#پارت578
💕اوج نفرت💕
بغض توی گلوم گیر کرد
_من اصلا آماده نیستم
بلند شد و کنارم نشست
_امادگی نمیخواد. میریم تهران مثل سابق با هم زندگی میکنیم.ولی بهت بگم اگه بخواد یهو غیبت بزنه رو این حساب که نتونستم و نمیتونم اون وقتِ که اون روی من رو میبینی.
ناباورانه گفتم
_تو با منی؟
جدی نگاهم کرد
_مگه به غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست.
از لحنش جا خوردم این لحن از صحبت رو هیچ وقت ازش نشنیدم. اشک تو چشم هام جمع شد
_احمدرضا تو قول..
صدای خندش که بالا رفت تازه فهمیدم داره تلافی اون سه روزی که سر چادر اذیتش کردم رو در میاره.
با مشت به سینش زدم
_خیلی بیشعوری.
با شتاب ایستادم بهش نگاه گردم از شدت خنده نمیتونست چشم هاش رو باز کنه. بالشتک مبل رو برداشتم و به طرفش پرت کردم.
_اینجوری نخند. به اینم میگن شوخی . اشکم رو دراوردی
به زور بین خنده هاش گفت
_حقت بود
طلب کار نگاهش کردم
_چرا حقم بود
اشکی که از شدت خنده از گوشه ی چشمش پایین ریخته بود رو پاک کرد و نفسی تازه کرد. لیوان ابی که روی میز بود رو برداشت و سمتم گرفت و با خنده گفت
_بخور رنگت پریده
لیوان رو گرفتم ولی ازش نخوردم
_چطور تو سه روز من رو سر کار بزاری من دو دقیقه باهات شوخی نکنم.
_شوخی های تو خیلی بدن
_مال تو بد تر . ولی نگار قیافت چه دیدنی بود
دوباره شروع به خندیدن کرد. از حرص اب توی لیوان رو روی صورتش پاشیدم.
فوری صاف نشست و دستی به صورتش کشید. دوباره شروع به خندیدن کرد.
_باشه بخند منم الان میرم پایین تو هم بدون خداحافظی برگرد برو اگه جواب تلفنت رو دادم.
سمت در راه رفتم که گفت
_جرات داری یک قدم دیگه بردار
چرخیدم سمتش
_اون وقت تو میخوای چی کار کنی که من باید بترسم
خندش رو جمع و جور کرد
_به جان نگار یه پارچ آب میریزم رو سرت.
حرصی نفسم رو بیرون دادم سر جام نشستم.
_گفتم بهت دارم برات
پشت چشمی براش نازک کردم.
_اونجوری نکن قیافت رو که جدی جدی میبرمت تهران
صدای تلفن همراهش بلند شد و درواقع شخص پشت خط من رو از شوخی های کلافه کننده احمدرضا نجات داد.
_جانم مرجان.
ایستاد و نگران گفت
_چی شده؟
_کی؟
دستش رو روی سرش گذاشت.
_یا خدا. زنگ بزن اورژانس
_مرجان من یازده پرواز دارم الام میرم فرودگاه ببینم زود تر پرواز دارن یا نه. زنگ میزنم جلال بیاد خونه کمکتون فقط تو رو قران مواظبش باش
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت579
💕اوج نفرت💕
گوشی رو قطع کرد و به اطراف نگاه کرد
_چی شده؟
مردد نگاهم کرد و لب زد
_مامان دوباره حالش بد شده
حس کردم انتظار داره بیشتر سوال بپرسم.
_چرا
_قلبش مشکل ساز شده چند بار حمله های خفیف داشته الان نمی دونم بازم حمله داشته یا چیز دیگه ایه.
سرم رو پایین انداختم این طور مواقع باید بگی ان شالله بهتر بشه ولی دهنم بر نمیگرده براش دعای خوب کنم. کسی که باعث شده من حتی یک بار هم نتونم پدر و مادرم رو ببینم البته پدر رو دیدم ولی چه فایده که نمیدونستم کیه
_نگار شنیدی؟
گنگ نگاهش کردم
_چی؟
_حواست کجاست. میگم خواهشا فکرات رو بکن زود تر به نتیجه برس
لبخند بی جونی زدم
_باشه عزیزم. کاش میشد نری.
جلو اومد و در آغوش گرفتم.
_حودم هم دوست دارم انقدر اینجا بمونم که با هم بریم ولی تا همین الانم کلی گار عقب افتاده دارم دلشوره ی مامانم هست.
پیشونیم رو عمیق بوسید و ازم فاصله گرفت و به اتاق رفت. عجلش برای زود رفتن کمی عصبیم کرد اما تلاش کردم تا خود دار باشم.
چند لحظه ی بعد چمدون به دست از اتاق بیرون اومد. چمدون رو کنار در گذاشت.
_کاری نداری
بغض توی گلوم برای دلتنگی رفتنش رو قورت دادم
_مواظب خودت باش.
_امید وارم این اخرین بازی باشه که با چمدون میام شیراز
لبخند بی جونی روی لب هام نشست. صورتم رو بوسید
_میخوای باهات بیام فرودگاه
_اون وقت چه جوری برگردی
_در بست میگیرم
_نه عزیزم از همیحا خداحافظی میکنیم باهم
_پس رسیدی بهم زنگ بزن به مرجان هم سلام برسون.
