#پارت589
💕اوج نفرت💕
صدای گریم که اروم شد دست هاش رو شل کرد ازش فاصله گرفتم .
_سفرتون رو عقب بندازی ناهید ناراحت نشه.
_باید شرایطم رو درک کنه.
_احساسات اونم باید درک بشه.
_الان من به مشکل برخوردم...
_اینجوری من احساس مزاحمت میکنم.
چپ چپ نگاهم کرد
_باز گفتی! حرفت مثل اینه که من قلبم رو بزارم خونه، تنهایی برم خوشگذرونی.میشه؟
من رو قلب خودش صدا کرد. با عشق نگاهش کردم و لبخند روی ب هام ظاهر شد که ادامه داد
_ناهید دختر با شعوریه باهاش جرف میزنم درک میکنه. اردشیر خان قراره سه روز دیگه بیاد. تا اون موقع صبر میکیم یا تصمیم میگیری که بیای. یا میری بالا.
الانم بگیر بخواب صبح قراره برید بیرون. گفتی به احمدرضا
با سر تایید کردم. تن صداش رو پایین اورد
_پول داری؟
_کارت عمو آقا دستمه گفته اگه خواستم خرج کنم
ایستاد و با لبخند نگاهم کرد
_ تا من زندم ان شالله چیزی برای غصه خوردن تو نیست. بخواب عزیزم.
برق اتاق رو خاموش کرد و رفت روی تخت دراز گشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم
خدایا شکرت بابت علیرضا. اگر تمام در ها به واسطه ی یکی از بنده هات به روم بسته شد با ورود علیرضا همه ی سختی هارو فراموش کردم.
با صدای ناهید چشم باز کردم
_ نگار بیدار شو علیرضا میگه تو هم بیای با ما صبحانه بخوری
کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم.
_تو برو من خودم میام
_من اگه بی تو از این اتاق برم بیرون برام دردسر میشه. دیشب تا صبح نخوابید هی ازم میپرسید تو چی به نگار گفتی که میگه نمیام. نگار اگه تو این سفر رو با ما نیای یه دلخوری عمیق بین من و علیرضا درست میشه.
_من بهش میگم که تو حرفی نزدی من از اول نمیخواستم بیام ربطی به حرف هایی که میدونم خواهرانه زدی نداره
نگاهش رو ملتمس کرد
_نگار تو رو خدا بیا
دستش رو گرفتم و با لبخند گفتم
_من یه بار بین دو تا نامزد گیر کردم که اصلا خاطره ی خوبی ندارم دیگه نمیخوام تکرار شه
_جون علیرضا بیا بزار برای من دردسر نشه.
درمونده لب زدم
_چرا قسم میدی.
نفسم رو کلافه بیرون دادم
_باشه میام.
لبخند تو صورتش پهن شد و با ذوق سمت در رفت و با صدای تقریبا بلندی گفت
_علی رضا راضیش کردم
سر چرخوند سمتم
_زود بیا بیرون
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