرد.
به اهواز برگشتیم، ولی من تمام وجودم کنار پدرم به خاک سپرده شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#وصال
#پارت_3
مادر و پدرم تو این سالها خیلی شکستهتر شده بودند، موهای سفید بیشتری تو ظاهرشون پیدا شده بود.
بعضی وقتها فکر میکردم به روزهایی که اونا فهمیدن من فرزندشون نیستم و شب و روزشون چطور میگذشت؟ به اون ساعتی که تو ختم احسانی همه چی لو رفت و مادرم مات و مبهوت به من نگاه میکرد و میلرزید.
واقعا روزهای سختی بود، این دیربه دیر سرزدنها هم برای من کافی نبود، من از دیدنشون سیر نمیشدم، اونا بیشتر از اینکه برامون پدر و مادر باشند یه رفیق واقعی بودند.
من چندین بار توسط بچههای مدرسه و دانشگاه مسخره شدم که تو هنوز هم نمراتت رو به خانوادت میگی؟
من همه چی رو باهاشون در میون میگذاشتم.
اونا نه تنها بین ما بچهها فرق نمیگذاشتند حتی بین نوههاشون هم عدالت برقرار میکردند، امیر مهدی و زینب به یک اندازه پیش مامان مهنا و بابا احمدرضا عزیز بودند.
مهنا: فاطمه مامان لاغر شدی، خیلی بهت سخت میگذره؟
فاطمه: زندگی دیگه مادر جون، صبح تا ظهر کلاس و تدریس و دانشگاه، بعدش هم سر و کله زدن با امیر مهدی، اما شما هم خیلی لاغر شدید.
بهار: مامان جون حرص میخوره.
فاطمه: حرص چی؟
بهار: چند روز پیش خبر دادن عموساعد دوباره ازدواج کرده.
فاطمه: خب اینکه حرص نداره، به ما چه ربطی داره.
بهار: ربطش اینه که مادربزرگ زنگ زده به بابا میگه بیا زن بگیریم برات، ببین ساعد ازدواج کرده و الان هم زنش بارداره، بیا زن بگیر تا تو هم پسر دار بشی.
فاطمه: کی ازدواج کردن که الان زنش حاملهاست؟
بهار: والا ما هم نمیدونیم، ما هم از غریبهها شنیدیم.
ولی من دیگه از دست عمهها و مادر جون خیلی ناراحتم و عصبانی، چند روز پیش عمه زهره زنگ من زده میگه برا شوهرت پسر بیار تا شلوارش دوتا نشده، واقعا چی فکر میکنن؟ تو زندگی همه میخوان دخالت کنن.
فاطمه: ای بابا، چه خبر شده، این حرفای همیشگی اوناست بخاطرش حرص نخورید، اونا ذاتشون اینطوریه، این بار شما هم جوابشون بدید یطوری که بفهمن زندگی ما بهشون ربطی نداره.
هدی: آخه آبجی به اینجا ختم نمیشه که، اونا به بابا میگن فاطمه که دخترت نیست، دیگه ارث بهش نمیرسه باید به موروث داشته باشی، میفهمی آبجی آدم از این میسوزه.
فاطمه: لااله الاالله، چیبگم؟ واقعا آدم میمونه از سطح و شعور کسایی که ادعاشون میشه مثلا تحصیلکردهاند اونوقت اینطوری رفتار میکنن.
حالا روزمون رو با این حرفها خراب نکنیم، ببینید یه کلمه چاقی و لاغری ما رو به کجا کشوند؛ بیاید یه برنامه بریزیم بریم بیرون گردش و خوش گذرانی.
مهنا: باشه عزیزم، پدرت اومد میگم یه برا فردا یه برنامه بریزه.
دو هفته نهایت لذت رو پیش پدر و مادرم و خواهرام بردم، حتی چهار روز رفتیم خوزستان به دایی و خالهها هم سرزدیم، درست مثل دورانی که ازدواج نکرده بودم و خانوادگی سفر میرفتیم، اما با این تفاوت که خانوادهما بزرگتر شده بود، دوتا نوه داشتیم و سه تا داماد.