بعد از خداحافظی پر بغض دو طرفه چمدون رو برداشت و در رو باز کرد رفت.
قطره اشکی که زیر چشمم جمع شده بود رو پاک کردم و روی مبل نشستم.
کاش میشد که نره. فکر کنم عجله برای رفتن باعث شد تا یادش بره از علیرضا خداحافظی کنه
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
به اطراف نگاه کردم من تا کی باید اینجا تنها بمونم.فکر کنم پایین رفتن تو این موقعیت کار درستی نباشه.
نیم ساعتی بود که افکارم سردرگم در آینده و خاطرات گذشته بود که صدای در خونه بلند شد. ایستادم و پشت در رفتم از چشمی در بیرون رو نگاه کردم و با دیدن علیرضا خوشحال در رو باز کردم.
_سلام صبح بخیر
در رو کامل باز کردم
_سلام. چرا نمیای پایین تنهایی چه لذتی داره برات
_لذت نداره خیلی هم حوصلم سر رفته ولی گفتم مزاحمتون نشم
اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش کرد
_چه مزاحمتی. من این همه حرف رو به جونم خریدم که تو تنها نباشی اون وقت تو یکی درمیون بگو مزاحمم
انگار با این حرفش جون دوباره گرفتم ناخواسته لبخندم پهن شد
_اخه گفتم شاید بخواد
حرفم رو قطع کرد و با ابرو به داخل اشاره کرد دلخور گفت
_برو حاضر شو
چشمی گفتم و سمت اتاق رفتم با صدای تقریبا بلندی گفتم
_از کجا فهمیدی تنهام
_احمدرصا اومد خداحافظی کرد گفت که تنهایی
نفس راحتی کشیدم و خوشحال از اینکه خداحافطی رو فراموش نکرده روسریم رو روی سرم انداختم کلید رو برداشتم و همراه با برادرم به طبقه ی پایین رفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت580
💕اوج نفرت💕
وارد خونه شدم از سبد مسافرتی گوشه ی اتاق فهمیدم که مادر ناهید براشون صبحانه آورده.
ناهید با روی باز از آشپزخونه گفت
_نگار اومد؟
_اره اوردمش
راهروی کوچیک در تا اشپزخونه رو رد کردم و نگاهش کردم.
_سلام
_سلام عزیزم بیا حلیم بخور
با شنید کلمه حلیم ناخواسته به اولین روز زندگیم و صبحانه ی بعد از محرمیتون با احمدرصا رفتم
اولین روزی بود که پا به دنیای زنونم میگذاشتم. تو حموم کلی گریه کردم. سنم پایین بود. دختر چشم و گوش بسته ای بودم اون اتفاق خیلی برام سخت گذشته بود.
تو همون حموم لباس هام رو پوشیدم.
بیرون که اومدم احمد رضا کف اتاق سفره پهن کرده بود.
برام حلیم و جگر و کلی چیزی خریده بود. ازش شرم داشتم.
اومد جلو دستم رو گرفت.
-خوبی?
با سر جواب مثبت دادم.
_بشین بخوریم.
یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم.
با تعجب نگاهم کرد.
_بخور دیگه.
به زور لب زدم:
_میل دارم.
خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند.
_به میل نیست که...
قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت.
_بخور.
به قاشق پر از حلیم نگاه کردم
_نمیتونم.
قاشق رو تکون داد.
_بایدیه، باز کن دهنت رو.
خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد.
_اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور.
دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید.
سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت:
_چه خجالتم میکشه.
تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده.
خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد.
_شما چرا بانو، خودم نوکرتم.
چقدر عاشقانه پروانه وار دورم میچرخید حیف که شکوه نذاشت که زندگیمون شیرین باشه.
دست علیرصا تقریبا محکم به کمرم خورد
_دوباره رفتی تو هپروت
با لبخند نگاهش کردم. ناهید پرسید
_دوباره!
نیم نگاهی به من انداخت و به اشپزخونه هدایتم کرد
_اره. قبل اینکه بفهمم چه نسبتی با هم داریم تو دانشگاه یه جوری بهم نگاه میکرد که قشنگ معلوم بود تو دلش میگه استاد شما درست رو بده من حواسم جای دیگس
صندلی رو برام عقب کشید
_بشین.
_من صبحانه خوردم
دستش رو روی شونم گذاشت و کمی فشار داد
_ این حلیم فرق داره مادر زن من اورده باید بخوری
_ناهید بشقابی رو از حلیم پر کرد و جلو گذاشت و گفت:
_حالا به چی فکر میکردی؟
_کی
_تو دانشگاه
به علیرصا نگاه کردم
_هیچی بابا شوخی میکنه. تو کلاس ایشون کسی جرات نداره زیادی نفس بکشه چه برسه بره تو هپروت
ابروهاش رو بالا داد
_یادت نیست! همون موقع که...
حرفش رو قطع کردم کمی عصبی گفتم
_میشه تمومش کنی؟
با صدای بلند خندید و دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد
_چشم آبجی چرا میزنی
رفتار های گرم علیرضا جلوی ناهید من رو میترسونه. نکنه ناهید از این همه صمیمیت علیرصا با من ناراحت بشه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت581
💕اوج نفرت💕
ناهید نیم نگاهی کرد و ترجیح داد تا تنهامون بزاره.
