#پارت719
💕اوج نفرت💕
ایستاد و دستم رو گرفت
_خوشبحالت دلت خیلی پاکه.
_تو هم دلت رو پاک کن.
_مال من رو دیگه روزگار سیاه کرده.
_روزگار نکرده. خودت کردی. به راحتی آب خوردن دروغ میگی. از بچگی برای بیگناه نشون دادن خودت هر کاری میکردی. مسئولیت پذیر نیستی. نه مادر خوبی هستی نه دختر خوبی نه همسر خوبی. حتی خواهر خوبی هم نیستی.
لبخند تلخی زد
_هر چی از دهنت درمیاد میگی ها
_یکم به حرف هام فکر کن. اگر با این نتیجه رسیدی که من بد حرف زدم ازت معذرت میخوام.
_یعنی تو خودت دروغ نمیگی.
_اگه بگم تا حالا نگفتم. دروغه. اما مثل تو در کمال خونسردی هم نمیگم.
_شرایط ادم رو عوض میکنه.
_شرایط ادم های راحت طلب رو عوض میکنه. هر اشتباهی یا تاوانی داره. پای اشتباهاتت بایست.
کمی چشم هاش رو ریز کرد و با دقت به کیفم نگاه کرد.
_صدای گوشیه توعه؟
کیف رو به گوشم نزدیک کردم.
_اره انگار
_زود باش جواب بده حتما احمدرضاست.
فوری گوشی رو از کیفم بیرون اوردم. تا اومدم جواب بدم تماس قطع شد. بلافاصله شمارش رو گرفتم. صدای عصبیش توی گوشی پیچید
_به قرآن داشتم میاومدم خونه.
_سلام.
نفس پر صدایی کشید.
_علیک سلام
مرجان با صدای ارومی گفت
_من میرم تو
با لبخند ج ابش رو دادم.
_کجایی نگار
_تو حیاط خونه.
_چه عجب جواب دادی!
_مرجان صدای گوشیم رو شنید
_یا باید اون گوشی رو عوض کنم یا یه سمعک برای تو بخرم.
لبخند روی لب هام نشست
_من با گزینه ی اول موافقم.
کمی سکوت کرد و با لحن ملایمتری گفت
_ببخشید. تند حرف زدم.علیرضا گفت تو خیابون دیدتون.
فوری با قیافه ی ترسیده و درمونده به در خونه که همون موقع مرجان بستش نگاه کردم. کاش الان اینجا بود میتونست خیلی راحت حرف رو عوض کنه.
_الو. نگار
_بله. میشنوم..اره دیدمون دیگه داشتیم برمیگشتیم خونه.
_گفت نگار گفته امروز زود برب خونه کارت داره. من خیلی کار دارم اینجا. چی کارم داری؟ اگه واجبه بیام.
امان از دست علیرضا
_نه زیاد واجب نیست همون شب بیا.
_باشه عزیزم فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم و کلافه به خونه ی علی رضا نگاه کردم.
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
#پارت720
💕اوج نفرت💕
با حرص در ماشین اموزشگاه رو بستم سمت احمدرضا که به ماشین خودش تکیه داده بودو دست به سینه با خنده نگاهم میکردرفتم.
تو یک قدمیش ایستادم
_ردم کرد
_نه عزیزم رد شدی. حالا چرا انقدر عصبانی هستی.
_بیخودی ردم کرد.
ابروهایش بالا رفت طوری که میخواست قانعم کنه گفت
_ نگار جان دو بار خاموش کردی! معلومه رد میشی.
_ نه خیر هول کردم
_ خوب نباید هول بشی.
_اگه میذاشت میتونستم
_اکثرا دفعه ی اول قبول نمیشن.
بشین بریم.
پشت چشمی براش نازک کردم سمت ماشین رفتم احمد رضا فوری خودش جای شوفر نشست به فرمون اشاره کرد و گفت
_ این ور بشین
یک لحظه خوشحال شدم و با لبخند گفتم
_مم برونم.
_ آره عزیزم بشین یه ذره تمرین کن.
با ذوق پشت فرنون ماشین نشستم. سوییچ رو چرخوندم و روشن کردم. تو مرحله اول که خواستم ماشین رو حرکت بدم دوباره خاموش شد.
دستم رو روی فرمون کوبیدم
_ یعنی یک ماه و نیم کلاس اومدم بی فایده بوده
احمدرضا با صدای بلند خندید و گفت
_ همه همین طورن. اولش خوب یاد نمی گیرن. به مرور زمان یاد میگیری .
در ماشین رو باز کردم
_ اینجا دلم میخواد تمرین کنم همه دارن نگام میکنن. بریم یه جای دیگه.
باشه ای گفت و پشت فرمان نشست. نیم نگاهی به صورتش انداختم
خدا رو شکر می کنم از اینکه یک ماه و نیم از کلانتری رفتنمون میگذره و احمدرضا متوجه پنهانکاریمون نشده. علیرضا هم بیخیال شد و پیگیری نکرد که من برای احمدرضا ماجرا رو تعریف کنم.
از همه ی اینها بهتر کم شدن شر ایرج از سر مرجان بود و برگشتن آرامش به زندگیش.
توی این مدت دیدم که چطور احمدرضا دست و پا میزنه و تلاش میکنه تا خبری از شایان پیدا کنه توی همین روزها بهش میگم که خونه شایان کجاست.
به خونه رسیدیم. دو تا چایی ریختم و وارد اتاق مشترکمون شدم. روی تخت نشسته بود با گوشیش برای کسی پیام میفرستاد
_به کی پیام میدی.
گوشی رو کنارش گذاشت
_بچه های شرکت.
کنارش نشستم و چایی رو وسطمون گذاشتم. صدای تلفن همراهش بلند شد
پاش رو روی پاش انداخت و به پشتی تخت تکیه داد گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با لبخند گفت
_جانم عمو
رنگ صورتش یکدفعه عوض شد پاش رو از روی پاش انداخت.
_عمو کی گفته من کاری نکردم.
ابروهاش رو بالا داد و حق به جانب گفت
_دیگه چی کار باید میکروم که نکردم
_عمو شما انقدر عصبانی هستید که من اگه الان هر توضیحی بدهم فایده ای نداره.
ایستاد و کلافه دستی بین موهاش کشید
_عمو شما که اینجا نیستید...
_من هر چی ادرس داشتم...
_شما اصلا نمیزاری من حرف بزنم...
به گوشی نگاه کرد و رو به من ناباورانه گفت
_قطع کرد
_چرا عصبی بود؟
_فکر میکنه من برای مرجان کاری نکردم میگه بچه شش ماهش شده تو دست رو دست گذاشتی.
کلافه و عصبی سمت در رفت الان بهترین فرصت برای گفتن چیزی که میدونم
_من از شایان خبر دارم
تیز و عصبی چرخید سمتم که ناخواسته قدمی به عقب برداشتم
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
#پارت721
💕اوج نفرت💕
_چی؟
انقدر عصبی و طلبکار شد که از گفته ی خودم پشیمون شدم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. قدمی به جلو برداشت. صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنوم.
_تو اصلا شایان رو ندیدی چطور ازش خبر داری؟
_داستانش طولانیه. من میترسم بهت بگم.
دست هاش رو بالا برد به سختی خودش رو کنترل کرد
_کاریت ندارم. بگو چه خبری ازش داری.
_من خیلی چیز ها میدونم که تو نمیدونی. ولی به قرآن تا حالا هم از ترس سکوت کردم.
دندون هاش رو از حرص بهم فشار داد و ریتم نفس هاش سرعت گرفت. با شنیدن صدای در و بعد هم نگار گفتن علیرضا نفس راحتی کشیدم. انگار علیرضا رو خدا رسوند تا من موقع گفتن حقیقت زندگی مرجان احساس امنیت داشته باشم
چپ چپ نگاهی بهم کرد.
_نگار تا نگی چی میدونی و به بهانه ی ترس چی رو پنهان کردی حق اینکه پات رو از در خونه بیرون بزاری رو نداری.
با بلند شدن دوباره ی صدای در نگاه عصبیش رو از من برداشت و از اتاق بیرون رفت.
گفتنش خیلی برام سخته. چون برای فهمیدن این حقیقت تمام خط قرمز های احمدرضا توی رفت و آمد هام رو زیر پا گذاشتم.
باید مراعات قلب احمدرضا رو هم بکنم. اما واقعا چه جوری این همه خبر بد رو یکجا بهش بدم.
صدای مکالمه برادر و همسرم رو شنیدم
_چی شده؟
_هیچی بیا داخل
_با نگار کار دارم. زنگ زدم جواب نداد اومدم دنبالش.
_یه کاری تو خونه داره انجام بده میفرستمش پیشت
_باشه پس من منتظرم.
نباید بزارم علیرضا بره. فوری از اتاق بیرون رفتم پشت احمدرضا ایستادم
_سلام
احمدرضا نگاه تیزش رو بهم داد. علیرضا با دیدنم لبخند مهربونی زد.
_سلام.
بدون درنظر گرفتن احمدرضا جلو رفتم نگاهم رو غرق التماس کردم
_بیا داخل
نگران نگاهش بین و احمدرضا جابجا شد.
_چیزی شده
دستش رو گرفتم
_بیا تو بهت میگم
دوباره نگاهی به احمدرضا انداخت . یا اللهی گفت وارد شد. دلم نمیخواد این اعتراف جلوی مرجان باشه چون منکر میشه و وضعیت خونه رو خراب تر میکنه.
_بریم اتاق ما.
احمدرضا کلافه رو به علیرضا گفت:
_خدا صبر حضرت ایوب رو به من بده بازم کم میارم.
با قدم های تند و عصبی وارد اتاق شد رو به علیرضا با ترس گفتم
_دارم از ترس میمیرم خدا تو رو رسوند.
_دعواتون شده؟
_نه. بیا تو اتاق تا بگم چیشده.
وارد اتاق شدیم. احمدرضا عصبی بهم خیره بود.
_چتونه شما؟
احمدرضا با دست من رو نشون داد
_از این خانم بپرس.
لیوان آب رو از روی میز برداشتم و سمت احمدرضا رفتم و کنارش گذاشتم.که مچ دستم رو گرفت با این کارش حسابی ترسیدم و بهش نگاه کردم. عصبی و شمرده شمرده گفت
_تو از شایان چه خبری داری؟
علیرضا با لحنی که ناراحتی به خاطر رفتار احمدرضا با من توش موج میزد گفت
_به منم بگید اینجا چه خبره
دستم رو از دست احمدرضا که مطمعنم به خاطر حضور علیرضا کمی شل کرده بود بیرون کشیدم . ازش فاصله گرفتم. به دیوار تکیه دادم و سربزیر گفتم
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
#پارت722
💕اوج نفرت💕
با صدای بلند احمدرضا کمی توی خودم جمع شدم و به علیرصا نگاه کردم.
_میگی چی میدونی یا نه؟
علیرصا نفس سنگینی کشید دلخور به من گفت
_کلانتری رفتنت رو هنوز نگفتی!
دنیا دور سرم چرخید من اصلا نمیخواستم کلانتری رو بگم. با ترس به احندرضا که تعجب هم به عصبانیش اصافه شده بود نگاه کردم.
_کلانتری!
علیرصا که از این پنهان کاری من حسابی شرمنده بود سرش رو پایین انداخت
_مقصر منم باید تو همون یک هفته ای که بهش وقت دادم تا بهت بگه خودم بهت میگفتم. درگیر ناهید و بچه شدم نشد. شرمندت شدم.
_کلانتری برای چی رفتید؟
_من باهاشون نرفتم. حتی نمیدونستم که قرار اونجا برن فقط دیدم که رفتن وقتی هم اومدن بیرون، فهمیدن که من فهمیدم قرار شد خودش بهت بگه. که گویا نگفته.
