💕اوج نفرت💕 علیرضا از توی هواپیما بهم گفته بود که مستقیم میریم خونه خودمون. اما شوق دیدن نوزاد عمواقا باعث شد تا اهمیتی به حرفهای قبلش ندم. همراه با عمو آقا و به اجبار با علیرضا، طبقه سوم از آسانسور خارج شدیم. پشت در خونه ایستادم فوری در زدم. صدای گرم و صمیمی ناهید رو شنیدم. در رو باز کرد. داخل رفتیم. سلام کردم و ناهید رو در آغوش گرفتم. شاید به خاطر کمبود آدم توی زندگیمه که هر کس به اندازه سر سوزنی بهم نزدیک میشه بهش وابستگی پیدا می کنم. چشمم به میترا افتاد و روسریش رو مرتب می‌کرد و بچه روی پاش بود. جلو رفتم و سلامی گفتم و نگاهم روی پسر کوچولوش افتاد _چقدر نازه می خندید دستهاش رو بی هدف بهم میزد. خم شدم و بچه رو از روی پاش برداشتم. _چقدر من تو رو دوست دارم انگار واقعا برادر کوچکیمه. بهم غریبی کرد و با لبهای اویزون خیره نگاهم کرد .لبم رو روی صورتش گذاشتم و تا می تونستم فشار دادم و بوسیدم. با صدای بلند گریه کرد. صدای معترض اما پر از شوخی عموآقا بلند شد _چیکار کردی بچم رو. میترا خندید و بچه رو ازم گرفت. کنارش نشستم و صورتش رو بوسیدم. _ خیلی دلم براتون تنگ شده بود. اشاره به بچه کردم _ مخصوصا برای این فسقلی که فقط عکسش رو دیده بودم. اخم های علیرضا تو هم بود میدونم چرا ناراحته از حضور احتمالی احمدرضا. نهار رو که دست پخت ناهید بود بالا خوردیم موقع خداحافظی میترا گفت _چند روز پیش که اردشیر گفت دارید بر میگردید یه کارگر گرفتم پایین رو نظافت کنه. همه جا رو زیر رو رو جارو کشید جز اتاق تو ببخشید اگر تمیز نیست _این چه حرفیه. دستتون هم درد نکنه عمواقا و علی رضا اروم با هم حرف میزدن. بالاخره حرفشون تموم شد و به پایین برگشتیم. بعد از شش ماه وارد خونه خودمون شدیم. خسته بودم. دلم برای خونمون تنگ شده بود. علیرضا با چمدون به اتاقش رفت کمی دلخور بود باهام حرف نزد. نمی تونم درکش کنم من که می دونستم کسی بالا نیست. چرا نمیذاره برم. من هم سراغ اتاقم رفتم. در رو باز کردم. با دیدن تختم لبخند زدم. کل اتاق رو خاک گرفته بود. لباس هام رو عوض کردم چمدونم رو کنار کمد گذاشت. ملافه ی تخت رو جمع کردم یه جاروی سر سری به اتاق کشیدم و خودم رو روی تخت رها کردم. بعد از یک سفر طولانی واقعاً نیاز به استراحت دارم. چشمهام رو بستم و خوابیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