_من میرم اتاق علی جان کار داشتی صدام کن
_برو عزیزم.
به محض خروج ناهید اروم به پهلوم زد دلخور گفت
_برا چی با من بد حرف میزنی؟
_علیرضا خودت داری بساط اختلاف رو تو خونه دامن میزن
حق به جانب گفت
_من!
_بله شما. صندلی بیرون میکشی حرف های محبت امیز میزنی.
_خب تو خواهرمی. چرا انقدر استرس داری
درمونده نگاهش کردم
_میترسم باعث نارحتی ناهید بشم به خاطر من حرفتون بشه.
دستم رو گرفت
_چرا این فکر رو داری ناهید روانشناسی خونده. جدایی از رشتش دختر فهمیده ایه تو این مدت اصلا حسادت توش ندیدم.
_علیرصا من تو رو خیلی دوست دارم. همش میترسم اتفاقی بیافته که تو از من دور بشی
با لبخند نگاهم کرد
_ترست بی خوده. این استرس ها رو هم بزار کنار که به مرور زمان نابودت میکنه.
شکر رو جلوم گذاشت
_احمدرضا چرا تو هم بود؟
_حال شکوه بد شده
نفس سنگینی کشید
_مگه نگفتی ناراحت میشه به اسم کوچیک صداش کنی؟
_اره . ولی الان که نیست
_بگو مادرش بزار عادت کنی. اون زن در حق خانواده ی ما خیلی بد کرده ولی مادر همسرته. تو باید مواطب یه سری حریم ها باشی.
_چه حریمی. من برای اون هیچ احترامی قائل نیستم
_نمیتونی نباشی. چون مادر احمدرضاست. به ظاهر هم که شده برای حفظ ارامش زندگیت باید بهش احترام بزاری
_همین چیزاست که نمیزاره برم تهران
_احمدرضا گفت که قبول کردی!
_قبول کردم ولی میترسم.
_من هواتو دارم. با پدر ناهید صحبت کردم قرار شد ما هم اول خرداد بیایم تهران خونه ی مامان ارزو زندگی کنیم. اینجوری خیلی بهت نزدیکم هم تو راحتی هم خیال خودم.
به بشقابم اشاره کرد
_بخور سرد نشه
قاشق رو برداشتم و شروع به خوردن کردم.
علیرضا از دیدگاه مردی که به مادرش علاقه داره باهام حرف زد یعنی این دیدگاه رو احمدرصا هم داره و چقدر برام سخته که بخوام به ظاهر به شکوه احترام بذارم.
دلم میخواد مثل خودش باهاش رفتار کنم. هر بار سر میز غذا تحقیرش کنم.
اما با این حرف هایی که میشنوم باید خودم رو برای تظاهر آماده کنم.
با صدای ناهید سر بلند کردم.
_نگار کاچی دوست داری؟
به جای خالی علیرصا که اصلا متوجه نشدم کی رفته نگاهی کردم. با خنده گفتم
_چه کرده این مادر. حلیم، کاچی. خوش به حال شما
گونه هاش از شرم قرمز شد و خودش رو مشغول جابه جایی شیشه مربا هایی که روی میز بود کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت582
💕اوج نفرت💕
ناهید ازم خواست تا به اتاقم برم و اجازه بدم که تنهایی نهار رو درست کنه. روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو توی دستم فشار دادم و منتظر تماس احمدرضا شدم.
با تکون های دستی چشم باز کردم و به علیرصا نگاه کردم
_بلند شو دیگه الان چه وقته خوابه.
دستم رو روی صورتم کشیدم
_مگه ساعت چنده
_یک ونیم بلند شو میخوایم نهار بخوریم.
روی تخت نشستم و به صفحه ی گوشیم نگاه کردم
_احمدرضا زنگ نزده؟
سمت در رفت
_نه اگه نگرانی خودت زنگ بزن خب زود هم بیا میز رو چیده
صفحه ی مخاطبین رو انتخاب کردم و انگشتم رو روی اسم احمدرضا گداشتم تماس برقرار شد گوشی رو کنار گوشم گذاشتم هر چی منتظر موندم جواب نداد دو باره گرفتم ولی فایده نداشت.
نفس سنگینی کشیدم و گوشی بدست به اشپزخونه رفتم. ناهید میز رو با سلیقه ی تمام چیده بود.
هر دو خوشحال بودن ولی من تمام حواسم تهران و پیش احمدرضا بود. چرا چواب تلفن من رو نداد.
بی میل کمی غدا خوردم عذر خواهی کردم و به اتاقم برگشتم.
چند لحطه بعد صدای در اتاقم بلند شد و علیرصا داخل اومد. چیزی از نگاهش نفهمیدم کنارم نشست
_چرا نهار نخوردی
_نگران احمدرضام زنگ نزده جواب تماس من رو هم نداد.
_مگه نگفتی مادرش حالش خوب نیست
_اره ولی چه ربطی به زنگ من داره
_شاید بیمارستانه شاید گوشیش رو تو ماشین جا گذاشته. فکر کنم ناهید ازت دلخور شد
ناراحت نگاهش کردم
_چرا
_کم غذا خوردی اخم و تخم هم کردی.
