eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
848 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت دهم امام خامنه ای به یمنی ها و لشکر انصارالله ، نامه فرستادند و
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت یازدهم ساروز ، پس از آنکه به زیرزمین قصر فرمانروای جن ها رفته بود تنها انگشتر را که هیچ نگینی در آن نبود ، پیدا کرد هر سه نگین ، در زیر معبد سلیمان بودند ساروز ، با نظامیان اسرائیل و آمریکا ، معبد حضرت سلیمان را ، حفاری کردند در عمق ۳۰۰ متری در زیر معبد ، ناگهان درب مخفی پیدا کردند اما آن درب ، با قفلی اسرارآمیز و عجیب ، بسته شده بود دری بود نه آهنی نه چوبی نه سنگی بسیار محکم و پر از خط و نقش بود با انواع بمب و ابزار حفاری هم ، نتوانستند آن را باز کنند ساروز ، برای کسب تکلیف ، به سوی مافوق خود ( خناس ) ، رفت . خناس ، فرزند ارشد شیطان و دومین شیطان بزرگ دنیاست و به عنوان دست راست شیطان بزرگ ( ابلیس) ، فعالیت می کند چهره خناس ، بسیار زشت و سیاه و کریه منظر بود آتش از اعماق وجودش به سمت بیرون ، زبانه می کشد هیکل او خیلی بزرگ و پوستش ، ترک خورده بود خناس ، سه تا چشم دارد که یکی از آنها ، در وسط پیشانی اش قرار داشت دوچشم دیگرش ، که زیر آن تک چشم قرار داشت ، همیشه بسته بوده و از آنها استفاده نمی کرده مگر در جنگها ، چون از آن دوچشم ، لیزر سوزان ، خارج می شود که با اصابت لیزر به هر چیزی ، آن شی منفجر و متلاشی می شد به خاطر همین ، به او شیطان یک چشم هم می گویند سلول ها و مولکول های بدن او ، قابل انعطاف و جداپذیر بود به راحتی از هم جدا شده و به سرعت جمع می شوند . و این قدرت بدنی او ، باعث شده که از اول خلقت آدم تاکنون زنده باشد بسیاری از حاکمان عادل ، در زمان های مختلف ، می خواستند با شمشیر و نیزه و آتش و بمب و... او را نابود کنند ، اما نتوانستند دست و پای او را قطع می کردند ، اما دوباره به بدنش وصل می شدند منفجرش کردند و یا او را می سوزاندند و دوباره ، مثل اولش می شد کار خناس ، وسوسه گری ، وعده دادن و آرزومند کردن انسان‌هاست. او بعد از این مرحله انسان را برای رسیدن به آرزوهایش ، تشویق به ارتکاب گناه می‌کند و زمانی که انسان ، گناه کرد ، استغفار را از یاد او می‌برد. خناس ، همیشه برنامه‌های خودش را مخفیانه پیش می‌برد . او باطل را در لعابی از حق قرار می‌دهد و موفق به فریب دادن انسان می‌شود منزل او ، در روح و فکر و قلب و سینه انسانهاست تنها سلاحی که می تواند او را شکست دهد ، فقط " یاد خداست " اگر انسان به ياد خدا بيفتد ، او مى گريزد و دور مى شود ولی اگر خدا را از ياد ببرد ، خناس دلش را مى خورد . 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت یازدهم ساروز ، پس از آنکه به زیرزمین قصر فرمانروای جن ها رفته ب
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت دوازدهم خناس ، انگشتر را از ساروز گرفت و به طرف بیت المقدس رفت دنیای شیطانها ، از دنیای انسانها کاملا جداست ؛ و به هیچ طریقی نمی توانند وارد دنیای همدیگر شوند مگر اینکه ، دروازه شیاطین باز شود و یا اینکه کسی ، انگشتر سه سنگ را داشته باشد ، کسی که آن انگشتر را داشته باشد ، فقط خودش می تواند در دنیای انسانها تصرف کند به خاطر همین ، خناس انگشتر را گرفت و تنها رفت خناس پس از دیدن درب گفت : این درب ، مخلوطی از سنگ و شیشه و آهن و چوب و خاک و آتیش است در زمان سلیمان ، توسط اجنه و شیاطینی که دربند او بودند ، ساخته شد ‌ این درب ، به هیچ وجه باز