💕اوج نفرت💕 چشم هام رو باز کردم و چهره ی احمدرضا که نزدیک ترین حالت ممکن رو بهم داشت نگاه کردم. برای اینکه بیدار نشه اروم دستش رو از روی خودم کنار زدم و روی تخت نشستم قصد ایستادن کردم که دستم رو گرفت . _دلت میاد بری؟ چرخیدم سمتش و بالبخند نگاهش کردم _میرم سرویس. نفس سنگینی کشید و دستم رو رها کرد _زود برگرد لبخند پر از عشقم رو بهش هدیه دادم و زیر لب گفتم _چشم. از اتاق بیرون رفتم تو ایینه ی سرویس بهداشتی به خودم نگاه کردم. چقدر راضی ام از اینکه با احمدرضام. خصوصیات اخلاقیش رو خیلی دوست دارم. در کنار مهربونی ذاتیش جذبه ی مردونش رو هم حفظ کرده. شاید چهار سال پیش من تلاشی برای تعامل باهاش نکرده بودم دیشب تا گفتم بانو خانم رو بیرون کن علی رقم میل باطنیش خیلی زود پذیرفت. از اینکه برام ارزش قائله احساس رضایت دارم. آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم دیشب نتونستم شام بخورم و الان حسابی گرسنمه. کتری رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم به اتاق برگشتم به محض ورودم چشم هاش رو باز کرد _بیا دیگه _خیلی گرسنمه چایی گذاشتم زود تر صبحانه بخوریم روی تخت نشستم دستم رو گرفت و محکم کشید سمت خودش روی بالشت افتادم و با خنده گفتم _دستم درد گرفت _واقعا؟ کمی ماساژ دادم _اره یکم _چهار سال دور بودی لوس شدی کم کم عادت میکنی. _بلند شو صبحانه بخوریم بریم پایین اخم نمایشی کرد و دستش رو حصار بدنم کرد _بریم پایین که داداشت هی اخم و تَخممون کنه. اینجا هستیم دیگه _میترسم بیاد بالا دنبالمون اونجوری خیلی زشت میشه دستش رو دور بدنم تنگ تر کرد _اصلا به اون چه زن خودمه کلافه دستم رو به قفسه ی سینش فشار دادم _وای خفم کردی. دست هاش رو شل کرد کمی ازش فاصله گرفتم با یه شیطنت خاصی نگاهم کرد فاصلم رو باهاش بیشتر کردم و نشستم. _بلند شو دیگه کش و قوسی به بدنش داد _ساعت چنده _هشت نشست و پتوش رو کنار زد _تا تو یه دوش بگیری من صبحانه رو اماده میکنم. با لبخند رضایت بخشی بهم خیره شد _آرزومه این حرف رو تو خونه ی خودمون بهم بزنی. سرم رو کج کردم و لب هام رو جلو دادم و با ناز گفتم _خونه ی خودمون هم میگم صبر کن _خب اینجوری کنی اون مهلتی که خواستی با خودت کنار بیای از بین میره که. به زور میبرمت تهران با این دلبریهات فوری لب هام رو صاف کردم و به شوخی با لحن جدی گفتم _نه خیر اقا شما نمیتونید اینکار رو بکنید. ابروهاش رو بالا داد و چشم هاش رو ریز کرد و تهدید وار گفت _نمیتونم! لبخند پهنی زدم _نه دستش رو اورد جلو تا دستم رو بگیره که فرار رو بر قرار ترجیح دادم و به سرعت از اتاق خارج شدم. با خونسردی خاصی دست هاش رو به کمرش زد و از اتاق بیرون اومد. با لحن کوچه بازاری گفت _میتونم یا نمیتونم از لحنش خندم گرفت. کمی صدام رو نازک کردم و با ناز و ادا گفتم _بله اقا میتونی اخم نمایشی کرد _پس اون صبحانه رو اماده کن بیام بخورم ضعیفه با صدای بلند خندیدم _چشم با همون حالت سمت حموم رفت. _حولم رو بیار _کجاست _بالای کمد تو اتاق بچه کاری رو که میخواست انجام دادم به آشپزخونه برگشتم. میز صبحانه رو چیدم چایی رو دم کردم و منتظرش موندم. با صدای بلند گفت _نگار حوله ی کو _پشت دره _چرا انداختیش زمین با خنده گفتم _ننداختم گذاشتم. به در اتاق خواب خیره موندم تا بالاخره بیرون اومد. با همون حوله پشت میز نشست. _سرما نخوری اینجوری _نه، چاییت کو؟ _الان میریزم ایستادم و سمت کتری رفتم. _برای عروسی لباس نمیخوای؟ چایی رو داخل لیوان ریختم _نه دارم _چی هست؟ _یه لباس برای عقد دوستم خریدم همون رو میپوشم. _بریم پایین بپوش ببینم چایی رو جلوش گذاشتم _خوبه، پوشیدس. با لبخند گفت _عیب داره منم ببینم؟ _نه عزیزم چه عیبی. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