چشم هام رو بستم و نفس سمگینی کشیدم
_براش توضیح میدم
گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد فوری نگاهش گردم و با دیدن اسم احمدرضا انگشتم رو روی صفحه کشیدم و با صدایی که خوشحال و نگرانی توش موج میزد گفتم
_چرا جواب نمیدی اخه
_سلام عزیزم. ببخشید بیمارستان بودم.گوشی رو سکوت بود.
_خوبی. کی رسیدی
_من خوبم یه ساعتی میشه ولی مامان رو بردن آی سی یو
اصلا دوست ندارم از شکوه برام حرف بزنه
_مرجان کجاست؟ زایمانش کی هست؟
_بهش میگم خودت بهت زنگ بزنه.
علیرصا اروم به پام زد و بی صدا لب زد
_حال مادرش رو بپرس
خودم رو به نفهمیدن زدم.
_نگار علیرضا کجاست.
_اینجا کنارم نشسته یه لحظه گوشی رو بهش بده
گوشی رو سمت علیرضا که دلخور نگاهم میکرد گرفتم
_با تو کار داره.
گوشی رو ازم گرفت و ایستاد و سمت در رفت
_سلام احمد جان
_باشه اشکال نداره. چه خوب شد که گفتی
_تو هزینه کن به من بگو برات میریزم.
ایستاد و سمت در رفت
_ان شالله اول خرداد
_نمیدونم باید از خودش بپرسی
از اتاق بیرون رفت. خودش هم نمیتونه حال شکوه رو بپرسه بعد از من توقع داره
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت583
💕اوج نفرت💕
ناهید چرا از من ناراحت شده از اتاق بیرون رفتم روی مبل نشسته بود به تلوزیون با صدای خیلی پایین نگاه میکرد. کنارش نشستم که با لبخند ازم استقبال کرد.
نفس سنگینی کشیدم
_تو از من ناراحتی
نیم نگاهی بهم انداخت و سرش رو پایین گرفت
_ناراحتی من از تو تنها نیست.
دستش رو گرفتم و نگران پرسیدم
_از علیرضاست
_نه
_پس چرا ناراحتی؟
_وقتی با علیرضا ازدواج کردم میدونستم که باید کنار تو زندگی کنیم. ولی اصلا ناراحت نشدم. من همیشه دوست داشتم یه خواهر داشته باشم تا باهم باشیم. وقتی برادرم زن گرفت با خودم فکر کردم با زنش میتونم راحت باشم ولی اون اصلا با من ارتباط نگرفت از اول دوری کرد میترا خیلی ازت تعریف کرده بود گفتم تو میشی خواهرم اما الان بین تو علیرضا احساس غربیگی میکنم جلوی من عادی و خوشحالید من که میرم با هم پچ پچ میکنید. از پچ پچ هاتون ناراحت نیستم از اینکه با من راحت نیستید ناراحتم.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و به زمین نگاه کردم.
_شاید مشکلات زیاد گذاشته و حال و آینده ی من باعث شده تا این شرایط پیش بیاد. من ازت معدرت میخوام دیگه هیچ حرفی رو پنهانی به علیرضا نمیگم.
با محبت نگاهش گردم
_منم همیشه دلم خواهر و برادر میخواست. نزویک به یک ساله که کنار علیرضام الانم کنار تو
_میترا قبل از اینکه شما ازم خاستگاری کنید داستان زندگیت رو برام گفته بود. اون موقع خیلی برام جالب بود که عاشق علیرضا شده بودی
با این حرفش انگار یه لیوان آب یخ روی سرم ریختن کاش میترا این رو نمیگفت دلم میخواست این حرف بین من و علیرصا تا اخرین روز عمرم مثل راز بمونه متوجه حالم شد
_عزیزم عشق شما کششتون بهم بی دلیل نبوده. نباید بابتش ناراحت باشی.
اروم پلک زدم
_اگه به گوش احمدرضا برسه...
_چرا باید برسه؟ بعد هم این مربوط به گدشته ی توعه ربطی به همسرت نداره
یعنی ناهید نمیدونه که من اون موقع تو محرمیت احمدرضا بودم.
_راستش من اون روز ها فقط با خودم میجنگیدم چون احساس میکردم کارم اشتباهه.
خیره نگاهش کردم
_علیرضا میدونه که تو میدونی؟
_نه. نیازی هم نیست که بدونه فقط متوجه شدم که گاهی باهات شوخی میکنه استرس رو دیدم گفتم بهت بگم از بابت من خیالت راحت باشه. راستی نگار میای فردا باهم بریم بیرون.
یکم تو بهت و ناراحتی موضوعی که ناهید عنوان کرده بود موندم.و لبخند بی جونی زدم
_اگه علیرضا اجازه بده حتما
حضور علیرضا باعث شد تا ناهید لبخند عمیقی بزنه. علیرصا گوشی رو روی میز جلوم گذاشت.
_گفت دوباره زنگ میزنه
با سر تایید کردم
ناهید رو به علیرصا گفت
_من و نگار فردا صبح میخوایم بریم بیرون
علیرضا خم شد و چایی که ناهید ریخته بود رو برداشت
_کجا به سلامتی؟
_حوصلم سر رفته تو که گفتی میری دانشگاه ما هم بریم بیرون. نگار هم موافقه منتظر اجازه ی تو هست
_باشه عزیزم شما برو ولی نگار باید به احمدرضا بگه نه من.
با شناختی که از احمدرضا دارم بیرون رفتن فردام منتفیه.
_خوبی نگار
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم
_خوبم. چی گفت بهت
_هیچی میگه خونه باید ایروگام بشه. یه سری تعمیرات داره.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت584
💕اوج نفرت💕
_الان حوصله داری یکم با هم حرف بزنیم.
_بگو
ناهید ایستاد که دستش رو گرفتم
_تو هم بشین
لبخند موفقیت امیزی زد نشست.
_ناهید هم عضو خانواده ی ماست اول اخر میفهمه پس بهتر که حرف هامون رو بشنوه.
علیرضا خوشحال ادامه داد
_یه سری حرف رو باید بگم شتید خودت میدونی ولی تکرارش برات مفیده. مادر احمدرضا در حق ما خیلی بدی کرده و بیشتر در حق تو حسرت دیدن پدر و مادر رو به دلت گذاشته هفده سال از عمرت رو با پدر و مادر معلولی که تحت نظر خودش بودن گذرونده. بهت ظلم کرده. تحقیرت کرده اذیتت کرده بهت تهمت زده اما...
تو چشم هام نگاه کرد
_به چند تا سوال ساده میپرسم که بهم جواب بده باشه
_بپرس
_تو کی فهمیدی که این احمدرضا پسر همون شکوهه قبل عقد یا بعد عقد
نفس سنگینی کشیدم. و جواب ندادم
_نگار جوابش مهمه بگو
_قبل عقد
_پس میدونستی داری زن کی میشی
_میدونستم
_چرا قبول کردی
فقط نگاهش کردم که ادامه داد
_چوم دوستش داشتی. درسته؟
با سر حرفش رو تایید کردم.
_انتخاب کردی. پس باید بهاش رو بپردازی. من نمیگم بلند شو برو اونجا تا کمر خم شو. تو حق داری ناراحت باشی حق داری باهاش حرف نزنی. حق داری حتی نگاهش نکنی. ولی اون زن مادر همسرته که حسابی دوستش داره. پس باید با خودت کنار بیای که در عین اینکه ازش نمیگذری احترامش رو حفظ کنی
اول اینکه به همسرت احترام گذاشتی دوم اینکه زندگیت اروم میمونه
چه اشتباهی کردم قبول کردم برم تهران کاش زمان به عقب برمیگشت و همون موقع میگفتم نه
_علیرضا من پشیمون شدم.
لیوان چاییش رو که تا نصفه خورده بود روی میز گذاشت
_چرا
_تحمل شکوه برام سخته. میدونم که به خاطر زندگیم باید بهش احترام بزارم ولی هیچ کس جای من نبوده که هفده سال اذیت و تحقیر بشه پس هیچکس نمیتونه درکم کنه
_عزیزم اول این رو بگم که من پای توایستادم. اگر قطعی بگی پشیمون شدم همین الان زنگ میزنم به احمدرضا میگم که تو نمیری تهران. دوما به نظر من کاری که اون زن با تو کرده مجازانش فقط کار خداست . انتظار هم ندارم الان بری تهران باهاشون گرم بگیری بگی بخندی من میگم فقط احترامش رو حفظ کن. حالا که قبول کردی با احمدرضا باشی
تلاش کن تا موفق باشی
الان چی کار کنم زنگ بزنم بگم پشیمون شدی
سرم رو بالا دادم و لب زدم
_نه
_پس این بحث رو برای همیشه جمع کن.
رو به ناهید گفت
_یه چایی دیگه برام میاری؟
_عزیزم این چایی زیاد خوب هم نیست ها
_عادت کردم ناهید، اگه نخورم سرم درد میگیره.
ناهید ایستاد و سمت آشپزخونه رفت
_ما قراره بریم ماه عسل ناهید میگه تو هم باهامون بیای
فوری یاد تهمینه و سیاوش افتادم.
_من نمیام اصلا حوصله ندارم
_اردشیر خان هم نیست نمیشه که تنها بمونی خونه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت585
💕اوج نفرت💕
نباید هیچ جوره تن به این سفر بدم شاید ناهید به زبون خوشحال بشه ولی مطمعنن دوست داره که با هنسرش تنها باشه. دلخور نگاهش کردم
_چرا نمیشه مگه من بچم؟
لبخند مهربونی زد
_بچه نیستی. من نگرانم
_علیرضا من نمیام خواهشا اذیتم نکن
نفس سنگینی کشید و نگاهش رو ازم گرفت
اگر علیرضا نزاره بمونم خونه باید چی کار کنم شاید اگر به احمدرضا بگم بیاد شیراز. اونم فکر نکنم با شرایط پیش اومده تو تهران بتونه. نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد ناهید سینی چایی رو جلوش گذاشت و سمت اپن رفت گوشی رو برداشت نگاهی به صفحش انداخت همزمان که سمت علیرصا میاومد گفت
_امیدِ
علیرصا گوشی رو گرفت فوری جواب داد و کنار گوشش گداشت
_سلام امید جان
ایستاد احوال پرسی گرمی کرد وسمت اتاقش رفت.
ناهید کنارم نشست.
_حوصله داری یکم حرف بزنیم.
لبخند بی جونی زدم
_اره عزیزم.
