#پارت571
💕اوج نفرت💕
چشم هام رو باز کردم و چهره ی احمدرضا که نزدیک ترین حالت ممکن رو بهم داشت نگاه کردم. برای اینکه بیدار نشه اروم دستش رو از روی خودم کنار زدم و روی تخت نشستم قصد ایستادن کردم که دستم رو گرفت .
_دلت میاد بری؟
چرخیدم سمتش و بالبخند نگاهش کردم
_میرم سرویس.
نفس سنگینی کشید و دستم رو رها کرد
_زود برگرد
لبخند پر از عشقم رو بهش هدیه دادم و زیر لب گفتم
_چشم.
از اتاق بیرون رفتم تو ایینه ی سرویس بهداشتی به خودم نگاه کردم. چقدر راضی ام از اینکه با احمدرضام. خصوصیات اخلاقیش رو خیلی دوست دارم. در کنار مهربونی ذاتیش جذبه ی مردونش رو هم حفظ کرده. شاید چهار سال پیش من تلاشی برای تعامل باهاش نکرده بودم دیشب تا گفتم بانو خانم رو بیرون کن علی رقم میل باطنیش خیلی زود پذیرفت. از اینکه برام ارزش قائله احساس رضایت دارم.
آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم دیشب نتونستم شام بخورم و الان حسابی گرسنمه. کتری رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم
به اتاق برگشتم به محض ورودم چشم هاش رو باز کرد
_بیا دیگه
_خیلی گرسنمه چایی گذاشتم زود تر صبحانه بخوریم
روی تخت نشستم دستم رو گرفت و محکم کشید سمت خودش روی بالشت افتادم و با خنده گفتم
_دستم درد گرفت
_واقعا؟
کمی ماساژ دادم
_اره یکم
_چهار سال دور بودی لوس شدی کم کم عادت میکنی.
_بلند شو صبحانه بخوریم بریم پایین
اخم نمایشی کرد و دستش رو حصار بدنم کرد
_بریم پایین که داداشت هی اخم و تَخممون کنه. اینجا هستیم دیگه
_میترسم بیاد بالا دنبالمون اونجوری خیلی زشت میشه
دستش رو دور بدنم تنگ تر کرد
_اصلا به اون چه زن خودمه
کلافه دستم رو به قفسه ی سینش فشار دادم
_وای خفم کردی.
دست هاش رو شل کرد کمی ازش فاصله گرفتم با یه شیطنت خاصی نگاهم کرد فاصلم رو باهاش بیشتر کردم و نشستم.
_بلند شو دیگه
کش و قوسی به بدنش داد
_ساعت چنده
_هشت
نشست و پتوش رو کنار زد
_تا تو یه دوش بگیری من صبحانه رو اماده میکنم.
با لبخند رضایت بخشی بهم خیره شد
_آرزومه این حرف رو تو خونه ی خودمون بهم بزنی.
سرم رو کج کردم و لب هام رو جلو دادم و با ناز گفتم
_خونه ی خودمون هم میگم صبر کن
_خب اینجوری کنی اون مهلتی که خواستی با خودت کنار بیای از بین میره که. به زور میبرمت تهران با این دلبریهات
فوری لب هام رو صاف کردم و به شوخی با لحن جدی گفتم
_نه خیر اقا شما نمیتونید اینکار رو بکنید.
ابروهاش رو بالا داد و چشم هاش رو ریز کرد و تهدید وار گفت
_نمیتونم!
لبخند پهنی زدم
_نه
دستش رو اورد جلو تا دستم رو بگیره که فرار رو بر قرار ترجیح دادم و به سرعت از اتاق خارج شدم. با خونسردی خاصی دست هاش رو به کمرش زد و از اتاق بیرون اومد. با لحن کوچه بازاری گفت
_میتونم یا نمیتونم
از لحنش خندم گرفت. کمی صدام رو نازک کردم و با ناز و ادا گفتم
_بله اقا میتونی
اخم نمایشی کرد
_پس اون صبحانه رو اماده کن بیام بخورم ضعیفه
با صدای بلند خندیدم
_چشم
با همون حالت سمت حموم رفت.
_حولم رو بیار
_کجاست
_بالای کمد تو اتاق بچه
کاری رو که میخواست انجام دادم به آشپزخونه برگشتم. میز صبحانه رو چیدم چایی رو دم کردم و منتظرش موندم. با صدای بلند گفت
_نگار حوله ی کو
_پشت دره
_چرا انداختیش زمین
با خنده گفتم
_ننداختم گذاشتم.
به در اتاق خواب خیره موندم تا بالاخره بیرون اومد. با همون حوله پشت میز نشست.
_سرما نخوری اینجوری
_نه، چاییت کو؟
_الان میریزم
ایستادم و سمت کتری رفتم.
_برای عروسی لباس نمیخوای؟
چایی رو داخل لیوان ریختم
_نه دارم
_چی هست؟
_یه لباس برای عقد دوستم خریدم همون رو میپوشم.
_بریم پایین بپوش ببینم
چایی رو جلوش گذاشتم
_خوبه، پوشیدس.
با لبخند گفت
_عیب داره منم ببینم؟
_نه عزیزم چه عیبی.
فاطمه علیکرم
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