💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و سی و هفتم)
ادامه...
#قدیر از داخل ماشین نگاه شان کرد و خندید.🌷
#علی(روحالله) این را گفت و رفت به سمت
#ماشین.🛻
در را که باز کرد،🕊.....
یک پایش درون ماشین، صدای
#انفجار مهیبی فضا را پر کرد. همه شوکه شدند. انفجارهای پی در پی بعدی به خاطر
#مهمات های درون ماشین باعث شد کسی نتواند جلو برود.💥💥💥
همه در بهت و ناراحتی
#شاهد صحنه بودند. ماشین شعله می کشید و می سوخت. صحنه دردناکی بود.😭🔥🔥🛻🔥🔥
همه به چشم خود سوختن و
#تکه_تکه شدن رفقای شان را دیدند. انگار
#قلب_شان بود که در ماشین منفجر شد و سوخت.
#شهادت نصیب شان شد، درست
#جلوی_مقر.🥺🕊🕊
اسماعیل و طاها بی خبر از ماجرا داشتند می رفتند مقر. طاها جلوی تویوتا نشسته بود و
#اسماعیل پشت. اسماعیل،
#قدیر را پیج کرد تا ببینند آماده شده اند برای رفتن به
#عقب یا نه.
اما هر چه پیج کرد، جوابی نمی آمد.💔❤️🔥 دلش شور عجیبی زد. پشت سر هم پیج می کرد: "اسماعیل اسماعیل
#قدیر، اسماعیل اسماعیل
#علی"🌷🇮🇷
هنوز بیسیم در دستش بود که، طاها پنجره پشت ۰را باز کرد. اسماعیل چشمش به چشمان گریان طاها که افتاد، دلش بیشتر شور زد. با ناراحتی پرسید: "چیه طاها؟
#چی_شده؟"🥺
_ اسماعیل، می گن علی(روحالله) و قدیر
#شهید_شدن. 🥺🕊🕊
اسماعیل با چشمان بهت زده به طاها خیره شده بود.
#باور نمی کرد. همین چند لحظه پیش بود که کنار هم صبحانه می خوردند و می خندیدند. هنوز
#حیرت زده بود که به مقر رسیدند. 🌷
از ماشین پیاده شد، اما انگار به پاهایش وزنه سنگین بسته بودند.
قدرت نداشت قدم از قدم بردارد، از دور می دید که
#عمار و
#میثم و حاج سعید و بقیه سطل سطل آب روی ماشین می ریزند.🔥
اسماعیل با هر زحمتی که بود، خودش را به ماشین رساند. از
#ماشین دود بلند می شد. هنوز هم شک داشت. با خود گفت: "شاید اشتباه می کنن، شاید بچه های ما نبودن."😭
به سمت راننده رفت. تیشرت
#نیم_سوخته قدیر را که خودش به او داده بود، شناخت. قلبش،فرو ریخت.
#علی(روحالله) را از روی دندانهای سفیدش شناخت.🕊🌷
امیدش،نا امید شد. از نگاه همه غم می بارید.
اولین
#شهدای_ایرانی تیپ سیدالشهداء بودند.
آن قدر بهت و غم در نگاه همه بود که یکدفعه
#عمار داد زد: " خودتون را جمع و جور کنید! ما از
#شهادت فرار نمی کنیم. هدف همه مون شهادته."🌷🌸
با فریاد عمار انگار همه به خود آمدند، سرشان را پایین انداختند و آرام آرام
#اشک می ریختند. اسماعیل زیر چشمی به میثم نگاه کرد. می دانست که در این مدت خیلی به علی
#وابسته شده بود.❣
عمار رفت داخل مقر و دوتا
#پتو آورد. نگذاشت کسی به کمکش برود. گفت:
"من
#فرماندهشان بودم. خودم باید جمع شون کنم. ❤️🥺💚
#اسماعیل آن قدر....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
@vasiatsetaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