_نگار من برام سوال پیش اومده ازت بپرسم ناراحت نمیشی
_نه، بپرس
_راستش یه چیزی رو تو اتفاقات زندگیت درک نمیکنم
_ازدواج تو از اولش اجبار بود نه علاقه،
اگر علاقه و دوست داشتن بود به طرف رامین کشیده نمیشدی. درسته؟
تو بعد از صیغه یه کم به احمدرضا علاقه مند شدی
تو این چهار سال هم اینقدر خسته بودی که حتی عاشق علیرضا هم شدی! این چه علاقه ایه که به خاطرش انقدر از خودگذشتگی میکنی؟
نفسم رو آه مانند بیرون دادم
_ من از اول احمدرضا رو دوست داشتم یه محبت های خاصی بهم داشت. میدونستم که دوستم داره ولی رفتار های شکوه اجازه نمیداد حتی بهش فکر کنم.
_چه محبتی؟
_اینکه حواسش کامل بهم بود تو درس ها کمکم میکرد برام لباس میخرید. اما چون خیلی خشک و جدی رفتار میکرد. ازش میترسیدم یه دو سه باری هم با خشونت باهام رفتار کرد تو همون روز ها رامین بهم محبت میکرد. من هم خیلی کمبود داشتم متاسفانه سمتش کشیده شدم.
من و احمدرضا تو شرایط بدی به هم محرم شدیم شاید اگر احمدرضا اون روز تصمیم به اون کار نمیگرفت من الان اینجا نبودم. نه علیرضا رو میدیدم نه از هویت اصلیم با خبر میشدم اگر تن به ازدواج با پسر خواهر بانو خانم هم نمیدادم مطمعنم شکوه سربه نیستم میکرد. احمدرضا اون روز درست ترین تصمیم رو گرفت
_شاید اگر به اردشیر خان میگفت راه بهتری جلو پاتون میگذاشت.
_دیگه شرایط اون لحظه و عصبانیش راه فکر کردن رو براش بست.
توی اون شرایط بهترین تصمیم رو گرفت.
حالا چی رو درک نمیکنی؟
_چطور قبول کردی بری تهران؟
_من خیلی به این موضوع فکر کردم ولی به هیچ کس نگفتم تو اولین نفری. من باور دارم که احمدرضا دوستم داره. چهار از بهترین روز های عمرش رو منتظرم موند.
_تو هم منتظر موندی تو هم بهترین روز های عمرت رو از دست دادی
_شاید حرفت درست باشه. ولی من چاره ای جز صبر نداشتم. اما احمدرضا چاره داشت. میتونست بی خیال اون محرمیتی که هیچ سندی ازش دستمون نبود بشه بدون دردسر با یکی دیگه ازدواج کنه و من رو کامل فراموش کنه
_خب عذاب وجدان داشته خانوادش با هم دست به یکی کردن بهت تهمت زدن.
_همین که عذاب وجدان داشته برام ارزشمنده شکوه تو چشم هام نگاه کرد گفت باید میکشتمت. وقتی اومد اینجا گفت به خاطر پول اجازه میدم با پسرم ازدواج کنی. هیچ اثری از پشیمونی و عذاب وجدان توش نبود
عذاب وجدان نصیب هر کسی نمیشه. بعد احمدرضا رو هم فریب دادن.
لبخند مهربونی زد
_خیلی دوستش داری؟
نگاهم رو به میز دادم و لبخند ریزی روی لب هام نشست
_اره. خیلی
_به نظر این رفتارت اشتباهه
_کدوم رفتار؟
_ اینکه قصد رفتن داری ولی تعلل میکنی. مادرم همیشه به من میگه. از زمانی که به شوهرت بله دادی باید دودستی بچسبیش. نباید اجازه بدی تنها بمونه. تو که اول آخر میحوای بری تهران به نظر من هر چی زود تر بری بهتره
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت586
💕اوج نفرت💕
ما هم که تا یک خرداد میایم بزار بعد از مسافرتمون برو تهران.
یه لحظه نگرانی رو تو صورتش دیدم
_من خواهرانه باهات حرف زدم به وقت فکر نکنی منظوری داشتم. به جان مادرم خواهرانه بود
_میدونم عزیزم.
_علیرضا روی تو خیلی حساسه اگه فکر کنه و بشنوه که این حرف ها باعث ناراحتید شده حتما تو رفتارش با من تاثیر میزاره نگار جان اگر به دل گرفتی فقط سوء تفاهمه. من ازت معذرت میخوام.
_نه گلم این چه حرفیه...
_چی گفتی مگه؟
با شنیدن صدای جدی علیرضا به عقب چرخیدم. نگاه پر از سوالش روی ناهید بود.
قبل از اینکه ناهید حرفی بزنه فورا گفتم
_حرف های خواهرونه
روی مبل تکی کنار ناهید نشست
_حرف های خواهرونه که ایجاد سو تفاهم نمیکنه!
_سو تفاهمی نبود ناهید از خوش قلبیشه که این حرف رو زد منم ناراحت نشدم.
نفسش رو سنگین بیرون داد. ناهید هم فقط نگاه میکرد . اصلا دلم نمیخواد بساط اختلاف بین این زن و شوهر رو فراهم کنم.
حضور من تو زندگی ناهید و علیرضا ناخواسته اختلاف ایجاد میکنه. شاید حق با ناهیده و من باید هر چه زود تر به تهران برگردم.
چند لحظه ی بعد عذر خواهی کردم و به اتاقم برگشتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف ذل زدم.
تا آخر شب از اتاق بیرون نرفتم. بعد از خوردن شام که به اصرار علیرضا بیرون رفتم دوباره به اتاقم برگشتم.
