این چیه که گفتنش انقدر براش سخته. نکنه احمدرضا همون روز های اول فسخش کرده و من خبر ندارم. عمو اقا گفت دنبال یک نفره شاید دنبال رامینه! یعنی فکر کرده من از دیدن رامین خوشحال میشم. شاید میخواد رامین رو با احمدرضا روبرو کنه تا خود رامین به بی گناهی من اعتراف کنه. شونه ای بالا دادم . فکر احمدرضا برای من مهم نیست. ایستادم و جلوی آینه به خودم نگاه کردم موهام نامرتب بودن، صورتم پف کرده، این بخاطر اشک هاییه که این سه روز گاه و بیگاه می ریختم. استاد برای من تموم شده بود. یا نه بهتر بگم من برای استاد تموم شدم. اون من رو نپذیرفت و الان به چشم یک آدم کثیف به من نگاه میکنه، که با وجود اینکه شوهر داشته علاقه مند به مرد دیگه ای بوده. اما برای من تموم نشده شاید باید فراموشش کنم. نمیتونم از قلبم بیرونش کنم. علاقه و محبتم بهش یه حس خاصه که هیچ وقت فراموش نمیشه. دستی به موهام کشیدم، حوصله شونه کردن نداشتم. لباسم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم هر دو توی آشپزخونه بودن. میترا با دیدنم لبخند بانشاطی زد. _ عزیزم بیا ببین چی درست کردم. باسلیقه ی تموم میز رو چیده بود نگاهی بهش انداختم. حسرت می‌خوردم از اینکه کسی رو که دوست دارد در کنار شه اما به گذشتش که فکر می کردم می دیدم اون هم دلخوشی نداره و گذشته شاید تلخ تر از گذشته من داشته. خیانتی که در پشت یک عشق پنهان شده بود. سر میز نشستم و به غذاهایی که میترا با سلیقه تزیین کرده بود نگاه کردم. عمو آقا کفگیر برنج و برداشت بشقابم رو پر کرد. _ همش رو میخوری اینقدر لاغر شدی که دیگه نمیشه نگات کرد. جرات نه گفتن نداشتم عمو آقا مرد پر جذبه ای بود من فراتر از قوانینش قدم برداشته بودم در نقش پدر بهش حق میدادم که از دستم عصبانی و ناراحت باشه. چشمی گفتم و تلاش کردم تا تمام غذایی که تو بشقابم بود رو بخورم. هر دو مشغول شدند و در سکوت آخرین قاشق بشقابم را به زور توی دهنم گذاشتم و قورت دادم. لیوان دوغ رو که برام پر کرده بود. برداشتم کمی خوردم که آقا گفت: _ پس فردا قراره بریم کیش. میترا با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: _ عالی میشه می دونستم این سفر رو برای چی برنامه ریزی کردن. برای اینکه ذهن من راحت باشه. اما من اصلا حوصله مسافرت رفتن رو نداشتم خواستم لب به اعتراض وا کنم که نگاهش باعث شد سکوت رو ترجیح بدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _باشه. اجازه برگشتن تو اتاقم رو هم نداشتم . این رو کسی بهم نگفت ولی از نگاه عموآقا متوجه شدم. روی مبل نشستم میترا سینی چای رو جلوی عمو اقا گرفت چایی رو برداشت توی دستش کمی بازی کرد و گفت: _ نگار من هماهنگ کردم این چند روز که تعطیلی بریم، تا با خودت کنار بیای بعد از این چند روز دوباره تمام کلاس‌هات رو منظم میری و برمیگردی. قندی رو از توی قندون برداشت و توی دهنش گذاشت اون شب هم تموم شد من به اتاقم برگشتم و فکر مسافرت رفتن آزارم می داد. کاش می شد هر دو با هم برن و من رو تو خونه تنها بذارن. اصلاً حوصله مسافرت ندارم اما چاره ای هم ندارم. روی تخت دراز کشیدم و به حرف های عمواقا فکر کردم پشت پلک هام گرم شد خوابیدم. دوباره به جای کابوس احمدرضا، رویاش رو دیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