#پارت554
💕اوج نفرت💕
نگار تو میدونستی فیلم بردار عقد علیرضا کی بود؟
ته دلم خالی شد ولی باید این بحث رو برای همیشه جمع کنم
با حرص برگشتم سمتش و روبروش نشستم متعجب از رفتارم نگاهم میکرد.
_یه بار برای همیشه بابت این چهار سال محاکمم کن تمومش کن.
ابروهاش بابا رفت
_مگه من چی گفتم
_اصلا تو سوال نپرس خودم دونه دونه میگم.
_نگار من فقط یه سوال پرسیدم
_قبلش هم کنایه زدی دام نمیخواد هر لحطه ته دلم خالی بشه که الان دوباره میپرسه.
منم مثل تمام دختر های دیگه زندگی کردم. تمام خاستگار هام هم درست زمانی اومدن و من بهشون فکر کردم که فکر میکردم محرمیت بینمون تموم شده.
اون روز تو پارک هم با اینکه مطمعن بودم تو شوهرم نیستی به برادر استاد عباسی نه گفتم چون تو رو دوست داشتم.
احمدرضا خواهش میکنم با این سوال های ریز ریزت رو اعصابم نرو من اگر تو رو دوست نداشتم با این شرایط سختی که قراره برام بسازی قبولت نمیکردم.
سرش رو پایین انداخت
_به من حق بده اندازه ی چهارسال نگران باشم.
_حق نمیدم. چون اندازه ی یه تهمت بزرگ تنبیه شدی.
نیم نگاهی از بالای چشم بهم انداخت اب دهنش رو قورت داد
_سرت خوب شد
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
_نه
_میگم قرص نخور بلند شو لباست رو بپوش یکم با هم بریم بیرون
_مگه نهار نمیریم بالا
_زود بر میگردیم. بلند شو حاضر شو
کلافه از اینکه نذاشت این بحث رو تموم کنم ایستادم.
_الان حرف رو عوض کردی ولی دوباره میخوای چپ چپ نگاه کنی و کنار گوشم اروم که کسی نشنوه باز خواست کنی
_ من اگر حرفی میزنم از روی کنجکاوی برای دونستنه. بازخواست نکردم نگار جان. خواهش میکنم با این دید نگاه نکن. نمیخوام تا یه سوالی ازت میپرسم فکر کنی دارم بازخواستت می کنم.
این حساسیت منم بیشتر به خاطر اینکه تو تا مرحله بله گفتن هم باهاش پیش رفتی و شانس و اقبال من بوده که بهش جواب منفی دادی.
از اون روزی که جلوی در خونه موقع رفتن به آلمان دیدم که دست گل رو بهت داد و تو ازش گرفتی اعصابم به هم ریخت تا اون روز که توی پارک دیدمتون.
دنیا روی سرم آوار شد. به من حق بده حساس باشم
_ به تو حق نمیدم چون من رو میشناسی چون من فقط به تو فکر کردم و می کنم.
_ اگر بهش فکر نکرده بودی چرا اجازه دادی بیاد خواستگاریت؟
اگر جواب سوالش رو میدادم قطعاً در آینده با علیرضا دچار مشکل می شد. جواب سوال احمدرضا اینه که خواست علیرضا بود تا من به امین فکر کنم. و این مطمعناً براش خوشایند نیست.
سرم رو پایین انداختم
_ از ناچاری. احمدرضا خواهش می کنم حرف زدن در رابطه باهاش رو تموم کن. الانم میرم حاضر میشم.
لبخند کمرنگی زد منتظر نموندم به اتاق رفتم لباسهام رو پوشیدم چادر روی سرم انداختم و بیرون اومدم تو فکر بود آرنجش روی زانوش گذاشته بود پاشو تکون میداد. سرفه کردم که سرش رو بالا گرفت و با دیدنم لبخندی زد ایستاد و با هم بیرون از خونه رفتیم. به اصرار من گشت و گذارمون رو یک ساعت تموم کردیم و به خونه برگشتیم.
هرچند که احمدرضا تمایلی به برگشتن نداشت. اما میترا برای نهار زحمت کشیده بود و اصلاً درست نبود که بخوانیم دوتایی بیرون از خونه وقتمان رو بگذرونیم.
جلوی در آسانسور رو بهش گفتم
_تو برو بالا من پایین کار دارم میام.
_ چیکار؟
این اخلاق احمدرضا ست که همه چیز رو می پرسه و من باید بهش عادت کنم.
_ لباسهام رو عوض کنم یه مانتو راحتی بپوشم
_ چرا مانتو بالا که همه بهت محرمن.
_ لباس زیر مانتوم هم یکم زیادی بازِ. جلوشون راحت نیستم.
لبخند رضایت بخشی زد و باشه ای زیر لب گفت.
طبقه دوم ازش جدا شدم. کلید رو توی در انداختم بازش کردم. با دیدن کفش های ناهید جلوی در خونه، مکثی کردم و با اینکه دیگه در باز بود آهسته بهش ضربه زدم.
جوابی نشنیدم. در رو باز کردم سرکی داخل خونه کشیدم.
ناهید تنها روی مبل نشسته بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود. با صدای بسته شدن در خونه سرش رو بالا اورد و با چشمهای قرمز و نگاهم کرد
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