باید کم تر پیششون باشم تا خدای نکرده اتفاق ناراحت کننده ای پیش نیاد.
گوشیم رو برداشتم و تو گالریم رفتم و عکس احمدرضا رو باز کردم و با لبخند نگاهش کردم
چند ضربه به در اتاقم خورد
_بفرمایید
در باز شد و ناهید داخل اومد. تو چهرش ناراحتی خاصی بود که سعی داشت پنهانش کنه. کنارم نشست
_چرا اینجا تنها نشستی؟
_خوابم میاد
_نمیای بیرون؟
صورتش رو بوسیدم و با لبخند گفتم
_چرا انقدر نگرانی
نفسش رو سنگین بیرون داد و نیم نگاهی به در انداخت
_اول اینکه ناراحتم چون فکر میکنم تو برداشتت از حرف هام این بوده که من دوست دارم از اینجا بری دوم اینکه علیرضا ...
حرفش رو قطع کردم
_من ناراحت نشدم حرف هات هم خیلی بجا بود دارم روش فکر میکنم.
لبخند بی جونی زد
_پس قهر نکردی
خنده ی صدا داری کردم
_نه بابا
نفس راحتی کشید
_پس فردا میای بریم بیرون
_بزار به احمدرضا بگم میام
با سماجت گفت
_الان بگو
به ساعت نگاه کردم
_الان دیر وقت نیست؟
_نه تازه سر شبه
به گوشیم که روی تخت بود اشاره کرد
_زنگ بزن دیگه
گوشی رو بر داشتم و شماره ی احمدرصا رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
جواب دادنش طولانی شد خواستم تماس رو قطع کنم که صدای خستش توی گوشی پیچید
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت587
💕اوج نفرت💕
_جانم
فوری گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
_سلام عزیزم حالت خوبه
_خوبم کجایی
نفسش رو آه مانند بیرون داد
_گوشه ی بیمارستان
_چرا نمیری خونه موندنت اونجا که فایده ای نداره
_دلم طاقت نمیاره اینجوری خیالم راحت تره. تو کاری داری
_اره. فردا میخوام با ناهید برم بیرون علیرضا گفت باید بهت بگم.
شیطنت خاصی رو تو صداش ریخت.
_به به چه برادر زن خوبی. بله باید به من بگی. منم که مفتی مفتی اجازه نمیدم بری باید چه بوسی چیزی بدی بعد.
از حرفش خندم گرفت
_الان من چه جوری این کار رو بکنم
_از پشت گوشی یه بوس کن تا بگم بری یا نه
نیم نگاهی به ناهید که مشتاق منتظر بود تا بگم که احمدرضا جواب مثبت رو داده انداختم
باشه دستت درد نکنه پس میرم
_جان من بوس نکنی حق نداری بری
باید بهش بفهمونم که ناهید کنارم نشسته
رو به ناهید گفتم
_ناهید جان احمدرضا سلام میرسونه
لبخند زد همرمان که گفت تو هم سلام برسون صدای خنده ی احمدرضا تمرکزم رو گرفت.
_به من ربطی نداره کی اونجاست بوس کن برو
_عزیزم نمیشه دیگه ان شاالله یه فرصت دیگه
_باشه خب یه دوستت دارم بگو برو
_تو هم گیر دادیا.
_دیگه شرطمه میتونی نپذیری فردا هم بشینی خونه.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و به سختی لب زدم
_دوستت دارم
ناهید لیخند پهنی زد و ایستاد بی صدا لب زد
_من میرم بیرون
شرمنده رفتنش رو نگاهش کردم در رو که بست با صدای احمدرضا نگاه از در بسته ی اتاقم برداشتم.
_اینجوری که تو گفتی اصلا بدرد نمیخوره
حرصی دهنه ی گوشی رو بوسیدم
_بیا خوب شد؟ ابروم جلو ناهید رفت. فهمید چی میگی از اتاق بیرون رفت
_به به چه ماچ آبداری هم بود. اون دوستت دارم که نمی ارزید ولی این ماچت ارزش داشت. فردا برو عزیزم.
یکم از این تغییر رفتار احمد رضا جا خوردم. با شناختی که از قبل ازش داشتم مطمعن بودم اجازه نمیده.
_الوووو
_جانم
_پس چرا حرف نمیرنی
_خیلی دوستت دارم احمدرضا
صداش رو کلفت کرد
_اینی که گفتی مشخص و مبرهن است.
کنترل شده خندیدم
_تو خیلی رو داری
_اینم نظر لطف شماست که
ثدای خانم جوانی تو گوشی پیچید
_آقای پروا مادرتون بهوش اومدن
احمدرصا نگران و خوشحال گفت
_نگار جان من بهت زنگ میزنم خداحافظ
منتظر خداحافظی از طرف من نشد و تماس رو قطع کرد.
نفس سنگینی کشیدم آثار حضور شکوه حتی تو تماس های تلفنیمون هم هست
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت588
💕اوج نفرت💕
از ناراحتی گوشی رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم.
ناهید حق داره که دلش بخواد یه ماه عسل دو نفره داشته باشن. اما هنوز آمادگیش رو ندارم که به تهران برگردم. احمدرضا هم حاضر نیست حتی برای لحظه ای مادرش رو رها کنه. شاید حق با ناهیده حالا که رفتن رو پذیرفتم امروز و فردا نداره در نهایت باید برم.