نگاه احمدرضا لین من و علیرضا جالجا شد و ناباورانه گفت
_با کی رفته بوده؟
_با خواهرت. له من گفتن که یه تهدید تلفنی داشته.
نگاه غرق در خشم احمدرضا روی من ثابت موند.
_کی تهدیدش کرده بوده. کی به شما اجازه داده تنهایی و بدون مشورت با من
بلند شید برید کلانتری. سر خود بازی رو تا چه جد میخوای پیش بری.
درمونده نگاهش کردم قصد من فقط این بود فقط ادرس شایان رو بهش بدم علیرضا با این حرفش باعث شد مجبور شم تمام ماجرا رو از روز اول براش تعریف کنم. من انداره ی پنج ماه پنهان کاری کردم.
_حرف نمیزنی. نه؟
سرش رو به سمت پایین تکون دادو نفس حرصیش رو بیرون داد
_الان میرم سراغ خودش...
سمت در اتاق رفت نباید اجازه بدم پای مرجان رو وسط بکشه. چون مرجان منکر میشه.
_من ادرس شایان رو پیدا کردم. اگه بری پیش مرجان بهت نمیدم.
نگاه تیز هر دوشون چرخید سمتم. تاب آوردن زیر نگاه عصبی دو مرد واقعا کار سختیه.
روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
_به خدا ترسیدم بهت بگم. ترسیدم مرجان رو بزنی. ترسیدم برای قلبت مشکل پیش بیاد. هم وقتی با ایرج دیدمش هم وقتی با شایان دیدمش هم وقتی مجبور شدیم بریم کلانتری. به خدا ترسیدم
احمدرضا قدمی سمتم برداشت نا باورانه گفت
_ایرج دیگه کیه؟
تو چشم هاش خیره شدم.
_میگم. همه رو میگم. فقط بشین رو تخت قرص قلبت رو هم بخور.
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
#پارت723
💕اوج نفرت💕
طلبکار گفت:
_تو حواست به قلب منه! ای کاش این قلب وایسه تا من راحت شم از این زندگی که زنم چند ماه داره ازم پنهان کاری میکنه.
دستی لای موهاش کشید و عصبی روی تخت نشست
_حرف بزن نگار.
_همش برمیگرده به اون روزی که...
با ایستادن علیرضا ترسیده نگاش کردم رو به احمدرضا گفت
_اگر اجازه بدی من برم.
با التماس به علیرضا نگاه کردم
_ کجا؟
به احمدرضا اشاره کرد
_میام دوباره.
_ میشه نری؟
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگین کشید و گفت
_میرم سرویس. بیرون منتظر میمونم
به نگاه پر از التماسم برای موندش تو اتاق اهمیتی نداد بیرون رفت.
حالا من با همسری تنها شدم که به شدت از دستم عصبانیه
با کمترین سرعت ممکن نگاهم رو از در بسته اتاق به چشمهای احمدرضا که همچنان عصبانی و منتظر شنیدن حرفهام بود، دادم. با صدایی که برای نلرزیدتش هیچ تلاشی نمیتونم بکنم گفتم
_تورو خدا عصبی نشو. من به بار بهت گفتم که مرجان شماره ی شایان رو داره ولی انقدر عصبی شدی که راه رو برای دفعه های بعد بستی.
هر دو دستش رو روی سرش گذاشت
_قبل از اینکه حرف بزنی اون پرده رو بکش نور داره اذیتم میکنه.
_چشم.
ایستادم سمت پنجره رفتم. گوشه ی پرده رو گرفتم . متوجه مرجان توی حیاط که مادرش روی ویلچر بیرون برده بود،شدم.
خدا همه چیز رو برای اعتراف من فراهم کرده. پرده رو کشیدم به احمدرضا نگاه کردم
با دست روی تخت زد و تحکمی گفت
_بشین اینجا
همین که می دونستم علیرضا بیرون منتظرمه قوت قلبی برام هست ولی تپش قلبم کلافه کننده بالا رفته
با فاصله کمی از تخت کنار احمدرضا نشستم.
_نگار همش رو بگو از اول تا آخر.
از اولین روزی که فهمیدی تا الان.
دستم هام رو بهم گره زدم و توی خودم جمع شدم. سر بزیر لب زدم.
_همش بر میگرده به اون روزی که دیدم مرجان با یه تیپ خاص از خونه بیرون رفت.
_چه تیپی؟
کاش میتونستم بعضی از قسمت هاش رو نگم.
_ارایش داشت. لباس هاشم خوب نبودن.
چشم هاش از تعجب گرد شدن.
_مرجان!
_فقط همون یه بار بود.
_خب بقیش.
به سختی زبون خشکم رو روی لب هام کشیدم.
_بعدش من بهش شک کردم. اون روز تو پارک برای اولین بار با اون پ....پسره دیدمش فکر کردم شایانه. مرجان مدام بهش پول میداد اون تلاش به رابطه ی بهتر داشت ولی مرجان بهش روی خوش نشون نمیداد. تا این اخری تصمیم گرفتم... به جای نگاه کردن پنهانی برم جلو باهاشون حرف بزنم. اون روز که رفته بودیم با هم بستنی بخوریم اونجا دیدمش وقتی تو عکس العملی بهش نشون ندادی گفتم این اگه شایانه چرا نشناختیش. روز بعدش تو گوشی مرجان دیدم که با شایان نامی قرار گذاشت. همون روز همون ساعت رفتم همونجایی که ادرس داده بود دیدم با یکیه به غیر اونکه تو پارک دیدمشون.
دیگه دنبال مرجان نرفتم رفتم دنبال اون پسره ادرسش رو پیدا کردم.
اومدم خونه به مرجان گفتم که همه چیز رو میدونم.
با صدای دو رگه و عصبی پرسید
_یعنی با دو نفر ارتباط داشته؟
_اره. ولی نه اونجوری که تو فکرشو...
