eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بغض توی گلوم گیر کرد _من اصلا آماده نیستم بلند شد و کنارم نشست _امادگی نمیخواد. میریم تهران مثل سابق با هم زندگی میکنیم.ولی بهت بگم اگه بخواد یهو غیبت بزنه رو این حساب که نتونستم و نمیتونم اون وقتِ که اون روی من رو میبینی. ناباورانه گفتم _تو با منی؟ جدی نگاهم کرد _مگه به غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست. از لحنش جا خوردم این لحن از صحبت رو هیچ وقت ازش نشنیدم. اشک تو چشم هام جمع شد _احمدرضا تو قول.. صدای خندش که بالا رفت تازه فهمیدم داره تلافی اون سه روزی که سر چادر اذیتش کردم رو در میاره. با مشت به سینش زدم _خیلی بیشعوری. با شتاب ایستادم بهش نگاه گردم از شدت خنده نمیتونست چشم هاش رو باز کنه. بالشتک مبل رو برداشتم و به طرفش پرت کردم. _اینجوری نخند. به اینم میگن شوخی . اشکم رو دراوردی به زور بین خنده هاش گفت _حقت بود طلب کار نگاهش کردم _چرا حقم بود اشکی که از شدت خنده از گوشه ی چشمش پایین ریخته بود رو پاک کرد و نفسی تازه کرد. لیوان ابی که روی میز بود رو برداشت و سمتم گرفت و با خنده گفت _بخور رنگت پریده لیوان رو گرفتم ولی ازش نخوردم _چطور تو سه روز من رو سر کار بزاری من دو دقیقه باهات شوخی نکنم. _شوخی های تو خیلی بدن _مال تو بد تر . ولی نگار قیافت چه دیدنی بود دوباره شروع به خندیدن کرد. از حرص اب توی لیوان رو روی صورتش پاشیدم. فوری صاف نشست و دستی به صورتش کشید. دوباره شروع به خندیدن کرد. _باشه بخند منم الان میرم پایین تو هم بدون خداحافظی برگرد برو اگه جواب تلفنت رو دادم. سمت در راه رفتم که گفت _جرات داری یک قدم دیگه بردار چرخیدم سمتش _اون وقت تو میخوای چی کار کنی که من باید بترسم خندش رو جمع و جور کرد _به جان نگار یه پارچ آب میریزم رو سرت. حرصی نفسم رو بیرون دادم سر جام نشستم. _گفتم بهت دارم برات پشت چشمی براش نازک کردم. _اونجوری نکن قیافت رو که جدی جدی میبرمت تهران صدای تلفن همراهش بلند شد و درواقع شخص پشت خط من رو از شوخی های کلافه کننده احمدرضا نجات داد. _جانم مرجان. ایستاد و نگران گفت _چی شده؟ _کی؟ دستش رو روی سرش گذاشت. _یا خدا. زنگ بزن اورژانس _مرجان من یازده پرواز دارم الام میرم فرودگاه ببینم زود تر پرواز دارن یا نه. زنگ میزنم جلال بیاد خونه کمکتون فقط تو رو قران مواظبش باش فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 گوشی رو قطع کرد و به اطراف نگاه کرد _چی شده؟ مردد نگاهم کرد و لب زد _مامان دوباره حالش بد شده حس کردم انتظار داره بیشتر سوال بپرسم. _چرا _قلبش مشکل ساز شده چند بار حمله های خفیف داشته الان نمی دونم بازم حمله داشته یا چیز دیگه ایه. سرم رو پایین انداختم این طور مواقع باید بگی ان شالله بهتر بشه ولی دهنم بر نمیگرده براش دعای خوب کنم. کسی که باعث شده من حتی یک بار هم نتونم پدر و مادرم رو ببینم البته پدر رو دیدم ولی چه فایده که نمیدونستم کیه _نگار شنیدی؟ گنگ نگاهش کردم _چی؟ _حواست کجاست. میگم خواهشا فکرات رو بکن زود تر به نتیجه برس لبخند بی جونی زدم _باشه عزیزم. کاش میشد نری. جلو اومد و در آغوش گرفتم. _حودم هم دوست دارم انقدر اینجا بمونم که با هم بریم ولی تا همین الانم کلی گار عقب افتاده دارم دلشوره ی مامانم هست. پیشونیم رو عمیق بوسید و ازم فاصله گرفت و به اتاق رفت. عجلش برای زود رفتن کمی عصبیم کرد اما تلاش کردم تا خود دار باشم. چند لحظه ی بعد چمدون به دست از اتاق بیرون اومد. چمدون رو کنار در گذاشت. _کاری نداری بغض توی گلوم برای دلتنگی رفتنش رو قورت دادم _مواظب خودت باش. _امید وارم این اخرین بازی باشه که با چمدون میام شیراز لبخند بی جونی روی لب هام نشست. صورتم رو بوسید _میخوای باهات بیام فرودگاه _اون وقت چه جوری برگردی _در بست میگیرم _نه عزیزم از همیحا خداحافظی میکنیم باهم _پس رسیدی بهم زنگ بزن به مرجان هم سلام برسون. بعد از خداحافظی پر بغض دو طرفه چمدون رو برداشت و در رو باز کرد رفت. قطره اشکی که زیر چشمم جمع شده بود رو پاک کردم و روی مبل نشستم. کاش میشد که نره. فکر کنم عجله برای رفتن باعث شد تا یادش بره از علیرضا خداحافظی کنه نفسم رو آه مانند بیرون دادم. به اطراف نگاه کردم من تا کی باید اینجا تنها بمونم.