شدنی نیست مگر اینکه ... خناس به فکر عمیقی فرو رفت ناگهان به صورت دود درآمد و به طرف درب ، پرواز کرد تمام سلول ها و مولکول هایش ، رگهای آهنی در را پر کردند خناس ، تا قفل مرکزی درب نفوذ کرد ناگهان رگها و تَرَکها ، نورانی شدند زنجیرها و تسمه های آهنی درب ، به حرکت درآمدند و درب باز شد . خناس ، دوباره جمع شد و به حالت اولش برگشت نظامیان آمریکا و اسرائیل ، وارد درب شدند آنها وارد سالن بزرگ و تاریکی شدند که وسط آن ، میز کوچکی قرار داشت و روی آن میز ، حباب هاله ای و نورانی شکل ، قرار داشتند که درون آن ، سه نگین سبز و سفید و قرمز ، بودند خناس ، به سرعت ، به سمت آن نگین ها رفت ؛ که ناگهان ، یک شی ای مانند ستون و چماق سیاه ، خناس را با ضربه ای سنگین ، از آن نگین ها دور کرد . آن شی سیاه سر جای خودش برگشت همه نظامیان ، با نگاهشان ، انتهای این ستون را از پایین به بالا تعقیب می کردند که ناگهان ، دو تا چشم بزرگ در سقف تاریک ، باز شد همه از ترس به عقب برگشتند یک شی سیاه و بزرگ ، روی سقف سالن بود از دهانش ، آتشی تف کرد آتش به دیوار اصابت کرد و دورتادور سالن ، به طرز زیبایی ، آتشی شد و همه جا روشن شد نظامیان ، از دیدن آن موجود بزرگ ، تعجب و ترسیده بودند عنکبوتی بود که پنجاه متر ، ارتفاع داشت خناس ، دوباره به طرف عنکبوت دوید عنکبوت هم آتشی از دهانش بر سر خناس انداخت خناس ، سوزانده شد و دوباره به حالت اولش برگشت و دوباره حمله کرد عنکبوت ، با یکی از پاهایش ، شکم او را درید و با پای دیگرش ، سر و دست و پای او را قطع کرد ، و با پای اول ، او را در زمین له کرد 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت دوازدهم خناس ، انگشتر را از ساروز گرفت و به طرف بیت المقدس رفت
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت سیزدهم خناس دوباره جمع شد و به حالت اولیه برگشت یکی از فرماندهان اسرائیل ، به نیروهای خود دستور داد که به عنکبوت تیراندازی کنند همه تیراندازی می کردند اما روی عنکبوت ، تاثیری نداشت سپس دستور داد ، همه نیروها وارد سالن شده و عنکبوت را محاصره کنند ناگهان از دهان عنکبوت ، عنکبوت های کوچک ، بیرون آمدند فرشته ها و جن ها ، دیدند که اوضاع سر و سامان گرفته ، و هیچ خطری متوجه مسلمانان و مستضعفین جهان نیست به خاطر همین ، تصمیم گرفتند که زمین را ترک کنند و جز عده ای اندک ، همگی از دنیای انسانها ، خارج شدند فرشته های مانده در زمین ، همچنان به دنبال قطعه آخر لوح حضرت نوح بودند در این باره ، با علمای شیعه به مشورت پرداختند یکی از علماء ، با ناراحتی به جبرئیل گفت : ما سالهای زیادی در پی قبر شریف حضرت زهرا _ سلام الله علیها _ بودیم اما پیداش نکردیم حبرئیل گفت : بنده می دانم قبر ایشان کجاست و آنجا را هم گشتیم اما خبری از قطعه آخری نبود یکی دیگر از علماء گفت : شاید بتوانی جوابت را در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی پیدا کنی جبرئیل گفت : مگر آنجا چه خبر است ؟ یکی دیگر از علما گفت : ماجرایش ، طولانی است ولی برایت خلاص اش می کنم پدر ایشان ، مرحوم سید محمود مرعشی ، در نجف اشرف زندگی می کرد ، بسیار علاقمند بود که به هر طریقی ، قبر شریف حضرت زهرا « سلام الله علیها» را پیدا کند ، برای رسیدن به این آرزو ، چله گرفت چهل روز ، فقط به عبادت و معنویت ، گذراند تا اینکه سراسر وجودش ، پر از نور خدا شد شب چهلم ، بعد از توسل فراوان ، به محل خوابش رفت . در عالَم خواب ، به محضر امام صادق علیه السلام ، رسید . امام به او فرمود : عَلَیکَ بِکَریمَۀ اَهلِ البَیت ِ؛ یعنی به کریمه ی اهل بیت متوسل شو . ایشان تصور کرد که منظور امام از کریمه اهل بیت ، همان حضرت زهرا بود به خاطرهمین گفت : بله قربان ، من نیز چله را برای همین گرفتم که محلّ شریف قبر آن حضرت را دقیق‌تر بدانم و زیارتش کنم امام فرمودند : منظور من ، قبر شریف حضرت معصومه _ سلام الله علیها_ در قم است . سپس افزود : به خاطر مصالحی ، خداوند اراده نموده که قبر حضرت زهرا برای همیشه مخفی باشد ، از این رو ، قبر حضرت معصومه را ، تجلّی گاه قبر شریف حضرت زهرا ، قرار داده است مرحوم سید محمود ، وقتی از خواب برخاست ، تصمیم گرفت که به قصد زیارت حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ به قم مهاجرت کند . او بی درنگ ، با همه ی اعضای خانواده اش ، از نجف اشرف ، عازم قم شد و تا زمانی که آنجا بود ، همیشه به زیارت حضرت معصومه می رفتند . آن مرحوم ، سرانجام به نجف بازگشت و فرزندش سید شهاب الدین مرعشی نجفی ، به قم آمد و در همسایگی حرم مطهر حضرت معصومه ، خانه گرفت ؛ ایشان هر روز صبح ، قبل از اذان صبح ، به زیارت حضرت معصومه می رفتند و حتی گاهی اوقات پشت در می ماندند ، تا درِ حرم باز شود . تا اینکه پس از ۶۶ سال درس و بحث و خدمات علمی و سیاسی فراوان ، در سن ۹۶ سالگی از دنیا رفت . خود آیت الله مرعشی نجفی می فرمود : شصت سال است که هر روز من از نخستین زائران حضرت معصومه هستم. و این یعنی اینکه ، اگر قطعه ای در کار باشد ، ایشان بهتر می دانند که آن کجاست ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت سیزدهم خناس دوباره جمع شد و به حالت اولیه برگشت یکی از فرماندها
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت چهاردهم زیر معبد سلیمان ، درگیری سختی بین نظامیان آمریکا و عنکبوت های کوچک ، در گرفت عنکبوت های کوچک ، بی وقفه از دهان عنکبوت بزرگ ، خارج می شدند نظامیان هم ، همهٔ امکانات خود را برای غلبه بر آنان ، به کار بردند از انواع بمب و دودزا و شوک برقی استفاده کردند ، اما باز فایده ای نداشت چون بر عنکبوت بزرگ ، اثری نداشت و عنکبوت های کوچک هم تمام نمی شدند خناس ، تصمیم گرفت که از چشم های لیزری خود استفاده کند آرام چشم بند خود را باز کرد و با لیزری که از چشماش بیرون می زد ، پای عنکبوت بزرگ را قطع کرد عنکبوت بزرگ هم ، با پرتاب آتش بر سر خناس ، او را خاکستر کرد خناس پس از جمع شدن ، آرام سر خود را بلند کرد و شکم او را نشانه گرفت بعد از چند لحظه ، عنکبوت بزرگ ، منفجر شد سپس چشم بند خود را بست و به طرف سنگها رفت نظامیان همچنان با عنکبوت های کوچک درگیر بودند خناس ، دست خود را برای گرفتن سنگها ، به سمت حباب دراز کرد ناگهان صاعقه ای از آسمان به حباب اصابت کرد و خناس را از آن دور نمود حباب ، غیرقابل نفوذ و برق دار بود هیچ دستی نمی تواند داخل حباب شود چندتا از فرماندهان نظامی هم ، می خواستند دست خود را داخل حباب کنند که حباب جرقه ای زد و آنان را به چند متر عقب تر ، پرتاب کرد خناس ، انگشتر را در آورد و در انگشت خود قرار داد آرام دستش را به سمت حباب دراز کرد این بار سر انگشتانش ، آرام داخل حباب شدند ، سپس همه دستش را فرو برد ناگهان حباب نورانی شد ، حباب ، دست خناس را گرفت و فشرد و آرام شروع به چرخیدن کرد . چرخش آن زیادتر شد و یک دفعه کوچک و محو شد و دست خناس هم رها شد خناس نگاهی به انگشتر انداخت و لبخندی شیطنت آمیز ، بر چهره او نمایان شد خناس ، تا لحظاتی مات و مبهوت ، به انگشتر نگاه می کرد سنگها را مشاهده کرد ، که