ایستاد و با شتاب سمت در رفت.خواستم جلوش رو بگیرم ولی نتوستم که فوری گفتم
_ایرج نامزد اول مرجان بوده که با هماهنگی مادرت بدون اطلاع تو به هم محرم شدن.
با شنیدن این حرف ایستاد. با تردید نگاهم کرد
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
#پارت724
💕اوج نفرت💕
_چی؟
این چی گفتنش تنم زانوهام رو لرزوند. تپش قلبم رو به وضوح حس میکردم. تنم کرخت شده بود و جلوی مردی ایستاده بودم که یه بار بی گناه طعم ضرب شصتش رو چشیده بودم.
اب خشک شده دهنم رو قورت دادم پربغض تر از همیشه گفتم:
_تو رو خدا اروم باش. از همین رفتار هات ترسیدم.
_این...نامزدی...که گفتی...چی بود؟
وزنی نداشتم ولی تحمل سنگینی همون چند پاره استخون هم تو اون حالت برام سخت بود. روی تخت نشستم.
_مادرت برای اینکه بتونه برای رامین پول بفرسته مرجان رو با ایرج اشنا میکنه بعد هم با هم محرم میشن. مادرت خودش در جریان بوده
نگاهش قلبم رو آزار میداد. پنج ماه برای قلبش پنهان کاری کردم و الان باید همه چیز رو اعتراف میکردم. انگشتهام رو تو هم گره زدم و نگاه ازش گرفتم. با قدم های سست برگشت و کنارم با کمی فاصله نشست.
_وقتی فهمیدم کی به کیه مرجان رو مجبور کردم از نامزد اولش شکایت کنه. بعدش رفتیم کلانتری.
از ترس نگاهش نمی کردم ولی آتیش نگاهش تمام وجودم رو می سوزوند.
_چی پیش خودت فکر کردی که این همه مدت بدون اجازه ی من بیرون رفتی و کارآگاه بازی دراوردی.
فریاد می زد و من بهش حق میدادم. این فریادها حقم بود، ولی فقط ترسم برای خودش بود و حالش. اشکم سرازیر شد.
_برای قلبت نگران بودم. دوستت دارم دلم نمی خواست...
تن صداش بالا تر رفت
_تو من رو دوست داری؟ دوست داشتن رو به چی میبینی؟ به اینکه اندازه ی مامور کلانتری محرم نبودم.
چی فکر می کردم و چی شد!
_تو محرم تر بودی ولی...ترسیدم یه وقت...
_خودت رو پشت ترس و نگرانی پنهان کردی هر غلطی دلت خواسته کردی.
دستش رو محکم به شونهام کوبید. دردم گرفت و به عقب پرت شدم. اشک هام دلش رو اروم نمی کرد.
_به چه حقی پات رو گذاشتی تو کلانتری؟
دست روی تخت گذاشتم و خودم رو کمی به عقب سر دادم. لب گزیده زمزمه کردم:
_به نظرم بهترین کار بود.
_تو بیخود کردی تنهایی تصمیم گرفتی.
نگاه چپ چپش قصد کنار رفتن از صورت من رو نداشت. چشمش رو ریز کرد.
_پس اون روز که تو بستنی فروشی گفتی یکی دیدی شبیه رامین دروغ گفتی. اون روز ها که جواب تلفن نمیدادی مشغول سرخود بازی بودی. اره؟
سرم رو پایین انداختم. روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم. شمردن تعداد دروغهایی که بهش گفته بودم از دستم خارج شده بود. با دست ضربه ی نسبتا محکمی به چونم زد و با صدای بلندی گفت:
_من رو نگاه کن.
سرم رو بالا اوردم. از ترس بند بند وجودم میلرزید، چیزی که میترسیدم به سرم اومده بود. عصبی شده بود. زیر لب گفتم
_ ببـ..ببخشید
دستش روی صورتم نشست. محکم و بدون رحم. صورتم به طرف مخالف خم شد. نگاهش نکردم و دست رو روی صورتم گذاشتم. خودم رو عقب تر کشیدم و به اشک روی صورتم راهپیمایی میکرد. ایستاد.
_بد کاری کردی نگار. حالا بشین تاوانشم پس بده
نگاهم روی پاهاش بود. چرخید و ازم دور شد و از اتاق بیرون رفت. فکر کردم میره سراغ مرجان ولی این صدای در خونه که محکم به هم کوبیده میشد.
اشکم رو پاک کردم. یاد مرجان که با شکوه تو حیاط بودند افتادم. صورتم رو کمی مالیدم و پشت پنجره ایستادم. پرده رو کنار زدم. در حیاط باز بود. احمدرضا سمت ماشینش میرفت در رو باز کرد. سرچرخوند و مرجان رو دید.
در ماشین رو بهم کوبید و با گام هایی بلند سمت مرجان رفت. مچ دست مرجان رو گرفت و عصبی دنبال خودش کشوند. مرجان مات رفتارهای عصبی برادرش دنبالش با قدمهای بلند میرفت. در ماشین رو باز کرد و مرجان رو به داخل ماشین تقریبا هول داد. پشت فرمون نشست و با شتاب از خونه خارج شد.
شکوه رفتن بچه هاش رو نگاه کرد. درد فکم از ضربه ی سنگین دست احمدرضا کلافه کنندهتر بود
سمت در اتاق رفتم و بازش کردم. علیرضا به اپن آشپزخونه تکیه داده بود. با دیدنم تکیهاش رو از روی اپن برداشت و سمتم اومد. با صدای گرفتهای گفتم
_خانم محمدی. لطفا برید شکوه خانم رو بیارید داخل.
منتظر جواب نشدم و به اتاق برگشتم.
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
#پارت725
💕اوج نفرت💕
جلوی آینه به صورتم نگاه کردم. جای دست احمدرضا روی صورتم قرمز شده بود و گز گز میکرد. ریزش اشک رو کنترل کردم و ردش رو با گوشه استینم پاک، توی اینه مرد خونسرد و غمگینی رو دیدم که به اون هم دروغ گفته بودم.
