💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت نوزدهم
جسم حسین خسته
و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده بود
پس از دو شبانه روز کار بی وقفه ،
لباس و سلاح آهنی آماده شد
هر شش قطعه را آوردند و کنار هم گذاشتند
شش قطعه به هم جذب شدند و تبدیل به یک لوح واحد شدند
حسین آن لوح را ، درون لباس آهنی قرار داد
و لباس را توسط اسرافیل ، به دست سردار سلیمانی رساند
سردار پس از پوشیدن لباس ، نیت کرد که پرواز کند
ناگهان پرواز کرد
سردار ، تمرین پرواز و مبارزه با این لباس را ، آزمایش کرد
وقتی کاملا آماده شد
به طرف ساروز ، پرواز کرد
ساروز ، به سمت سردار ، آتش پرتاب کرد
سردار چند بار از آتش ها ، سوخت و به اطراف پرتاب شد
و باز هم بلند شد
ساروز ، باد شدیدی به طرف سردار فرستاد ،
سردار سلیمانی هم ، اولش به همه جا پرتاب می شد تا اینکه کاملا مسلط شد و یاد گرفت که چگونه باد را دفع کند
سردار ، سپری نیت کرد که به شکل عدد هفت بوده و از جلو تیز باشد تا بتواند باد را بشکند
ساروز ، بزرگترین گلوله آتشی خود را به طرف سردار شلیک کرد .
سردار هم با سپر آهنی ، آتش را دفع کرد
سردار نگاهی به اطراف کرد
سپس شن ها و خاک و سنگها را بلند کرده و به طرف ساروز ، پرتاب کرد
ساروز ، به خاطر شن و خاک ، چشمانش را بسته بود
سنگها هم به بدنش ، آسیب رساند
سپس سردار ، درخت ها را از جا قطع کرد و به طرف ساروز ، پرتاب کرد
ساروز هر کدام از درخت ها را که دفع می کرد ، یکی دیگر از درخت ها به سمتش می آمد
درخت ها ، ساروز را خسته کرد
و در نهایت توسط درخت ها به زمین افتاد
ساروز باد شدیدی را فرستاد
اما سردار توانست آن باد را مهار کند ، و برعلیه خودش استفاده کند
به وسیله آن باد ، ساروز را مثل فرفره ، چرخاند
او را پایین و بالا برد
او را به چپ و راست پرت می کرد
ساروز ، گیج و خسته و کوفته شده بود
خیلی عصبانی شده بود ،
به باد دستور داد تا سردار را روی کف زمین بچسباند
سپس دور تا دور او را ، حلقه ای از آتش درست کرد
آتشی بزرگ به ارتفاع یک ساختمان ده طبقه ، بر پا کرد
سردار سلیمانی ، جلوی هم رزمانش ، در آتش می سوخت
همه انسانها و فرشته ها و جنیان خوب ، با دیدن آتش گرفتن سردار ، به گریه و زاری افتادند
نیروهای سردار ، با بی تابی و گریان ، می خواستند خود را به دل آتش بزنند تا سردار را نجات دهند
اما دیگر نیروها و جنیان ، جلوی آنان را گرفتند
دور تا دور آتش ، متحدین بودند که مثل مادری که بچه خود را از دست داده ، گریه می کردند
و بعضیا به خاطر شدت ناراحتی ، به خاک و زمین ، چنگ می زدند
ساروز با خنده و قهقهه گفت :
کار دنیای شما ، دیگر تمام است ...
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈
#کانال_داستان_و_رمان
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد