#پارت350
نگاه استاد عباسی که کنار برادرش نشسته بود روی من افتاد.
_ سلام استاد
_به به سلام نگار خانم، بهتر شدید الحمدلله?
نیم نگاهی به علیرضا انداختم
_بله. ببخشید باعث زحمتتون شدم.
علی رضا به کنارش اشاره کرد.
_ بیا بشین اینجا
کاری رو که میخواست انجام دادم. اصلا حوصله ی توی جمع نشستن رو ندارم.
تمام حواسم به نگاه مظلومانه احمدرضا لحظه ای که از خونه بیرون میرفت بود.
با برخورد آرنج علیرضا به پهلوم سر بلند کردم و بهش نگاه کردم.
_ امید با شماست!
لبم رو به دندون گرفتم و شرمنده به استاد عباسی نگاه کردم.
_ ببخشید استاد حواسم جای دیگه بود.
_متوجه شدم ایراد نداره زیاد مهم نبود.
رو به علیرضا ادامه داد
_ کارهای خودت درست شد.
_ دیگه تکمیل شده محبی یه خورده شاکی بود که راضیش کردم.
متوجه نگاه ریز و پیدرپی برادر استاد عباسی روی خودم شدم.
صدای در خونه بلند شد. یک آن تمام وجودم پایین ریخت. ایستادم علیرضا دستم رو گرفت
_بشین من باز می کنم!
نمیدونم چرا دوست داشتم خودم در رو باز کنم هر چی التماس داشتم توی نگاهم ریختم.
_ بذار من برم
نیم نگاهی به مهمون هاش کرد سرش را پایین انداخت و نفس سنگینی کشید.
_ برو
سمت در رفتم بدون معطلی دستگیره رو پایین دادم بیرون رو نگاه کردم با دیدن عمو آقا نفس راحتی کشیدم. قابلمه غذا دستش بود.
از جلوی در کنار رفتم داخل اومد نگاهش به مهمون های علیرضا افتاد گفت:
_ اینا کی هستن?
_ دوستای علیرضا
متعجب گفت:
_دوست هاش رو آورده خونه!
دستم رو روی دستش گذاشتم تا نگاهم کنه.
_ شما که رفتید حال من بد شد. دوستش پزشکه.
دستم رو بردم بالا و جای سرم رو نشونش دادم.
_ زنگ زد اومدن به من سرم وصل کردن.
استاد عباسی با صدای بلند سلام کرد . نیم نگاهی بهشون انداخت برای جواب سلام فقط سرش رو تکون داد.
وارد آشپزخونه شد. دنبالش رفتم قابلمه رو روی گاز گذاشت. چرخید سمتم. با صدای آرومی گفت:
_میترا فکر کرده بود نهار رو بالا می خورید برای شما هم درست کرده بود.
طاقت نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم. سرم رو پایین انداختم.
_ دستتون درد نکنه
_ تو که میخواستی ادا بازی در بیاری چرا گفتی بیان?
حس طلبکاریم زیاد شد سرم رو بالا گرفتم
_ چرا به من حق نمی دید که شکوه رو ناراحت کنم.
با فریاد گفت
_ حرف من شکوه نیست.
ترسیدم و قدمی به عقب برداشتم و ناخواسته به مهمون های علیرضا که تمام حواسشون به ما بود نگاه کردم.
علیرضا ایستاد. رو به عمو اقا گفتم
_تورو خدا یکم آرومتر
باتن صدای پایین گفت:
_میدونی این بچه با چه امیدی از تهران بلند شد و اومد اینجا چراغ سبز نشون دادی بیاد بیرونش کنی
بغض توی گلوم گیر کرد
_با خودتون گفتید من با چه امیدی رفتم تهران. به خاطر اون لحظه که جلوی اون همه آدم مادرش رو به من ترجیح داد سر اون هم داد زدید? یا علاقه به احمدرضا باعث شده تا من رو کمتر از بچه برادرتون بدونید.
در مونده نگاهم کرد.
_ حساب احمدرضا از شکوه جداس.
_هر وقت تونست حساب خودش رو از حساب مادرش جدا کنه بیاد.
_ احمدرضا بالا داره پرپر میزنه.
اشک روی گونم ریخت
_ نگران نباشید هیچیش نمیشه مگه من توی این بیست و یک سال چیزیم شده?
چونم لرزید و پر بغض گفتم
_عمو آقا اون روزها که حال من بد بود زنگ زدی بهش بگی چرا با نگار اینکارو کردی.
_ تو راهی براش نذاشتی. اون ناچار شد
_ پس الان بره با بیچارگیش کنار بیاد.
عمیق نگاهم کرد
_تو احمدرضا رو دوست داری چرا با خودت میجنگی?
این جمله عمو آقا مثل آب سردی بود روی سرم. چرا دست دلم برای همه رو شده. سرم رو پایین انداختم.
_هیچی برام مهم نیست از وضعیت پیش اومده راضی ام.
چند لحظه نگاهم کرد سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهش رو احساس میکردم. نفس سنگین کشید و از کنارم رد شد با صدای بسته شدن در خونه همون جا روی زمین نشستم.
چقدر این روزها برام سخت شده حضور علیرضا کنارم باعث شد تا شدت اشک ریختنم زیاد بشه.
_بسه دیگه چقدر گریه می کنی!
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