_خوبی؟
سر تکون دادم.
-خوبم!
چه سوال بی خودی و چه جواب بی خودتری. طوری که صورتم رو نبینه سمتش چرخیدم و لبخندی زورکی روی لب هام نشوندم. لبخندم رو باور می کرد یا مژههای خیسم رو!
سمت تخت رفتم و نشستم. دقیقا همونجایی که سیلی خورده بودم. آهسته جلو اومد و کنارم نشست. نگاهش به موکت کف اتاق بود
_همه چی رو گفتی؟
صداش ارامش داشت. حداقل اینکه باهام قهر نبود، خوب بود. سر به زنگاه ترکم کرده بود که تنبیه بشم و حالا خونسرد نشسته بود و سوال میپرسید
_اره.
_دیر کردی ولی عیب نداره؟
چونهام لرزید
_گفت باید تاوانش رو پس بدم.
_حق داره.
نگاهم کرد. با دست صورتم رو برگردوند. رد نگاهش روی جای دست احمدرضا بود و نفسش رو سنگین بیرون داد.
دستش رو گرفتم و پایین اوردم. نگاه به پایین انداختم. متوجه مشت گره کردش افتادم. نفسش رو سنگین و تند بیرون داد. کتک خوردنم ناراحتش کرده بود.
_عیب نداره. مقصر خودم بودم.
تو چشم هاش خیره شدم اخم داشت. با صدایی خش دار لب زد
_عیب داره. احمدرضا خیلی به تو بدهکاره.
بدهکار بود، خیلی بیشتر از اینها بدهکار بود. اما تو اون حالت باید بهش حق میدادم.
نفسش رو حرصی بیرون داد
_ایرج کیه؟
حالا نوبت بازجویی برادرم بود.
_نامزد سابق مرجان که احمدرضا ازش خبر نداشت.
_بلند شو یکم یخ بزار رو صورتت کبود نشه. میخواستم ببرمت پیش ناهید اما با این شرایط تو خونه خودت بمونی بهتره.
ایستاد. کمی نگاهم کرد
_کاری از دست من برمیاد
سرم رو بالا دادم و بی صدا لب زدم
_نه
_ اگر دیدی غیر قابل کنترل شده به من خبر بده.
_باشه.
به طرف در رفت.
_اینجا هم نشین زانوی غم بغل کن. یه اشتباهی کردی دیگه! اینم تموم میشه
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
_با من کاری نداری
_نه
_بی خبرم نذار
چشمی گفتم و رفتنش رو با نگاه دنبال کردم.
اشک روی گونم ریخت و نفس کشیدن برام سخت شد.
هق هق کوتاه گریه باعث نفس تنگیم شد.
_اشتباه کردم. خیلی اشتباه کردم.
هر دو دستم رو صورتم گذاشتم و با صدای خفه ای گریه کردم. چه جوری باید تاوانش رو پس بدم. اگر انقدر از دستم عصبانی نبود حتما الان از خونه بیرون میرفتم.
سر بلند کردم با شکوه که کمی از در داخل اومده بود و روی ویلچر بهم نگاه میکرد چشم تو چشم شدم. با تردید از حرفی که میخواست بزنه گفت
_چ...چی شد که اینجوری مرجان رو برد.
گریم شدت گرفت و به خانم محمدی که دسته های ویچلر تو دستش بود گفتم
_ببرید اتاق خودش.
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت726
💕اوج نفرت💕
_بهم بگو.
بغضم رو قورت دادم و اشک هام رو پاک کردم.
_برید اتاقتون اگر پسرتون صلاح بدونه بهتون میگه.
_با شناختی که ازت دارم آدمی نیستی که احمدرصا رو پر کنی بفرستی سراغ مرجان.
_شکوه خانم. خواهش میکنم برید اتاق خودتون. من دیگه بدون اجازه ی احمدرضا آب هم نمیخورم.
نگاه عمیقش روی صورتم ثابت موند. بر عکس چهار سال پیش از جای دست پسرش روی صورتم خوشحال نشد. سر چرخوند و به پرستارش گفت
_بریم اتاق.
بعد از رفتشون در اتاق رو بستم. گوشه ی اتاق روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.
جمله ی اخر احمدرضا توی سرم اکو میشه
"حالا بشین تاوانشم پس بده"
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. چقدر دوست دارم الان با میترا حرف بزنم. اما مطمعنم بعدش عمواقا زنگ میزنه به احمدرضا همه چیز خراب تر میشه.
اشتباه کردم پای تنبیهش هم ایستادم. اما کاش میدونستم منظورش از تاوان دقیقا چه تنبیهی هست.
الان مرجان هم ازم دلخور میشه.قطعا رفتاری که با اون میکنه صد برابر از من بدتره. بیچاره مرجان حتی خبر هم نداشت.
صدای تلفن همراهم بلند شد. با فکر اینکه احمدرضاست ایستادم و سمتش رفتم. به صفحش نگاه کردم و با دیدن شماره ی پروانه نفس سنگینی کشیدم.
اصلا حوصله ی حرف زدن توی این شرایط رو ندارم..صدای زنگ گوشی رو قطع کردم. دوباره گوشه ی اتاق کز کردم.
گز گز صورت و درد فکم اصلا کم نشده. اما جرات بیرون رفتن از اتاق رو هم ندارم تا روش یخ بزارم و جلوی کبودی که حتما ظاهر میشه رو بگیرم.
از برگشت احمدرضا بیشتر میترسم. اگر مرجان منکر شده باشه باز هم بخواد حاشا کنه. با اون حجم از عصبانیت احمدرضا سالم نمیمونه.
دو ساعتی هست که توی همون حالت نشستم .پاهام خشک شدن و ترجیح میدم تکون نخورم.
صدای ماشینش از حیاط به گوشم خورد. ثپش قلبم بابا رفت و لرزش رو توی دست هام احساس کردم.