در انگشتر قرار گرفته بودند خناس به سرعت ، به سمت معبد سلیمان رفت کف معبد را شطرنجی کردند و دو ستون برای دروازه شیاطین ، درست کردند خناس با قرار گرفتن در حاشیه صفحه شطرنج ، وردی که از کتاب حضرت سلیمان ، در آورده بود را خواند ناگهان دودی سیاه و خاکستری ، از وسط صفحه شطرنج ، بیرون آمد بعد از آن ، شیاطین و ارواح سرگردان ، از آنجا ، خارج شدند نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا شدند به فرمانروا گفتند : قربان ، جانتان سلامت یک خبر وحشتناک ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت چهاردهم زیر معبد سلیمان ، درگیری سختی بین نظامیان آمریکا و عنکب
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت پانزدهم نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا شدند به فرمانروا گفتند : قربان ، جانتان سلامت یک خبر وحشتناک همه زندانی ها ، از زندان فرار کردند فرمانروا با ناراحتی گفت : این چطور ممکنه ؟! کی فراری شون داده ؟! نگهبانان زندان گفتند : قربان ، ما هم متوجه نشدیم چطور فرار کردن به خدا ما حتی یک لحظه هم ، پست مون رو ترک نکردیم صدایی هم نشنیدیم انگار دود شدند رفتن هوا ، انگار غیب شدند ‌ انگار آب شدن رفتن توی زمین باور کنید ما کوتاهی نکردیم فرمانروا ، مشتی بر جادستی کرسی خود زد و گفت : وای خدای من ... حتما اونا موفق شدند که سنگهای انگشتر را پیدا کنند باید به همه هشدار بدهیم فرمانروا از جای خود برمی خیزد و می گوید : برید به همه کشورها بگویید ، که مواظب حملات شیاطین باشند به همه بگویید که نیروهای خود را در حالت آماده باش قرار دهند خودِ فرمانروا هم ، شخصاً به حضور امام خامنه ای رسید و با ناراحتی ، فرار زندانیان و تکمیل انگشتر سه سنگ را به اطلاع ایشان رساند امام خامنه ای ، با آرامش گفت : آرامش خود را حفظ کنید و نیروهای خود را به آرامش دعوت کنید فرشته ها و حسین و بچه های انقلابی ، در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی ، در لابلای کتابهایش ، به دنبال سرنخی از آخرین قطعه لوح بودند اسرافیل ، یک دفعه داد زد : پیدا کردم ، قربان پیدا کردم کتابی را جلوی جبرئیل قرار داد و گفت : در این کتاب آمده است که در دهه پنجاه ، داشتند کف حرم مطهر حضرت معصومه را ، مرمت می کردند ؛ که ناگهان مشاهده کردند ، قبر شریف امامزاده حسین ، که کنار پایه دیوار ، و کنار ضریح بود ، باز شد به اذن خدا ، پیکر مبارکش ، تر و تازه بود گویی همین الان ، او را در قبر گذاشته بودند . و این در حالی بود که حدود ۱۴ قرن از مرگش می گذرد وقتی جنازه را بیرون آوردند تا قبر را درست کنند ، تکه چوبی در آن یافتند که هم شبیه چوب بود و هم سفتی سنگ را داشت ، و روی آن ، نام حضرت زهرا ، حک شده بود . چندسالی آن لوح ، دست متولی حرم بود تا اینکه باران شدیدی در قم آمد آب رودخانه ، خیلی بالا آمده بود به حدی بالا آمد ، که نزدیک بود قبر حضرت معصومه نیز ، غرق شود همه خادمین و زائرینی که در حرم بودند ، از ترس اینکه قبر حضرت زیر آب برود ، گریه و زاری کردند و خدا را به اهل بیت قسم دادند ، که نگذارد آب داخل قبر حضرت شود متولی حرم ، که از نگرانی ، به خود می پیچید با سرعت به اتاقش رفت و تکه چوبی را با خود آورد این همان چوبی بود که روی آن ، نام "زهرا " ، نوشته شده بود با چشمانی اشکبار ، چوب را درون رودخانه انداخت و گفت : یا زهرا که ناگهان ، نوری از ضریح حضرت معصومه ، به سرعت به سمت چوب آمد و در کمال ناباوری ، همه دیدند که به اذن خدا ، آب رودخانه ، پایین