فکر کنم پایین رفتن تو این موقعیت کار درستی نباشه. نیم ساعتی بود که افکارم سردرگم در آینده و خاطرات گذشته بود که صدای در خونه بلند شد. ایستادم و پشت در رفتم از چشمی در بیرون رو نگاه کردم و با دیدن علیرضا خوشحال در رو باز کردم. _سلام صبح بخیر در رو کامل باز کردم _سلام. چرا نمیای پایین تنهایی چه لذتی داره برات _لذت نداره خیلی هم حوصلم سر رفته ولی گفتم مزاحمتون نشم اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش کرد _چه مزاحمتی. من این همه حرف رو به جونم خریدم که تو تنها نباشی اون وقت تو یکی درمیون بگو مزاحمم انگار با این حرفش جون دوباره گرفتم ناخواسته لبخندم پهن شد _اخه گفتم شاید بخواد حرفم رو قطع کرد و با ابرو به داخل اشاره کرد دلخور گفت _برو حاضر شو چشمی گفتم و سمت اتاق رفتم با صدای تقریبا بلندی گفتم _از کجا فهمیدی تنهام _احمدرصا اومد خداحافظی کرد گفت که تنهایی نفس راحتی کشیدم و خوشحال از اینکه خداحافطی رو فراموش نکرده روسریم رو روی سرم انداختم کلید رو برداشتم و همراه با برادرم به طبقه ی پایین رفتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 وارد خونه شدم از سبد مسافرتی گوشه ی اتاق فهمیدم که مادر ناهید براشون صبحانه آورده. ناهید با روی باز از آشپزخونه گفت _نگار اومد؟ _اره اوردمش راهروی کوچیک در تا اشپزخونه رو رد کردم و نگاهش کردم. _سلام _سلام عزیزم بیا حلیم بخور با شنید کلمه حلیم ناخواسته به اولین روز زندگیم و صبحانه ی بعد از محرمیتون با احمدرصا رفتم اولین روزی بود که پا به دنیای زنونم میگذاشتم. تو حموم کلی گریه کردم. سنم پایین بود. دختر چشم و گوش بسته ای بودم اون اتفاق خیلی برام سخت گذشته بود. تو همون حموم لباس هام رو پوشیدم. بیرون که اومدم احمد رضا کف اتاق سفره پهن کرده بود. برام حلیم و جگر و کلی چیزی خریده بود. ازش شرم داشتم. اومد جلو دستم رو گرفت. -خوبی? با سر جواب مثبت دادم. _بشین بخوریم. یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد. _بخور دیگه. به زور لب زدم: _میل دارم. خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند. _به میل نیست که... قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت. _بخور. به قاشق پر از حلیم نگاه کردم _نمیتونم. قاشق رو تکون داد. _بایدیه، باز کن دهنت رو. خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد. _اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور. دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید. سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت: _چه خجالتم میکشه. تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده. خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد. _شما چرا بانو، خودم نوکرتم. چقدر عاشقانه پروانه وار دورم میچرخید حیف که شکوه نذاشت که زندگیمون شیرین باشه. دست علیرصا تقریبا محکم به کمرم خورد _دوباره رفتی تو هپروت با لبخند نگاهش کردم. ناهید پرسید _دوباره! نیم نگاهی به من انداخت و به اشپزخونه هدایتم کرد _اره. قبل اینکه بفهمم چه نسبتی با هم داریم تو دانشگاه یه جوری بهم نگاه میکرد که قشنگ معلوم بود تو دلش میگه استاد شما درست رو بده من حواسم جای دیگس صندلی رو برام عقب کشید _بشین. _من صبحانه خوردم دستش رو روی شونم گذاشت و کمی فشار داد _ این حلیم فرق داره مادر زن من اورده باید بخوری _ناهید بشقابی رو از حلیم پر کرد و جلو گذاشت و گفت: _حالا به چی فکر میکردی؟ _کی _تو دانشگاه به علیرصا نگاه کردم _هیچی بابا شوخی میکنه. تو کلاس ایشون کسی جرات نداره زیادی نفس بکشه چه برسه بره تو هپروت ابروهاش رو بالا داد _یادت نیست! همون موقع که... حرفش رو قطع کردم کمی عصبی گفتم _میشه تمومش کنی؟ با صدای بلند خندید و دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد _چشم آبجی چرا میزنی رفتار های گرم علیرضا جلوی ناهید من رو میترسونه. نکنه ناهید از این همه صمیمیت علیرصا با من ناراحت بشه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ناهید نیم نگاهی کرد و ترجیح داد تا تنهامون بزاره. _من میرم اتاق علی جان کار داشتی صدام کن _برو عزیزم. به محض خروج ناهید اروم به پهلوم زد دلخور گفت _برا چی با من بد حرف میزنی؟ _علیرضا خودت داری بساط اختلاف رو تو خونه دامن میزن حق به جانب گفت _من! _بله شما. صندلی بیرون میکشی حرف های محبت امیز میزنی. _خب تو خواهرمی. چرا انقدر استرس داری درمونده نگاهش کردم _میترسم باعث نارحتی ناهید بشم به خاطر من حرفتون بشه. دستم رو گرفت _چرا این فکر رو داری ناهید روانشناسی خونده. جدایی از رشتش دختر فهمیده ایه تو این مدت اصلا حسادت توش ندیدم. _علیرصا من تو رو خیلی دوست دارم. همش میترسم اتفاقی بیافته که تو از من دور بشی با لبخند نگاهم کرد _ترست بی خوده. این استرس ها رو هم بزار کنار که به مرور زمان نابودت میکنه. شکر رو جلوم گذاشت _احمدرضا چرا تو هم بود؟ _حال شکوه بد شده نفس سنگینی کشید _مگه نگفتی ناراحت میشه به اسم کوچیک صداش کنی؟ _اره . ولی الان که نیست _بگو مادرش بزار عادت کنی. اون زن در حق خانواده ی ما خیلی بد کرده ولی مادر همسرته. تو باید مواطب یه سری حریم ها باشی. _چه حریمی. من برای اون هیچ احترامی قائل نیستم _نمیتونی نباشی. چون مادر احمدرضاست. به ظاهر هم که شده برای حفظ ارامش زندگیت باید بهش احترام بزاری _همین چیزاست که نمیزاره برم تهران _احمدرضا گفت که قبول کردی! _قبول کردم ولی میترسم. _من هواتو دارم. با پدر ناهید صحبت کردم قرار شد ما هم اول خرداد بیایم تهران خونه ی مامان ارزو زندگی کنیم. اینجوری خیلی بهت نزدیکم هم تو راحتی هم خیال خودم. به بشقابم اشاره کرد _بخور سرد نشه قاشق رو برداشتم و شروع به خوردن کردم. علیرضا از دیدگاه مردی که به مادرش علاقه داره باهام حرف زد یعنی این دیدگاه رو احمدرصا هم داره و چقدر برام سخته که بخوام به ظاهر به شکوه احترام بذارم. دلم میخواد مثل خودش باهاش رفتار کنم. هر بار سر میز غذا تحقیرش کنم. اما با این حرف هایی که میشنوم باید خودم رو برای تظاهر آماده کنم. با صدای ناهید سر بلند کردم. _نگار کاچی دوست داری؟ به جای خالی علیرصا که اصلا متوجه نشدم کی رفته نگاهی کردم. با خنده گفتم _چه کرده این مادر. حلیم، کاچی. خوش به حال شما گونه هاش از شرم قرمز شد و خودش رو مشغول جابه جایی شیشه مربا هایی که روی میز بود کرد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ناهید ازم خواست تا به اتاقم برم و اجازه بدم که تنهایی نهار رو درست کنه. روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو توی دستم فشار دادم و منتظر تماس احمدرضا شدم. با تکون های دستی چشم باز کردم و به علیرصا نگاه کردم _بلند شو دیگه الان چه وقته خوابه. دستم رو روی صورتم کشیدم _مگه ساعت چنده _یک ونیم بلند شو میخوایم نهار بخوریم. روی تخت نشستم و به صفحه ی گوشیم نگاه کردم _احمدرضا زنگ نزده؟ سمت در رفت _نه اگه نگرانی خودت زنگ بزن خب زود هم بیا میز رو چیده صفحه ی مخاطبین رو انتخاب کردم و انگشتم رو روی اسم احمدرضا گداشتم تماس برقرار شد گوشی رو کنار گوشم گذاشتم هر چی منتظر موندم جواب نداد دو باره گرفتم ولی فایده نداشت. نفس سنگینی کشیدم و گوشی بدست به اشپزخونه رفتم. ناهید میز رو با سلیقه ی تمام چیده بود. هر دو خوشحال بودن ولی من تمام حواسم تهران و پیش احمدرضا بود. چرا چواب تلفن من رو نداد. بی میل کمی غدا خوردم عذر خواهی کردم و به اتاقم برگشتم. چند لحطه بعد صدای در اتاقم بلند شد و علیرصا داخل اومد. چیزی از نگاهش نفهمیدم کنارم نشست _چرا نهار نخوردی _نگران احمدرضام زنگ نزده جواب تماس من رو هم نداد. _مگه نگفتی مادرش حالش خوب نیست _اره ولی چه ربطی به زنگ من داره _شاید بیمارستانه شاید گوشیش رو تو ماشین جا گذاشته. فکر کنم ناهید ازت دلخور شد ناراحت نگاهش کردم _چرا _کم غذا خوردی اخم و تخم هم کردی. چشم هام رو بستم و نفس سمگینی کشیدم _براش توضیح میدم گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد فوری نگاهش گردم و با دیدن اسم احمدرضا انگشتم رو روی صفحه کشیدم و با صدایی که خوشحال و نگرانی توش موج میزد گفتم _چرا جواب نمیدی اخه _سلام عزیزم. ببخشید بیمارستان بودم.