الان میاد اینجا و فکر تنها شدن باهاش ترس رو تو وجودم بیشتر میکنه چشم به در اتاق دوختم و منتظر ورود خشمگینش موندم. که صدای فریاد گونش دلم رو خالی کرد
_برو تو
مخاطبش مرجان بود چون صدای گریش بلند شد.
زانوهام رو محکمتر از قبل تو آغوشم فشار دادم. در اتاق به ضرب باز شد مرجان به حالتی که انگار از پشت هولش داد وارد اتاق شد.
با یه نگاه مختصر به صورت مرجان حدسم برای کتک خوردنش به یقین رسید. اما بر خلاف تصورم تو چهرش رنگی از دلخوری و ناراحتی نسبت به من نبود.
با ورود احمدرضا کمر صاف کردم و پاهام رو از حصار آغوشم رها کرد.
با لحنی که هیچ احترامی توش نبود رو به من گفت
_ادرس رو بنویس رو کاغذ بده به من.
به خاطر خشکی پاهام به زحمت بلند شدم و سمت میزش رفتم. ادرس شایان رو روش نوشتم و کاغذ رو سمتش گرفتم.
جلو اومد و کاغذ رو به ضرب از دستم گرفت. روبروی مرجان گرفت
_همین؟
مرجان با گریه و التماس گفت
_به قرآن من ادرسی ازش ندارم.
احمدرضا دستش رو بالا برد به حالت تهدید گفت
_قسم نخور. تو که عین اب خوردن دروغ میگی حق نداری قسم بخوری!
مرجان هر دو دوستش رو به حالت دفاع روی صورتش گرفت.
_باشه. باشه قسم نمیخورم.
از حالت هر دوشون گریم گرفت. لب هام رو به داخل بردم. تا صدای گریم بلند نشه. احمدرضا با صدای بلند گفت
_میبینی چی کار کردی. من باید از شایان خانوادش طلبکار باشم. اما الان باید برم جلوشون سر خم کنم عذر خواهی کنم با کلی قسم و ایه بهشون ثابت کنم این بچه مال پسرشونه.
_تو رو خدا اونجا نرو. اونا حلما رو از من میگیرن.
احمدرضا عصبی تر از قبل سمت مرجان رفت
_خفه شو ببند دهنت رو..
دستش رو که بالا برد.چشم هام رو بستم و صورتم رو برگردوندم. صدای گریه ی مرجان بالا تر رفت.
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت727
💕اوج نفرت💕
با صدای کوبیده شدن در خونه به مرجان که جلوی اتاق روی زمین نشسته بود و هر دو دستش رو روی صورتش گرفته بود نگاه کردم.
من هم دست کمی از اون نداشتم اشک امون چشم هام رو بریده.
همونجا روی زمین نشستم. مرجان دستش رو از روی صورتش برداشت. با دیدن خونی که از بینی و دهنش میاومد ترسیدم و هینی کشیدم.
مرجان دستش رو به بینیش کشید و متوجه خونریزیش شد.
با گوشه ی روسریش خون بینیش رو پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت
_چیزی نیست نگران نباش.
_همین جمله ی کوتاه باعث شد تا بغضم بترکه و با صدای بلند گریه کنم.
خودش رو روی زمین کشید و کنارم نشست.
_چی شد که بهش گفتی؟
شرمنده نگاهی به صورت ورم کردش انداختم.
_نمیخواستم بگم. علیرضا بهو حرف کلانتری رو وسط کشید دیگه مجبور شدم. ببخشید
_تو ببخش.
دستی به صورتم کشید.
_باعث دعوای شمام شدم.
اشکم رو با استینم پاک کردم.
_کجا بردت؟
یکی از پاهاش رو به زحمت از زیر بدنش بیرون کشید و دراز کرد.همزمان که با احتیاط انگشت سبابش رو به پایین بینیش کشد گفت
_سوار ماشین تو خیابون. اصلا نمیگفت واسه چی میزنه.اخرش فهمیدم همه چی رو فهمیده.بلند شو یخ بزار رو صورتت داره کبود میشه.
بی حوصله لب زدم
_نمیخوام. حلما کجاست؟
_پیش پرستار. نگار دعا کن بچمو نگیرن. اگر حرف حلما رو بزنن خودم و حلما رو میشکم ولی...
_نگار خانم
سر بلند کردم و به خانم محمدی نگاه کردم.
_بله
_شکوه خانم میگن زنگ بزنید به اقای پروا بگید با این حالشون نرن خونه ی آقای قیاسوند.
مرجان رو به خانم محمدی گفت
_مامان فهمید.
_بله صداتون کامل تو اتاق میاد.
خجالت زده از اینکه تمام فرریاد های احمدرضا سر من رو هم شنیده سر بزیر گفتم.
_باشه میگم بهشون
منتظر نموند و فوری رفت. مرجان دستم رو گرفت
_میخوای بهش بگی؟
_نه. جرات نمیکنم.
_اصلا الان حرف نزنی خیلی بهتره. عصبیه میاد یه بلایی سرت میاره
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت728
💕اوج نفرت💕
خودش رو تکون داد و به سختی پاش رو صاف کرد. با هر تکونی که به پاش می داد، نالهای ریز از گلوش خارج میشد. بد کتک خورده بود.
لنگون لنگون سمت در رفت. قبل از اینکه کامل از در خارج بشه برگشت و نگاهم کرد. نگاهش تو صورتم تابی خورد و متاسف شد. ناخواسته دست روی جای سیلی گذاشتم. پای خودش رو نمیتونست تکون بده و برای قرمزی صورت من افسوس میخورد!
_نگار به نظر من بلند شو برو خونه ی برادرت. الان دوباره برمیگرده.
اونجا برم که چی بشه! فقط مونده با این صورت سرخ ابروم جلوی ناهید بره. کوتاه جواب دادم:
_میمونم.
سرش رو تکون داد و نفسی آه مانند کشید و از اتاق بیرون رفت و چرخید سمتم.
