💕اوج نفرت💕 از ناراحتی گوشی رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم. ناهید حق داره که دلش بخواد یه ماه عسل دو نفره داشته باشن. اما هنوز آمادگیش رو ندارم که به تهران برگردم. احمدرضا هم حاضر نیست حتی برای لحظه ای مادرش رو رها کنه. شاید حق با ناهیده حالا که رفتن رو پذیرفتم امروز و فردا نداره در نهایت باید برم. روی تخت خوابیدم و به سقف خیره شدم اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت کاش عمو اقا نرفته بود دلم میخواد خودم رو گم و گور کنم تا علیرضا از سفر برگرده. به گوشی نگاه کردم اگه به احمدرضا بگم چه عکس العملی نشون میده. مطمعنن خوشحال میشه کاش منم کمی خوشحال بودم. صدای در اتاقم بلند شد و علیرضا داخل اومد فوری روی تخت نشستم نگاهش روی چشم های اشکیم ثابت موند. جلو اومد و کنارم نشست خیره نگاهم کرد _چرا گریه کردی؟ پر بغض و با صدای خیلی ارومی لب زدم _علیرضا من اصلا آمادگیش رو ندارم برم تهران. ناخواسته اشک روی گونم ریخت نگاهش با اشک روی گونم پایین اومد و دوباره به چشم هام نگاه کرد. _مگه قراره الان بری نفسم رو آه مانند بیرون دادم _تو میگی نمیشه تنها بمونی. _الان برای این گریه میکنی؟ با سر به ارومی تایید کردم. _چرا با ما نمیای سفر. ناهید حرفی زده؟ سرم رو پایین انداختم تا چشم های پر اشکم رو نبینه. _نه ناهید به من حرفی نزد. دوست ندارم مزاحم باشم. دستش رو زیر چونم گذاشت و نرم بالا اورد _یه بار دیگه این حرف رو بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. نگاهم رو ازش گرفتم ناباورانه گفت _ببین من رو... نگار تو برای این سفر انقدر بهم ریختی؟ با کم ترین صدای ممکن لب زدم _درمونده و بیچاره شدم نه میتونم برم نه بمونم خودش رو جلو کشید و سرم رو روی سینش گداشت و غمگین گفت _مگه من مُردم که تو درمونده باشی. حالا گه دوست نداری بیای سفر رو عثقب میندازم دلم میخواد تو آغوشش گرم و امنش گم بشم نفس های عمیقم باعث شد تا علیرضا فشار دستش روروی کمرم بیشتر کنه. _اروم باش عزیز دلم. اروم باش دلم میخواد بهش بگم امشب تا صبح تو اتاقم بمونه اما خواسته نابجایی با حضور ناهید. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