آمد و خطر رفع شد حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : 🌷 آره خودشه ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت پانزدهم نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت شانزدهم حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : آره خودشه ما فکر می کردیم : اگر همه قطعه ها کنار هم قرار بگیرند ، قدرت لوح ، فعال میشه در حالی که این تکه ها ، هر کدام ، یک قدرت اند اسرافیل گفت : یعنی بدون قطعه آخری ، می توانیم از قدرت این ‌پنج قطعه استفاده کنیم ؟! حسین : بله که میشه اسرافیل : آخه چطوری ؟! حسین : اون با من یکی از بسیجان ، سرآسیمه و شتابان ، وارد کتابخانه شد همه نگاه ها متوجه او شد حسین گفت : چه خبرته پسر ، آرومتر بسیجی گفت : قرارگاه ، اعلام آماده باش کرده همه جن های زندانی فرار کردند میگن شیاطین و ارواح هم آزاد شدند حسین به دوستانش رو کرد و گفت : شما برید کمک مردم ، منم کار دارم ، باید تا یه جایی برم فقط بی زحمت ، یکی از قطعه های لوح را به من امانت دهید جبرئیل : می خواهی چکار کنی ؟! حسین : بعدا بهتون می گم حسین ، قطعه " الله " را گرفت و به سمت آزمایشگاه خودش رفت مداد و کاغذ نقشه کشی برداشت و شروع به طراحی کرد حسین ، یک اسلحه طراحی کرد و به سمت سپاه رفت از فرمانده سپاه خواست تا این اسلحه را برایش بسازند فرمانده سپاه هم ، به مسئول اسلحه سازی نامه نوشت تا با حسین همکاری کنند . حسین به سرعت به طرف کارگاه رفت زمین و آسمان بیت المقدس ، پر از شیاطین و ارواح انسان ها و ارواح حیوانات شرور و اجنه کافر ، شده که همگی آماده حمله به دنیای انسانها بودند خناس به ساروز گفت : هدف ما ، نابودی ایران است با تمام قوا و بدون توقف ، به طرف ایران حرکت کنید ساروز گفت : قربان ، نظرتان چیست که نیروها را تقسیم کنیم و به همه کشورهای اسلامی حمله کنیم خناس گفت : نوبت آنها هم می رسد عجله نکن آنها با یک فوت ، تسلیم می شوند اما کابوس شب و روز ما ، ایران است ابر قدرت دنیای اسلام ، ایران است تا ایران هست ، ما نمی توانیم هیچ کشوری را فتح کنیم خناس ، انگشتر را تحویل ساروز داد و گفت : بروید همه جا را به آتش بکشید حزب شیطان ، وارد کشورهای لبنان و سوریه و ترکیه و اردن شدند تا از آنجا به ایران حمله کنند . 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت شانزدهم حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : آره خودشه
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت هفدهم دوباره همه کشورها ، با ایران متحد شدند جن های مسلمان ، صف به صف به طرف شیاطین حمله کردند نیروهای انسانی و اسلامی هم پس از پی ریزی نقشه جنگ ، در سوریه ، عراق ، لبنان ، اردن و ترکیه ، با شیاطین درگیر شدند اسرافیل و گروهش ، در حرم حضرت معصومه و رودقم ، به دنبال قطعه آخر لوح حضرت نوح بودند حسین هم بی وقفه و به صورت شبانه روزی ، با متخصصین اسلحه سازی ، روی ساخت اسلحه ، کار کردند حسین ، قطعه الله را درون اسلحه ، جاسازی کرد . اسلحه را آزمایش کردند ، اما هیچ اتفاقی نیفتاد فشنگهای معمولی را در اسلحه قرار دادند و تیراندازی کردند اما غیر از شلیک معمولی تیر ، باز هم اتفاق خاصی نیفتاد حسین ، ساعت ها روی فعال کردن اسلحه ، فکر کرد . تا اینکه به یاد نوشته های آیت الله مرعشی افتاد ؛ متولی حرم ، وقتی قطعه حضرت زهرا را در آب رودخانه انداخت ، دوتا ویژگی داشت اول ایمان او به قدرت حضرت زهرا ، نه لوح ، چون او نمی دانست که آن چوب ، قطعه ای از لوح حضرت نوح بود