روی تخت خوابیدم و به سقف خیره شدم اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت
کاش عمو اقا نرفته بود دلم میخواد خودم رو گم و گور کنم تا علیرضا از سفر برگرده. به گوشی نگاه کردم
اگه به احمدرضا بگم چه عکس العملی نشون میده. مطمعنن خوشحال میشه کاش منم کمی خوشحال بودم.
صدای در اتاقم بلند شد و علیرضا داخل اومد
فوری روی تخت نشستم نگاهش روی چشم های اشکیم ثابت موند. جلو اومد و کنارم نشست خیره نگاهم کرد
_چرا گریه کردی؟
پر بغض و با صدای خیلی ارومی لب زدم
_علیرضا من اصلا آمادگیش رو ندارم برم تهران.
ناخواسته اشک روی گونم ریخت
نگاهش با اشک روی گونم پایین اومد و دوباره به چشم هام نگاه کرد.
_مگه قراره الان بری
نفسم رو آه مانند بیرون دادم
_تو میگی نمیشه تنها بمونی.
_الان برای این گریه میکنی؟
با سر به ارومی تایید کردم.
_چرا با ما نمیای سفر. ناهید حرفی زده؟
سرم رو پایین انداختم تا چشم های پر اشکم رو نبینه.
_نه ناهید به من حرفی نزد. دوست ندارم مزاحم باشم.
دستش رو زیر چونم گذاشت و نرم بالا اورد
_یه بار دیگه این حرف رو بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
نگاهم رو ازش گرفتم ناباورانه گفت
_ببین من رو... نگار تو برای این سفر انقدر بهم ریختی؟
با کم ترین صدای ممکن لب زدم
_درمونده و بیچاره شدم نه میتونم برم نه بمونم
خودش رو جلو کشید و سرم رو روی سینش گداشت و غمگین گفت
_مگه من مُردم که تو درمونده باشی. حالا گه دوست نداری بیای سفر رو عثقب میندازم
دلم میخواد تو آغوشش گرم و امنش گم بشم نفس های عمیقم باعث شد تا علیرضا فشار دستش روروی کمرم بیشتر کنه.
_اروم باش عزیز دلم. اروم باش
دلم میخواد بهش بگم امشب تا صبح تو اتاقم بمونه اما خواسته نابجایی با حضور ناهید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت589
💕اوج نفرت💕
صدای گریم که اروم شد دست هاش رو شل کرد ازش فاصله گرفتم .
_سفرتون رو عقب بندازی ناهید ناراحت نشه.
_باید شرایطم رو درک کنه.
_احساسات اونم باید درک بشه.
_الان من به مشکل برخوردم...
_اینجوری من احساس مزاحمت میکنم.
چپ چپ نگاهم کرد
_باز گفتی! حرفت مثل اینه که من قلبم رو بزارم خونه، تنهایی برم خوشگذرونی.میشه؟
من رو قلب خودش صدا کرد. با عشق نگاهش کردم و لبخند روی ب هام ظاهر شد که ادامه داد
_ناهید دختر با شعوریه باهاش جرف میزنم درک میکنه. اردشیر خان قراره سه روز دیگه بیاد. تا اون موقع صبر میکیم یا تصمیم میگیری که بیای. یا میری بالا.
الانم بگیر بخواب صبح قراره برید بیرون. گفتی به احمدرضا
با سر تایید کردم. تن صداش رو پایین اورد
_پول داری؟
_کارت عمو آقا دستمه گفته اگه خواستم خرج کنم
ایستاد و با لبخند نگاهم کرد
_ تا من زندم ان شالله چیزی برای غصه خوردن تو نیست. بخواب عزیزم.
برق اتاق رو خاموش کرد و رفت روی تخت دراز گشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم
خدایا شکرت بابت علیرضا. اگر تمام در ها به واسطه ی یکی از بنده هات به روم بسته شد با ورود علیرضا همه ی سختی هارو فراموش کردم.
با صدای ناهید چشم باز کردم
_ نگار بیدار شو علیرضا میگه تو هم بیای با ما صبحانه بخوری
کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم.
_تو برو من خودم میام
_من اگه بی تو از این اتاق برم بیرون برام دردسر میشه. دیشب تا صبح نخوابید هی ازم میپرسید تو چی به نگار گفتی که میگه نمیام. نگار اگه تو این سفر رو با ما نیای یه دلخوری عمیق بین من و علیرضا درست میشه.
_من بهش میگم که تو حرفی نزدی من از اول نمیخواستم بیام ربطی به حرف هایی که میدونم خواهرانه زدی نداره
نگاهش رو ملتمس کرد
_نگار تو رو خدا بیا
دستش رو گرفتم و با لبخند گفتم
_من یه بار بین دو تا نامزد گیر کردم که اصلا خاطره ی خوبی ندارم دیگه نمیخوام تکرار شه
_جون علیرضا بیا بزار برای من دردسر نشه.
درمونده لب زدم
_چرا قسم میدی.
نفسم رو کلافه بیرون دادم
_باشه میام.
لبخند تو صورتش پهن شد و با ذوق سمت در رفت و با صدای تقریبا بلندی گفت
_علی رضا راضیش کردم
سر چرخوند سمتم
_زود بیا بیرون
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