از خوزستان هم رفتیم قم، هم یه زیارتی کردیم هم ایلیا رو همراه خودمون آوردیم تهران.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_3
#آبرو
مخالفت با پدر و مادر برا نازنین سخت بود، هرچند که دور از چشمشون کارهایی میکرد ولی تو روی خانوادهاش هیچ وقت نمیایستاد.
محمدحسین: آبجی حوزه هم بد نیست.
نازنینزهرا: خب من از اونجا خوشم نمیاد، از اون زنهای یه چشم...
محمدحسین: نگو اینجوری، همشون اینطور نیستن، فضای حوزه هم خیلی اونطوری که فکر میکنی خشک نیست، من یکی از دوستام طلبهاست، بیا و ببین اینقدر شوخ.
نازنینزهرا: زنها اینطور نیستن، بعدش چرا میخوان منو بفرستن شهرستان؟ من دوست ندارم خوابگاهی بشم.
من دوست دارم مهندسی، چیزی بشم، نه که برم سلام و صلوات بدم، آخه برم اونجا که چی یاد بگیرم؟ خدا رو قبول دارم، سه تاخلیفه ناجور غاصب داریم که باید بخاطر مصالحی بهشون فحش ندیم، دوازدهتا امام داریم یکیشون هم الان نیست هر وقت خواست برمیگرده، خب دیگه برم اونجا که چی یاد بگیرم؟ نمازم هم که خوبه، ض و ط و ث رو از ته معدهام میکشم بیرون مبادا عربی بودنش خراب بشه.....
محمدحسین: بابااااا چه خبره!؟ یکم نفس بگیر؛ همه حوزه که این نیست خیلی چیزهای دیگه هم اونجا یاد میگیری که قول میدم برات تازگی داشته باشه.
نازنین تنش رو روی تخت انداخت و پوفی کشید.
به این فکر میکرد که چطوری پدر و مادرش رو راضی کنه که اونو حوزه علمیه نفرستن.
رویاها و آرزوهاش رو بر باد رفته میدید.
محمدحسین: من نگران آبجی هستم، بخدا این راهش نیست، اینطوری اونو سر دنده لج میندازید.
محمدعلی: اونجا این افسارگسیختگیش مهار میشه، نترس نمیتونه لج کنه.
زهره: ما همه کارهاش رو انجام دادیم بفرستیمش حوزه، ثبتنامش رو هم انجام دادیم، بازهم خوبه معدلش ۲۰ بود بدون آزمون میره حوزه، فقط میمونه مصاحبه، اگر درست حسابی رفتار کنه اونجا هم قبول میشه.
محمدحسین: امیدوارم ضرر این کار رو نبینیم، کاش اجازه میدادید بره رشتهای که دوست داره.
زهره: بره مهندس بشه!؟ این رگ و ریشه شریف ما چی میشه؟ همه ما یا معلم بودیم یا طلبه، تغییر این مسیر شگون نداره و در شأن خانواده طلبه نیست مهندس و این قرتی بازیا، اونم برا دختر.
محمدحسین: چرا تو شأن نیست؟ مگه کار خلاف شرع میکنه؟ پس منم نباید میرفتم سپاه.
محمدعلی: تو پسری بحثت فرق داره، سپاه جدای از فضای مقدس طلبگی نیست.
محمدحسین همه تلاشش رو کرد که خانوادهاش رو متقاعد کنه خواهرش رو نفرستن حوزه علمیه، اما تلاشهاش بینتیجه و بیفایده بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_3
#پشت_لنزهای_حقیقت
مجیدی: خانم علوی، امروز بعد از کلاس لطفا بیاید دفترم کارتون دارم.
سارا: چشم.
همون طور که به استاد مجیدی قول دادم بعداتمام کلاس پیششون رفتم.
