💕اوج نفرت💕 سکوتم رو که دید گفت: _ظلمی که به تو شده خیلی زیاده، این وسط حواست به خوبی های احمدرضا باشه. _چیزی جز انباری یادم نمیاد. _خودت هم میدونی داری دروغ میگی. صورتم رو به جهت مخالفش چرخوندم. _نگار تو احمدرضا دوست داری. گرمی اشک رو تو چشم هام احساس کردم. دستم رو گرفت. _من رو دوست داری? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. نفس سنگینی کشید همونطور که صورتم سمت مخالفش بود گفتم. _علیرضا. _جانم. _علاقه ی من به تو زمین تا اسمون با علاقه ی احمدرضا متفاوته. تو اگه به من بگی بمیر...من میمیرم. دست گرمش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو به ارومی برگردوند سمت خودش. تو چشم هام عمیق نگاه کرد. _برای حرفمم ارزش قائلی? با پلکی که به نشونه ی تایید زدم اشکم روی گونم ریخت. _پس دیگه اینجا نشین زانوهات رو بغل کن. فوری دستم رو از دور زانوهام باز کردم و لب زدم: _چشم. لبخندی زد گونم رو کشید. _میدونستی اخلاقت یه جوریه که ادم کنارت قلدر و زورگو میشه. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. _تو هم اگه بچگی زیر دست شکوه بودی. مثل من فقط میگفتی چشم. _ربطی به این نداره این اخلاقتم به مامان رفته با یه تفاوت کوچیک سوالی نگاش کردم. _تو زبونت دومتره و گاهی یکمم تلخه. مامان اصلا زبون نداشت. _شرایط ادم ها رو تغییر میده. _همین رو میخواستم بهت بگم. دیشب احمدرضا برای دفاع از مادرش، که خیلی هم کار بجایی بود، از ظلم هایی که پدربزرگت بعد از حضور مادرمون بهش کرده، برام تعریف کرد. منم دیشب این جمله تو ذهنم مبچرخید. شرایط ادم ها رو تغییر میده. ادم خودش باید رفتارش رو کنترل کنه. میشه حواست بهش باشه، میشه هم مثل مادر احمدرضا از کنترل خارج بشه. تو حواست باشه افسار رفتارت دست خودت باشه. بین انتقام و مجازات زمین تا اسمون فرق هست. نگاهم رو به زمین دادم _صبح قبل از اینکه بفهمم غیبت زده با عباسی تماس گرفتم. گفتم که تو همون خواهرمی. کلی خوشحال شد. میتونی از جلسه ی بعد تو کلاسش شرکت کنی. صداش رنگ سرزنش گرفت. _حالا بگو ببینم این چه کاری بود صبح کردی? سکوت کردم که با خنده ی کنترل شده ای ادامه داد: _احمدرضا میگفت سابقه ی غیب شدنت بالاعه. نیم نگاهی بهش کردم. _میخواستی بگی از کنار مادر تو زندگی کردن همینم در میاد. ایستاد. _کار صبحت خیلی بد بود. دیگه بی اطلاع اینجوری غیب نشو. نمیای بیرون. سرم رو بالا دادم. _میخوای ببرمش خونه ی خودم. ملتمس نگاهش کردم. _میشه من رو ببری? عمیق نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید _نه نگاهم رو ازش گرفتم. _من از حضور احمدرضا ناراحت نیستم. فقط دلم گرفته. _امروز روز مناسبی برای بیرون رفتن نیست. مگر اینکه سه نفری باشه. _اگر هدفت از نزدیک تر کردن من به احمدرضا اینه که دوستش داشته باشم. بدون که دارم. خیلی زیاد هم دارم فقط یکم دلخورم نا خواسته ربطش میدم بهش. _خوشحالم که اینو گفتی. صدای عمو اقا که علیرضا رو صدا میکرد تو فضای خونه پیچید نگاهش به در رفت و گفت: _اردشیر خان هم مثل برادرش مرد خوبیه. سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت نفسم رو با صدای آه بیرون دادم من اگر از شکوه انتقام نگیرم پس چیکار کنم چه جوری عقده ی این بیست و یک سال رو خالی کنم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