🕊 ☆ ♡ ▒ رزمنده‌ها و به خصوص پیشمرگ‌های کُرد گاهی اوقات با او می‌آمدند خانه‌مان. طبقه‌ی دوم خانه‌ی ما دو اتاق بزرگ داشت و مهمان‌هایش را به آنجا می‌برد. گاهی اوقات شب می‌ماندند و نمازِ شب هم می‌خواندند. ما هم یک گوشه می‌خوابیدیم که صبح به اداره‌مان برویم. یک‌ دفعه حاجی روزِ پنج‌شنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاج‌احمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود: «ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پس‌فردا هم می‌خواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.» او هم در خانه ماند. پیشمرگ‌های کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانه‌ی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آن‌ها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاج‌احمد رفت خودش را معرفی کرد و آن‌ها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل می‌آمد؛ حتی گاهی سه ماه طول می‌کشید. هرموقع هم که می‌آمد، دو روز می‌ماند و حداکثر روز سوم برمی‌گشت. ■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخه‌ی زیتون»، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵ ♡ ♡ ☆ 📚 📔 📘 @yousof_e_moghavemat