سارا: اجازه هست استاد؟
مجیدی: بفرمایید
سارا: قرار دوباره بریم ماموریت؟
مجیدی: نه، خواستم بیاید اینجا که از شما بابت همراهی و دل دادنتون به کار تشکر کنم.
من از عزم شما خیلی خوشم اومده، مشاورینی که شما رو زیر نظر داشتن حتی قابلیت این رو در شما دیدن که برای عکاسی همراه خبرنگاران به خارج از ایران برید.
من یه فرم رو هم از طرفتون آماده کردم فرستادم به صداوسیما.
سارا: خارج از کشور استاد!؟
مجیدی: میدونم قابلیتش رو داری؛ اولش برات سخت میشه دوری از خانواده و تنهایی ولی کم کم عادت میکنی، من هم این تجربه رو داشتم.
پیشنهاد میکنم برا یک بار هم شده امتحانش کن.
سارا: باید فکر کنم، چون الان یکم شرایطم خاصه.
مجیدی: چه شرایطی خانم علوی؟ پدر و مادر ....
سارا: نه، اونا مشکلی ندارن، من به زودی عقد میکنم، شغل همسرم هم جوری نیست که بتونه پا به پای من باشه.
مجیدی: جسارت خانم علوی، مگه شما چندسالتونه؟
سارا: ۱۸.
مجیدی: یکم زود نبود!؟ اینجوری جلوی پیشرفتتون روگرفته نمیشه؟
سارا: توکل برخدا، چه میشه کرد، خانواده معتقدند که نباید خواستگار رو الکی رد کرد، به هرحال که من از شما ممنونم بابت زحماتتون و پیشنهادتون، ولی احتمال خیلی زیاد نتونم همراهی کنم.
مجیدی: من فرم رو فرستادم، صبر میکنم، شاید مسیر طوری رقم بخوره با همسرتون برید این سفرها رو.
سارا: انشاالله خیره، باز هم ممنون استاد.
مجیدی: خواهش میکنم.
وقتی پیشنهاد استاد مجیدی رو شنیدم خیلی متاثر شدم، چون واقعا دلم میخواست برم خارج عکسبرداری و علاوه بر اون برم جو حاکم بر اونجا رو ببینم از نزدیک.
همیشه دلم میخواست ببینم این بهشتی که از دنیای خارج از ایران ترسیم میکنن برامون چقدر حقیقت داره.
اما این بحث ازدواج من یه سنگ خیلی بزرگی بود که مانع رسیدن به این رویا میشد.
تو بحث ازدواج من هیچ اجباری نبود، منم راضی بودم، اما اگر قبل از خواستگاری میفهمیدم شاید اون موقع نظرم تغییر میکرد و به این عقد رضایت نمیدادم.
حانیه: سارا جان مادر آقا امیر تماس گرفتن،گفتن میخوان بیان برا نشون و ان شاالله مهریه و ...
سارا: چقدر سریع میخوان همه چی رو پیش ببرن.
هادی: تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست دخترم، اونم بحثی مثل ازدواج رو گلم.
حانیه: پشیمون شدی سارا جانم؟
سارا: نه، پشیمون نشدم، اصلا مگه میشه الان پشیمون بشم؟
هادی: آره دخترم، ما بهشون میگیم نظر دخترمون عوض شده نمیخواد ازدواج کنه.
سارا: دلیلش؟
حانیه: چرا باید دلیلش بهشون بگیم، اصلا به هزار و یک دلیل پشیمون شدیم دیگه.
سارا: نه این کار رو نکنید، من پشیمون نشدم، فقط یکم نمیخوام عجلهای باشه همه چی.
خیلی دو دل بودم، نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا غلط، میتونستم راحت بگم آره پشیمون شدم، ولی عواقب خوبی نداشت بهم زدن این ازدواج، وجه پدر و مادرم رو پیش رفقای چندین سالهاشون خراب میکرد.
من قید عکاسی خارج از کشور رو زدم و با امیر نوه پسرعموی مادرم سر سفره عقد نشستم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~