_ببندم در رو؟
با سر حرفش رو تایید کردم. در رو بست و من دوباره به همدم همیشه تنهاییهام پناه بردم؛
اشک گرمی که روی گونه هام غلت میخورد و جای دست سنگین احمد رضا رو لمس میکرد و به زمین افتاد.
تا شب تو اتاق موندم. راه رفتم، نشستم، خوابیدم. کنج اتاق کز کردم. از پشت پرده تور به حیاط خیره شدم.
عقربه های ساعت هم با من لج کرده بودند. کند و اهسته می رفتن و نگران دلواپسی و دلشوره من هم نبودن.
مرد شکسته من کجا رفته که نزدیک ساعت نهِ و هنوز نیومده
با باز شدن در اتاق و ورود مرجان به اتاق نگاه از ساعت لعنتی و لجباز اتاق گرفتم و به صورت خواهر درد سر ساز همسرم خیره شدم. ورم های دست برادرش تازه توی صورتش جوونه زده بودن.
_بیا شام.
شام؟ چقدر راحت بود! من اینجا نگران شوهرم و زندگیم بودم و اون به فکر شکمش. نگاه ازش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم.
_میل ندارم.
_بلند شو بیا، احمدرضا دیر حالش جا میاد، الان برمیگرده دیگه نمیتونی بیای بیرون.
چه اهمیتی داشت بیرون رفتنم؟ واقعا مهم بود؟ کاش،اینجا بود، حرف میزد، داد می زد، همه چیز رو بهم می ریخت، ولی بود. اشک توی چشمهام جمع شد. زورم به بغض نرسید و ملافه رو چنگ زدم. تا چند قدمی سمتم اومد، هنوز میلنگید.
_ببخشید نگار همش تقصیر منه
نگاهش کردم. چند جای صورتش سرخ و کبود بود. ولی حالت چهره اش اینقدر بی خیال بود که ناخواسته حرصم میگرفت. بی خیال حرص و بی خیالی مرجان گفتم:
_احمدرضا گفت باید تاوان پس بدم! می خواد چی کار کنه!
با همون لحن قبل گفت:
_ول کن، الکی یه حرفی زده. روزی صد بار به من میگه.
سر تو ملافه فرو کردم.
_تو با من فرق داری.
حرکت تخت رو حس کردم، کنارم نشسته بود. دستش رو روی بازوم گذاشت و کمی تکون داد.
_کاریه که شده. بشینی اینجا غصه بخوری، گریه کنی که درست نمیشه.
برگشتم. به چشم هاش نگاه کردم. حالا که نزدیک تر بود غم بزرگ توشون به راحتی مشخص بود. غم داشت و سعی داشت خودش رو به بی خیالی بزنه، دقیقا همین رو هم از من انتظار داشت.
_چرا داری خودت رو بیخیال نشون میدی؟
نفسش رو با صدای آه بیرون داد. مکثی کرد و نگاهش رو به موکت کف اتاق دوخت.
_خیلی تلاش کردم اون چیزی بشه که خودم میخوام، ولی نشد. بیشتر از یک ساله موش و گربه بازی دراوردم تا شایان متوجه وجود حلما نشه. اما بی فایده بود. الان با خودم میگم کاش همون اول به احمدرضا میگفتم. نهایت این کتکی که امروز خوردم و همون موقع میخوردم. عوضش انقدر اذیت نمیشدم.
نتیجه خوبی بود، ولی دیر بود. سر بلند کرد و نگران نگاهم کرد
_من به غذا نخوردن عادت دارم. دلم برای تو شور میزنه رنگ و روت پریده بلند شو بریم شام بخور.
چه دل خوشی داشت. نگاهم رو گرفتم و به حالت قبل برگشتم. نگاهی به ساعت کردم. عقربه ها مسیر تکراریشون رو فقط یه کم جلوتر رفته بودن.
_هیچی از گلوم پایین نمیره.
_امتحان رانندگیت چی شد.
من به چی فکر می کردم و اون از چی حرف می زد؟ الان وقت پرسیدن نتیجه امتحانی بود که در حال حاضر جزو بی ارزش ترین اولویت هام بود. بی حوصله و کلافه لب زدم
_رد شدم.
انگار خودش هم متوجه سوال بی خودش و اصرارهای بی خودترش، شد که ایستاد.
_شامی درست کردم میزارم تو یخچال اگه گرسنت شد بخور.
به گوشه چشم نگاهش کردم.
_من دیگه جون کتک خوردن ندارم، امشب میرم اتاق مامان. به نظرم تو هم برو خونه ی برادرت.
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت729
💕اوج نفرت💕
از اتاق بیرون رفت. رفت و با حرفهاش ترسم رو بیشتر کرد. خاطرات اون کتک سختی که خورده بودم دوباره برام تداعی شد. مچ پام تیر کشید. بی اراده دستی بهش زدم و نشستم. لب تر کردم و بلند شدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم و روی تخت پشت به در خوابیدم.
نگاه کردن به ساعت و نگرانیم برای دیر کردن احمدرضا دیگه حالم رو خراب کرده بود. عقربهها رو به حال خودشون رها کردم.
آباژور کنار تخت رو روشن کردم و نشستم. زانوهام رو تو آغوش گرفتم و به روبرو خیره شدم.
با شنیدن صدای ماشینش ته دلم خالی شد. عقربههای ساعت دوازده نصفه شب رو نشون میدادند. انتظار اومدنش از هر تنبیهی سخت تر بود. چشم به در دوختم و خودم رو امادهی ورودش کردم. اماده بازخواست دوباره، اماده کنایههاش، اماده حرفهای تلخ و تیز. انتظارم طولانی نشد در اتاق رو باز کرد داخل اومد. نگاهم نکرد. سلامم رو بی جواب گذاشت. لباس عوض کرد و کلامی حرف نزد.
وقتی کنارم بخوابه همه سعیم رو می کنم و از دلش درمیارم. سمت تخت اومد. صدای وحشتناک تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم.
