تمام روزهایم به خیاطی میگذشت، شب هم که برمیگشتم برای خواهر و برادرانم از مسیر چیزی میخریدم و با خود برایشان می‌بردم. گران‌ترین چیزی که میتوانستم برایشان بخرم یک بسته لواشک و آلبالو بود. حسرت خیلی چیزها به دلمان مانده بود، سفر خوب، خوراک خوب، کفش و لباس خوب. از همه چیز ساده‌ترینش را داشتیم، وقتی درکتابها میخواندم که آبشار مارگون، یا پل سی‌سه پل برای خودم ذهنیت ایجاد می‌کردم. فکر می‌کردم این جاهایی که میخوانم خارج است، تو ایران نیستند. من حتی کربلا‌ هم نرفتم و در حسرت دیدن آنجا بودم. شاید اگر پدرم بود، به همه این آرزو‌هایم لباس تحقق می‌پوشاند. یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم خاطر‌خواه برادرم شده بود، خیلی باهم رفیق بودیم، عین دوقلوها، حتی‌گاهی سعی می‌کردیم لباس سِت بخریم. برادرم حسین را راضی کردم، کلی تعریف از دوستم پیشش کردم تا قبول کرد بره خواستگاریش. برادرم هیچی نداشت، حتی برای یه سفره‌عقد ساده، ولی من تمام وجودم رو برای حسین و زنش گذاشتم. دوتا النگو داشتم از قبل‌اینکه پدرم بمیره، اینا رو بردم فروختم، مرغ‌هام رو همه رو فروختم، رفتم با پول اینا برا سفره عقدش کلی چیز خریدم. برادرم رو داماد کردیم، خوشحال بودم از اینکه تونستم با آبرو برای داداش کوچیکم مراسم عقد و عروسی بگیرم. حالا من و سکینه و حسن و مامان مونده بودیم. میشه گفت یه مقدار خرج خونواده کمتر شد، چون یک نفر کم شد. مادرم هم ترشی درست می‌کرد و می‌فروخت، پول‌هامون رو روی هم میگذاشتیم و لوازم ضروری برا خودمون و خونه می خریدیم. خواهرم سکینه هم تا پنجم بیشتر درس نخوند، هرچی بهش اصرار کردم ادامه بده قبول نکرد،ولی با زور برادرم حسن رو مدرسه نگه داشتم. حسین هم که دیپلم گرفت و ادامه نداد، دلم میخواست حالا که من محروم شدم از ادامه تحصیل اینا به یه‌جایی برسن و روح پدرم شاد بشه. حسن و سکینه شده بودن همه زندگی من، دلم نمیخواست تو زندگی سختی بکشن. حتی خواستم دست سکینه رو تو خیاطی پیش خودم بند کنم، ولی قبول نمی‌کرد. زندگیم همین جوری میگذشت، تا اینکه یه روز برادرم عبدالله اومد و گفت: برا مهنا خواستگار اومد. مادر: کی هست؟ عبدالله: دوست منه، تاکسی‌ران، بین اهواز و خرمشهر. انگار که شاخکام تکون خورده باشن پرسیدم مهنا: چرا اهواز و خرمشهر؟ مگه تو خود اهواز از این محله به اون محله نمیتونه مسافر بزنه. عبدالله: چه فرقی می‌کنه؟ مهنا: فرق میکنه؛ کسی که میگی اومده خواستگاری میشناسم، اون هر روز با یه زن داره خوش میگذرونه، وگر‌نه دلیل نداره از اهواز به خرمشهر هر روز مسافر بزنم، اونم فقط زن. برادرم دوباره با زورش منو سر جلسه خواستگاری دوستش نشوند، منم که کلی عصبانی بودم، سر تا پا سیاه پوشیدم و روسری‌ام رو کشیدم جلو، سرم رو انداختم پایین مقابلشون نشستم. پسره ادای شیخ‌ها رو در می‌آورد، چنان یک طرف به بالشت تکیه داده بود و چاییش رو هورت می‌کشید انگار که قراره من زنش بشم. مادر پسره گفت: سرت رو بالا بیار ببینمت. منم همین طور سرم رو پایین نگه داشتم، میخواستم بفهمونمشون که من مخالف این خواستگاری بودم. دوباره خواهر پسره این حرف رو تکرار کرد، باز سرم رو بالا نگرفتم، خواهر پسره اومد جلو روسریم رو کشید و گفت: مگه نمیگم سرت رو بگیر بالا ببینیمت. اون لحظه کارد میزدی خونم نمی‌ اومد، یه نگاه تندی بهشون انداختم و گفتم: بار بعدی اینجا دیدمتون اینجوری برخورد نمی‌کنم. منم قصد ازدواج ندارم، تشریفتون رو ببرید. بعد از اینکه جلسه خواستگاری تموم شد، یه گوشه نشستم و های‌های به حال خودم گریه‌می‌کردم، هر بار اتفاقی می‌افته نبود پدرم رو بیشتر حس می‌کنم. خدایا کمکم کن تو این سختی‌ها، تو میدونی که من چقدر زحمت کشیدم و برا خودم برا خونواده، خدایا عاقبت بخیرم کن، یه همسر نماز خون و اهل سفر و خوش اخلاق و پاک دامن به من بده. خدایا خودت هوامو داشته باش. دعای هر روز و هر شبم همین بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~