گوشی رو سکوت بود. _خوبی. کی رسیدی _من خوبم یه ساعتی میشه ولی مامان رو بردن آی سی یو اصلا دوست ندارم از شکوه برام حرف بزنه _مرجان کجاست؟ زایمانش کی هست؟ _بهش میگم خودت بهت زنگ بزنه. علیرصا اروم به پام زد و بی صدا لب زد _حال مادرش رو بپرس خودم رو به نفهمیدن زدم. _نگار علیرضا کجاست. _اینجا کنارم نشسته یه لحظه گوشی رو بهش بده گوشی رو سمت علیرضا که دلخور نگاهم میکرد گرفتم _با تو کار داره. گوشی رو ازم گرفت و ایستاد و سمت در رفت _سلام احمد جان _باشه اشکال نداره. چه خوب شد که گفتی _تو هزینه کن به من بگو برات میریزم. ایستاد و سمت در رفت _ان شالله اول خرداد _نمیدونم باید از خودش بپرسی از اتاق بیرون رفت. خودش هم نمیتونه حال شکوه رو بپرسه بعد از من توقع داره فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ناهید چرا از من ناراحت شده از اتاق بیرون رفتم روی مبل نشسته بود به تلوزیون با صدای خیلی پایین نگاه میکرد. کنارش نشستم که با لبخند ازم استقبال کرد. نفس سنگینی کشیدم _تو از من ناراحتی نیم نگاهی بهم انداخت و سرش رو پایین گرفت _ناراحتی من از تو تنها نیست. دستش رو گرفتم و نگران پرسیدم _از علیرضاست _نه _پس چرا ناراحتی؟ _وقتی با علیرضا ازدواج کردم میدونستم که باید کنار تو زندگی کنیم. ولی اصلا ناراحت نشدم. من همیشه دوست داشتم یه خواهر داشته باشم تا باهم باشیم. وقتی برادرم زن گرفت با خودم فکر کردم با زنش میتونم راحت باشم ولی اون اصلا با من ارتباط نگرفت از اول دوری کرد میترا خیلی ازت تعریف کرده بود گفتم تو میشی خواهرم اما الان بین تو علیرضا احساس غربیگی میکنم جلوی من عادی و خوشحالید من که میرم با هم پچ پچ میکنید. از پچ پچ هاتون ناراحت نیستم از اینکه با من راحت نیستید ناراحتم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و به زمین نگاه کردم. _شاید مشکلات زیاد گذاشته و حال و آینده ی من باعث شده تا این شرایط پیش بیاد. من ازت معدرت میخوام دیگه هیچ حرفی رو پنهانی به علیرضا نمیگم. با محبت نگاهش گردم _منم همیشه دلم خواهر و برادر میخواست. نزویک به یک ساله که کنار علیرضام الانم کنار تو _میترا قبل از اینکه شما ازم خاستگاری کنید داستان زندگیت رو برام گفته بود. اون موقع خیلی برام جالب بود که عاشق علیرضا شده بودی با این حرفش انگار یه لیوان آب یخ روی سرم ریختن کاش میترا این رو نمیگفت دلم میخواست این حرف بین من و علیرصا تا اخرین روز عمرم مثل راز بمونه متوجه حالم شد _عزیزم عشق شما کششتون بهم بی دلیل نبوده. نباید بابتش ناراحت باشی. اروم پلک زدم _اگه به گوش احمدرضا برسه... _چرا باید برسه؟ بعد هم این مربوط به گدشته ی توعه ربطی به همسرت نداره یعنی ناهید نمیدونه که من اون موقع تو محرمیت احمدرضا بودم. _راستش من اون روز ها فقط با خودم میجنگیدم چون احساس میکردم کارم اشتباهه. خیره نگاهش کردم _علیرضا میدونه که تو میدونی؟ _نه. نیازی هم نیست که بدونه فقط متوجه شدم که گاهی باهات شوخی میکنه استرس رو دیدم گفتم بهت بگم از بابت من خیالت راحت باشه. راستی نگار میای فردا باهم بریم بیرون. یکم تو بهت و ناراحتی موضوعی که ناهید عنوان کرده بود موندم.و لبخند بی جونی زدم _اگه علیرضا اجازه بده حتما حضور علیرضا باعث شد تا ناهید لبخند عمیقی بزنه. علیرصا گوشی رو روی میز جلوم گذاشت. _گفت دوباره زنگ میزنه با سر تایید کردم ناهید رو به علیرصا گفت _من و نگار فردا صبح میخوایم بریم بیرون علیرضا خم شد و چایی که ناهید ریخته بود رو برداشت _کجا به سلامتی؟ _حوصلم سر رفته تو که گفتی میری دانشگاه ما هم بریم بیرون. نگار هم موافقه منتظر اجازه ی تو هست _باشه عزیزم شما برو ولی نگار باید به احمدرضا بگه نه من. با شناختی که از احمدرضا دارم بیرون رفتن فردام منتفیه. _خوبی نگار سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم _خوبم. چی گفت بهت _هیچی میگه خونه باید ایروگام بشه. یه سری تعمیرات داره. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _الان حوصله داری یکم با هم حرف بزنیم. _بگو ناهید ایستاد که دستش رو گرفتم _تو هم بشین لبخند موفقیت امیزی زد نشست. _ناهید هم عضو خانواده ی ماست اول اخر میفهمه پس بهتر که حرف هامون رو بشنوه. علیرضا خوشحال ادامه داد _یه سری حرف رو باید بگم شتید خودت میدونی ولی تکرارش برات مفیده. مادر احمدرضا در حق ما خیلی بدی کرده و بیشتر در حق تو حسرت دیدن پدر و مادر رو به دلت گذاشته هفده سال از عمرت رو با پدر و مادر معلولی که تحت نظر خودش بودن گذرونده. بهت ظلم کرده. تحقیرت کرده اذیتت کرده بهت تهمت زده اما... تو چشم هام نگاه کرد _به چند تا سوال ساده میپرسم که بهم جواب بده باشه _بپرس _تو کی فهمیدی که این احمدرضا پسر همون شکوهه قبل عقد یا بعد عقد نفس سنگینی کشیدم. و جواب ندادم _نگار جوابش مهمه بگو _قبل عقد _پس میدونستی داری زن کی میشی _میدونستم _چرا قبول کردی فقط نگاهش کردم که ادامه داد _چوم دوستش داشتی. درسته؟ با سر حرفش رو تایید کردم. _انتخاب کردی. پس باید بهاش رو بپردازی. من نمیگم بلند شو برو اونجا تا کمر خم شو. تو حق داری ناراحت باشی حق داری باهاش حرف نزنی. حق داری حتی نگاهش نکنی. ولی اون زن مادر همسرته که حسابی دوستش داره. پس باید با خودت کنار بیای که در عین اینکه ازش نمیگذری احترامش رو حفظ کنی اول اینکه به همسرت احترام گذاشتی دوم اینکه زندگیت اروم میمونه چه اشتباهی کردم قبول کردم برم تهران کاش زمان به عقب برمیگشت و همون موقع میگفتم نه _علیرضا من پشیمون شدم. لیوان چاییش رو که تا نصفه خورده بود روی میز گذاشت _چرا _تحمل شکوه برام سخته. میدونم که به خاطر زندگیم باید بهش احترام بزارم ولی هیچ کس جای من نبوده که هفده سال اذیت و تحقیر بشه پس هیچکس نمیتونه درکم کنه _عزیزم اول این رو بگم که من پای توایستادم. اگر قطعی بگی پشیمون شدم همین الان زنگ میزنم به احمدرضا میگم که تو نمیری تهران. دوما به نظر من کاری که اون زن با تو کرده مجازانش فقط کار خداست . انتظار هم ندارم الان بری تهران باهاشون گرم بگیری بگی بخندی من میگم فقط احترامش رو حفظ کن. حالا که قبول کردی با احمدرضا باشی تلاش کن تا موفق باشی الان چی کار کنم زنگ بزنم بگم پشیمون شدی سرم رو بالا دادم و لب زدم _نه _پس این بحث رو برای همیشه جمع کن. رو به ناهید گفت _یه چایی دیگه برام میاری؟ _عزیزم این چایی زیاد خوب هم نیست ها _عادت کردم ناهید، اگه نخورم سرم درد میگیره. ناهید ایستاد و سمت آشپزخونه رفت _ما قراره بریم ماه عسل ناهید میگه تو هم باهامون بیای فوری یاد تهمینه و سیاوش افتادم. _من نمیام اصلا حوصله ندارم _اردشیر خان هم نیست نمیشه که تنها بمونی خونه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 نباید هیچ جوره تن به این سفر بدم شاید ناهید به زبون خوشحال بشه ولی مطمعنن دوست داره که با هنسرش تنها باشه. دلخور نگاهش کردم _چرا نمیشه مگه من بچم؟ لبخند مهربونی زد _بچه نیستی. من نگرانم _علیرضا من نمیام خواهشا اذیتم نکن نفس سنگینی کشید و نگاهش رو ازم گرفت اگر علیرضا نزاره بمونم خونه باید چی کار کنم شاید اگر به احمدرضا بگم بیاد شیراز. اونم فکر نکنم با شرایط پیش اومده تو تهران بتونه. نفسم رو آه مانند بیرون دادم. صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد ناهید سینی چایی رو جلوش گذاشت و سمت اپن رفت گوشی رو برداشت نگاهی به صفحش انداخت همزمان که سمت علیرصا میاومد گفت _امیدِ علیرصا گوشی رو گرفت فوری جواب داد و کنار گوشش گداشت _سلام امید جان ایستاد احوال پرسی گرمی کرد وسمت اتاقش رفت. ناهید کنارم نشست. _حوصله داری یکم حرف بزنیم. لبخند بی جونی زدم _اره عزیزم. _نگار من برام سوال پیش اومده ازت بپرسم ناراحت نمیشی _نه، بپرس _راستش یه چیزی رو تو اتفاقات زندگیت درک نمیکنم _ازدواج تو از اولش اجبار بود نه علاقه، اگر علاقه و دوست داشتن بود به طرف رامین کشیده نمیشدی. درسته؟ تو بعد از صیغه یه کم به احمدرضا علاقه مند شدی تو این چهار سال هم اینقدر خسته بودی که حتی عاشق علیرضا هم شدی! این چه علاقه ایه که به خاطرش انقدر از خودگذشتگی میکنی؟ نفسم رو آه مانند بیرون دادم _ من از اول احمدرضا رو دوست داشتم یه محبت های خاصی بهم داشت. میدونستم که دوستم داره ولی رفتار های شکوه اجازه نمیداد حتی بهش فکر کنم. _چه محبتی؟ _اینکه حواسش کامل بهم بود تو درس ها کمکم میکرد برام لباس میخرید. اما چون خیلی خشک و جدی رفتار میکرد. ازش میترسیدم یه دو سه باری هم با خشونت باهام رفتار کرد تو همون روز ها رامین بهم محبت میکرد. من هم خیلی کمبود داشتم متاسفانه سمتش کشیده شدم. من و احمدرضا تو شرایط بدی به هم محرم شدیم شاید اگر احمدرضا اون روز تصمیم به اون کار نمیگرفت من الان اینجا نبودم. نه علیرضا رو میدیدم نه از هویت اصلیم با خبر میشدم اگر تن به ازدواج با پسر خواهر بانو خانم هم نمیدادم مطمعنم شکوه سربه نیستم میکرد. احمدرضا اون روز درست ترین تصمیم رو گرفت _شاید اگر به اردشیر خان میگفت راه بهتری جلو پاتون میگذاشت. _دیگه شرایط اون لحظه و عصبانیش راه فکر کردن رو براش بست. توی اون شرایط بهترین تصمیم رو گرفت. حالا چی رو درک نمیکنی؟ _چطور قبول کردی بری تهران؟ _من خیلی به این موضوع فکر کردم ولی به هیچ کس نگفتم تو اولین نفری. من باور دارم که احمدرضا دوستم داره. چهار از بهترین روز های عمرش رو منتظرم موند. _تو هم منتظر موندی تو هم بهترین روز های عمرت رو از دست دادی _شاید حرفت درست باشه. ولی من چاره ای جز صبر نداشتم. اما احمدرضا چاره داشت. میتونست بی خیال اون محرمیتی که هیچ سندی ازش دستمون نبود بشه بدون دردسر با یکی دیگه ازدواج کنه و من رو کامل فراموش کنه _خب عذاب وجدان داشته خانوادش با هم دست به یکی کردن بهت تهمت زدن. _همین که عذاب وجدان داشته برام ارزشمنده شکوه تو چشم هام نگاه کرد گفت باید میکشتمت. وقتی اومد اینجا گفت به خاطر پول اجازه میدم با پسرم ازدواج کنی. هیچ اثری از پشیمونی و عذاب وجدان توش نبود عذاب وجدان نصیب هر کسی نمیشه. بعد احمدرضا رو هم فریب دادن. لبخند مهربونی زد _خیلی دوستش داری؟ نگاهم رو به میز دادم و لبخند ریزی روی لب هام نشست _اره. خیلی _به نظر این رفتارت اشتباهه _کدوم رفتار؟ _ اینکه قصد رفتن داری ولی تعلل میکنی. مادرم همیشه به من میگه. از زمانی که به شوهرت بله دادی باید دودستی بچسبیش. نباید اجازه بدی تنها بمونه. تو که اول آخر میحوای بری تهران به نظر من هر چی زود تر بری بهتره فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ما هم که تا یک خرداد میایم بزار بعد از مسافرتمون برو تهران. یه لحظه نگرانی رو تو صورتش دیدم _من خواهرانه باهات حرف زدم به وقت فکر نکنی منظوری داشتم. به جان مادرم خواهرانه بود _میدونم عزیزم. _علیرضا روی تو خیلی حساسه اگه فکر کنه و بشنوه که این حرف ها باعث ناراحتید شده حتما تو رفتارش با من تاثیر میزاره نگار جان اگر به دل گرفتی فقط سوء تفاهمه. من ازت معذرت میخوام. _نه گلم این چه حرفیه... _چی گفتی مگه؟ با شنیدن صدای جدی علیرضا به عقب چرخیدم. نگاه پر از سوالش روی ناهید بود. قبل از اینکه ناهید حرفی بزنه فورا گفتم _حرف های خواهرونه روی مبل تکی کنار ناهید نشست _حرف های خواهرونه که ایجاد سو تفاهم نمیکنه! _سو تفاهمی نبود ناهید از خوش قلبیشه که این حرف رو زد منم ناراحت نشدم. نفسش رو سنگین بیرون داد. ناهید هم فقط نگاه میکرد . اصلا دلم نمیخواد بساط اختلاف بین این زن و شوهر رو فراهم کنم. حضور من تو زندگی ناهید و علیرضا ناخواسته اختلاف ایجاد میکنه. شاید حق با ناهیده و من باید هر چه زود تر به تهران برگردم. چند لحظه ی بعد عذر خواهی کردم و به اتاقم برگشتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف ذل زدم. تا آخر شب از اتاق بیرون نرفتم. بعد از خوردن شام که به اصرار علیرضا بیرون رفتم دوباره به اتاقم برگشتم. باید کم تر پیششون باشم تا خدای نکرده اتفاق ناراحت کننده ای پیش نیاد. گوشیم رو برداشتم و تو گالریم رفتم و عکس احمدرضا رو باز کردم و با لبخند نگاهش کردم چند ضربه به در اتاقم خورد _بفرمایید در باز شد و ناهید داخل اومد. تو چهرش ناراحتی خاصی بود که سعی داشت پنهانش کنه. کنارم نشست _چرا اینجا تنها نشستی؟ _خوابم میاد _نمیای بیرون؟ صورتش رو بوسیدم و با لبخند گفتم _چرا انقدر نگرانی نفسش رو سنگین بیرون داد و نیم نگاهی به در انداخت _اول اینکه ناراحتم چون فکر میکنم تو برداشتت از حرف هام این بوده که من دوست دارم از اینجا بری دوم اینکه علیرضا ... حرفش رو قطع کردم _من ناراحت نشدم حرف هات هم خیلی بجا بود دارم روش فکر میکنم. لبخند بی جونی زد _پس قهر نکردی خنده ی صدا داری کردم _نه بابا نفس راحتی کشید _پس فردا میای بریم بیرون _بزار به احمدرضا بگم میام با سماجت گفت _الان بگو به ساعت نگاه کردم _الان دیر وقت نیست؟ _نه تازه سر شبه به گوشیم که روی تخت بود اشاره کرد _زنگ بزن دیگه گوشی رو بر داشتم و شماره ی احمدرصا رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. جواب دادنش طولانی شد خواستم تماس رو قطع کنم که صدای خستش توی گوشی پیچید فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _جانم فوری گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _سلام _سلام عزیزم حالت خوبه _خوبم کجایی نفسش رو آه مانند بیرون داد _گوشه ی بیمارستان _چرا نمیری خونه موندنت اونجا که فایده ای نداره _دلم طاقت نمیاره اینجوری خیالم راحت تره. تو کاری داری _اره. فردا میخوام با ناهید برم بیرون علیرضا گفت باید بهت بگم. شیطنت خاصی رو تو صداش ریخت. _به به چه برادر زن خوبی. بله باید به من بگی. منم که مفتی مفتی اجازه نمیدم بری باید چه بوسی چیزی بدی بعد. از حرفش خندم گرفت _الان من چه جوری این کار رو بکنم _از پشت گوشی یه بوس کن تا بگم بری یا نه نیم نگاهی به ناهید که مشتاق منتظر بود تا بگم که احمدرضا جواب مثبت رو داده انداختم باشه دستت درد نکنه پس میرم _جان من بوس نکنی حق نداری بری باید بهش بفهمونم که ناهید کنارم نشسته رو به ناهید گفتم _ناهید جان احمدرضا سلام میرسونه لبخند زد همرمان که گفت تو هم سلام برسون صدای خنده ی احمدرضا تمرکزم رو گرفت. _به من ربطی نداره کی اونجاست بوس کن برو _عزیزم نمیشه دیگه ان شاالله یه فرصت دیگه _باشه خب یه دوستت دارم بگو برو _تو هم گیر دادیا. _دیگه شرطمه میتونی نپذیری فردا هم بشینی خونه. کلافه نفسم رو بیرون دادم و به سختی لب زدم _دوستت دارم ناهید لیخند پهنی زد و ایستاد بی صدا لب زد _من میرم بیرون شرمنده رفتنش رو نگاهش کردم در رو که بست با صدای احمدرضا نگاه از در بسته ی اتاقم برداشتم. _اینجوری که تو گفتی اصلا بدرد نمیخوره حرصی دهنه ی گوشی رو بوسیدم _بیا خوب شد؟ ابروم جلو ناهید رفت. فهمید چی میگی از اتاق بیرون رفت _به به چه ماچ آبداری هم بود. اون دوستت دارم که نمی ارزید ولی این ماچت ارزش داشت. فردا برو عزیزم. یکم از این تغییر رفتار احمد رضا جا خوردم. با شناختی که از قبل ازش داشتم مطمعن بودم اجازه نمیده. _الوووو _جانم _پس چرا حرف نمیرنی _خیلی دوستت دارم احمدرضا صداش رو کلفت کرد _اینی که گفتی مشخص و مبرهن است. کنترل شده خندیدم _تو خیلی رو داری _اینم نظر لطف شماست که ثدای خانم جوانی تو گوشی پیچید _آقای پروا مادرتون بهوش اومدن احمدرصا نگران و خوشحال گفت _نگار جان من بهت زنگ میزنم خداحافظ منتظر خداحافظی از طرف من نشد و تماس رو قطع کرد. نفس سنگینی کشیدم آثار حضور شکوه حتی تو تماس های تلفنیمون هم هست فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 از ناراحتی گوشی رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم. ناهید حق داره که دلش بخواد یه ماه عسل دو نفره داشته باشن. اما هنوز آمادگیش رو ندارم که به تهران برگردم. احمدرضا هم حاضر نیست حتی برای لحظه ای مادرش رو رها کنه. شاید حق با ناهیده حالا که رفتن رو پذیرفتم امروز و فردا نداره در نهایت باید برم. روی تخت خوابیدم و به سقف خیره شدم اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت کاش عمو اقا نرفته بود دلم میخواد خودم رو گم و گور کنم تا علیرضا از سفر برگرده. به گوشی نگاه کردم اگه به احمدرضا بگم چه عکس العملی نشون میده. مطمعنن خوشحال میشه کاش منم کمی خوشحال بودم. صدای در اتاقم بلند شد و علیرضا داخل اومد فوری روی تخت نشستم نگاهش روی چشم های اشکیم ثابت موند. جلو اومد و کنارم نشست خیره نگاهم کرد _چرا گریه کردی؟ پر بغض و با صدای خیلی ارومی لب زدم _علیرضا من اصلا آمادگیش رو ندارم برم تهران. ناخواسته اشک روی گونم ریخت نگاهش با اشک روی گونم پایین اومد و دوباره به چشم هام نگاه کرد. _مگه قراره الان بری نفسم رو آه مانند بیرون دادم _تو میگی نمیشه تنها بمونی. _الان برای این گریه میکنی؟ با سر به ارومی تایید کردم. _چرا با ما نمیای سفر. ناهید حرفی زده؟ سرم رو پایین انداختم تا چشم های پر اشکم رو نبینه. _نه ناهید به من حرفی نزد. دوست ندارم مزاحم باشم. دستش رو زیر چونم گذاشت و نرم بالا اورد _یه بار دیگه این حرف رو بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. نگاهم رو ازش گرفتم ناباورانه گفت _ببین من رو... نگار تو برای این سفر انقدر بهم ریختی؟ با کم ترین صدای ممکن لب زدم _درمونده و بیچاره شدم نه میتونم برم نه بمونم خودش رو جلو کشید و سرم رو روی سینش گداشت و غمگین گفت _مگه من مُردم که تو درمونده باشی. حالا گه دوست نداری بیای سفر رو عثقب میندازم دلم میخواد تو آغوشش گرم و امنش گم بشم نفس های عمیقم باعث شد تا علیرضا فشار دستش روروی کمرم بیشتر کنه. _اروم باش عزیز دلم. اروم باش دلم میخواد بهش بگم امشب تا صبح تو اتاقم بمونه اما خواسته نابجایی با حضور ناهید. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صدای گریم که اروم شد دست هاش رو شل کرد ازش فاصله گرفتم . _سفرتون رو عقب بندازی ناهید ناراحت نشه. _باید شرایطم رو درک کنه. _احساسات اونم باید درک بشه. _الان من به مشکل برخوردم... _اینجوری من احساس مزاحمت میکنم. چپ چپ نگاهم کرد _باز گفتی! حرفت مثل اینه که من قلبم رو بزارم خونه، تنهایی برم خوشگذرونی.میشه؟ من رو قلب خودش صدا کرد. با عشق نگاهش کردم و لبخند روی ب هام ظاهر شد که ادامه داد _ناهید دختر با شعوریه باهاش جرف میزنم درک میکنه. اردشیر خان قراره سه روز دیگه بیاد. تا اون موقع صبر میکیم یا تصمیم میگیری که بیای. یا میری بالا. الانم بگیر بخواب صبح قراره برید بیرون. گفتی به احمدرضا با سر تایید کردم. تن صداش رو پایین اورد _پول داری؟ _کارت عمو آقا دستمه گفته اگه خواستم خرج کنم ایستاد و با لبخند نگاهم کرد _ تا من زندم ان شالله چیزی برای غصه خوردن تو نیست. بخواب عزیزم. برق اتاق رو خاموش کرد و رفت روی تخت دراز گشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم خدایا شکرت بابت علیرضا. اگر تمام در ها به واسطه ی یکی از بنده هات به روم بسته شد با ورود علیرضا همه ی سختی هارو فراموش کردم. با صدای ناهید چشم باز کردم _ نگار بیدار شو علیرضا میگه تو هم بیای با ما صبحانه بخوری کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم. _تو برو من خودم میام _من اگه بی تو از این اتاق برم بیرون برام دردسر میشه. دیشب تا صبح نخوابید هی ازم میپرسید تو چی به نگار گفتی که میگه نمیام. نگار اگه تو این سفر رو با ما نیای یه دلخوری عمیق بین من و علیرضا درست میشه. _من بهش میگم که تو حرفی نزدی من از اول نمیخواستم بیام ربطی به حرف هایی که میدونم خواهرانه زدی نداره نگاهش رو ملتمس کرد _نگار تو رو خدا بیا دستش رو گرفتم و با لبخند گفتم _من یه بار بین دو تا نامزد گیر کردم که اصلا خاطره ی خوبی ندارم دیگه نمیخوام تکرار شه _جون علیرضا بیا بزار برای من دردسر نشه. درمونده لب زدم _چرا قسم میدی. نفسم رو کلافه بیرون دادم _باشه میام. لبخند تو صورتش پهن شد و با ذوق سمت در رفت و با صدای تقریبا بلندی گفت _علی رضا راضیش کردم سر چرخوند سمتم _زود بیا بیرون فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