خودم رو کنار کشیدم. اما در کمال ناباوری من، بالش و پتوش رو برداشت و زیر پنجره ی اتاق رفت. روی زمین خوابید. خیره و مات نگاهش کردم.رختخوابش رو از من جدا کرده بود. حالا که فکر می کنم از انتظار سخت تر این جدایی بود. کنارم بود، توی یه اتاق، زیر یک سقف و خودش رو از دسترس من خارج کرده بود.
این دیگه خیلی بی انصافیه! من به خاطر تو از همه جوره کوتاه اومده بودم و حالا تو...
شاید الان عصبانیه! شاید بعدا اروم بشه! باید صبر کنم! باید بزارم با خودش کنار بیاد!
اشکم رو پاک کردم و شاید ها و بایدها رو کنار مغزم چیدم و دراز کشیدم. فردا همه چیز درست میشه، باید بشه!
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت730
💕اوج نفرت💕
با صدای صحبت تلفنیش به سختی روی تخت نشستم. تا نیمه های شب بیدار بودم و عذاب کشیدن احمدرصا رو به چشم میدیدم. به زور چشمم رو باز نگه داشتم.
پشتش به من بود و هنوز رختخوابش رو از زیر پنجره جمع نکرده بود.
_ الو سلام عمو
_نه خوب نیستم.
صداش درمونده و ناراحت بود
_ به معنای واقعی بیچاره شدم. توی این خونه هیچ کس من رو حساب نمیکنه. نه مادرم نه خواهرم.
چرخید چشم هاش حسابی قرمز بودن این یعنی حدسم برای بیدار بودنش با اون همه تکونی که میخورد درست بوده و نگاه مشمعزی به من کرد
_ نه زنم.
_پنج ماه توی این خونه همه میدونن چه خبره، جز من.
صداش می لرزید. انگار دیگه نمی تونه جلوی بغضش رو بگیره.
_در رابطه با زندگی مرجان و شوهرش
_ زن خودسرم پیدا کرده.
_ الان یه بچه شش ماه روی دستم مونده و پدری که اصلا نمیدونه بچه ای ازش وجود داره.
_پشت گوشی نمیتونم بگم. تورو خدا بیا تهران. من نمیتونم این مشکل رو حل کنم.
_ دیشب تا صبح هرچی فکر کردم دیدم کار من نیست. تا ساعت ده شب جلوی در خونشون بودم.
_ تورو خدا بیاید تهران.پشت تلفن نمیتونم بگم.
_فقط همینو بگم که باید سرافکنده و شرمنده بریم خونشون. چون مرجان گند زده.
_پس من تا فردا صبر میکنم که با خودتون برم.
_اتفاقا خیلی خوب میشه. میخوام جلوی هر دوشون بگم چیکار کردن.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد. به سختی بلند شد بدنش. چون روز زمین خوابیده بدنش حسابی خشک شده این رو از کش و قوسی که به بدنش داد فهمیدم . بدون درنظر گرفتم من سمت در رفت
_ احمدرضا...
باز هم اهمیتی نداد.این یعنی هنوز از عصبانیتش کم نشده. تن صدام رو اروم کردم تا فکر نکنه ازش طلبکارم و پشیمونی رو از صدام بفهمه
_اینطوری فکر نکن که من تو حساب نکردم. من فقط مراعات قلبت رو کردم.
ایستاد و تیز برگشت سمتم.
_ تو مراعات قلب من رو کردی؟
دستش رو روی قلبش کوبید و گفت
_الان از این قلب پاره پاره خبر داری؟
باز هم عصبانی شد آب دهنم رو به سختی قورت دادم
_ من... فقط... میخواستم حالت خوب باشه.
_من سالمم. اما میدونی چقدر شکسته شدم جلوی علیرضا، وقتی فهمید زنم پنج ماه من رو امین خودش ندونسته.
باید قانعش کنم که چرا این اشتباه بزرگ رو انجام دادم.
_بحث امین بودن نیست. به خدا ترسیدم...
با صدای بلند فریادی زد که توی خودم جمع شدم
_ترس رو بهانه نکن نگار. وقتی میگی میترسم می خوام خودم رو بکشم. از چی ترسیدی؟ از کتکی گه مرجان قرار بود بخوره. من که از روزی که اوردمت جز احترام کاری بهت داشتم؟
اشک دوباره راه ریختن از چشم هام رو پیدا کرد روی گونم ریخت.
کاش از روز اول همه چیز رو بهش گفته بودم تا الان تو حسرت اون روزها نباشم.
_نگار نتیجه این پنهان کاری، نتیجه این بی اجازه بیرون رفتن، نتیجه این کارگاه بازی درآوردنت فقط شده بی اعتمادی من نسبت به خودت.
من آدمی بودم که تو رو محدود کنم؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم
_ نه.
_ من اگه بهت گفتم بتمرگ توی خونه چون می ترسیدم دختر خواهرعفت خانوم کاری کنه که نباید.
قدمی سمت تخت برداشت که تو یک لحظه از نفس کشیدن افتادن و ناخواسته خودم رو عقب کشیدم. این عقب کشیدن از چشمش دور نموند و باعث شد تا نزدیک تر نشه. با فریاد گفت
_چون مادرم رو میشناسم.چون میدونم بیکار نمیشینه. گفتم بشین تو خونه از خونه بیرون نرو که اتفاقی برات نیافته. تا یه ماشین برات بگیرم که خیالم راحت باشه.اونوقت تو وقت پنهانی همه جا رفتی. نه یه بار نه دوبار پنج ماه.
من الان به تو بی اعتمادم. اندازه پنج ماه بهت بی اعتمادم.
انگشت اشارش رو سمتم گرفت و تهدید وار تکون داد.
_ نتیجه این بیاعتمادی فقط و فقط تو چشم خودت میره. بشین ببین چی کار میکنم که از کرده ی خودت پشیمون بشی. من بی خیال این اشتباهت نمیشم.
سمت در رفت و ترجیح دا م دیگه حرفی نزنم
🚫#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