دوم اینکه هنگام انداختن چوب ، یا زهرا گفت حسین با قلبی آرام ، بلند شد و به طرف اسلحه رفت اسلحه را گرفت و باز کرد ، قطعه الله را خارج کرد و به طرف لبهای خود ، بالا آورد ، آن قطعه را بوسید و سرجای خودش گذاشت نگاهی به ماشین سوخته وسط پادگان انداخت به خداوند عزوجل ، متوسل شد و نیت کرد که آن را منفجر کند با ایمان به قدرت خداوند عزوجل ، آرام یا الله گفت و شلیک کرد که ناگهان ، ماشین منفجر شد و حسین به زمین افتاد مسیحیان و یهودیان ، از سراسر جهان ، به کمک ایران آمدند به دستور علما ، همه مسلمانان جهان ، متحد شدند سرخ پوست ها و سیاه پوست ها هم ، از آمریکا و سایر کشورها ، خود را به روسیه رساندند و از آنجا به طرف لبنان و سوریه ، برای کمک به مسلمانان حرکت کردند همه پیروزی ها برای حزب شیطان بود چون شیاطین ، در انسانها نفوذ می کردند ، و قلب و روح و فکر آنها را تسخیر می کردند و آنها را به یک شیطان ، تبدیل می کردند ساروز هم ، با استفاده از انگشتر ، همه جا را به آتش کشید و انسانها را ، با شدیدترین باد ، به عقب می راند به کمک همین باد ، نظم و یکپارچگی نیروهای مسلمان را ، متلاشی می کرد همچنین نیروهای خود را ، به دور دستها ، منتقل می کرد امکان مبارزه مستقیم با شیاطین ممکن نبود آنها هم نامرئی می شوند هم می توانند درون انسان نفوذ کنند هم آتش ، تسخیر آنها بود هم باد تعداد انسانهایی که مسخر شیاطین شدند ، روبه افزونی بود ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت هفدهم دوباره همه کشورها ، با ایران متحد شدند جن های مسلمان ،
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت هجدهم حسین با دست و صورت زخمی ، به طرف جبرئیل رفت اسلحه را تحویل جبرئل داد حسین ، استفاده از اسلحه را به جبرئیل آموزش داد و گفت : هرچه سریعتر ، آن را به دست سردار سلیمانی برسانید حسین ، چهار قطعه دیگر لوح را از جبرئیل تحویل گرفت و به طرف کارگاه اسلحه سازی برگشت و به سرعت پنج اسلحه دیگر درست کرد اسرافیل و گروهش ، پس از جستجوی فراوان ، بلاخره قطعه حضرت زهرا را نیز پیدا کردند و آن را تحویل حسین دادند حسین همه اسلحه ها را ، تحویل قوی ترین نیروهای سردار سلیمانی داد ارواح و اجنه و شیاطین ، که با سلاح معمولی نابود نمی شوند ، به راحتی با این سلاح نابود شدند امام خامنه ای ، نامه کوتاهی به فرماندهان ابلاغ کردند و در آن فرمودند : اولا ، بدانید که مبارزه امروز ما ، مبارزه مذهبی و دینی و جغرافیایی نیست ، بلکه مبارزه کفر در مقابل ایمان و جنگ حزب الله و حزب شیطان است دوما ، شیاطین از ذکر خدا ، می ترسند ، از یاد خدا ، فراری اند ، پس در همه شهرها ، اذان و قرآن پخش کنید . سوماً ، دائماً وضو داشته باشید چهارم ، همیشه در حال ذکر گفتن باشید پنجم ، صلوات بفرستید ششم ، به اهل بیت توسل کنید هفتم ، فقط به خدا توکل کنید هشتم ، از خوردن لقمه حرام ، پرهیز کنید و نهم ، از دعوا و اختلاف و جدل ، بپرهیزید و با هم ، در مقابل یک دشمن ، بجنگید صدای اذان و قرآن و دعا ، از همه مساجد و مدارس و ساختمان های بزرگ و خانه ها ، بلند شد به خاطر همین ، تعداد زیادی از شیاطین ، نمی توانستند وارد شهرها شوند و به ناچار در بیابان ها و خارج شهرها ، با متحدین اسلام می جنگیدند ‌ فرمانروای جن ها ، به همه اجنه دستور داد ، تا به هر قیمتی که شده ، انگشتر سه سنگ را به دست آورند سربازانی که ذکر خدا می گفتند ، کمتر آسیب می دیدند متحدین ، همه تلاش خود را برای کاهش پیشروی شیاطین ، به کار بردند اجنه هم برای به دست آوردن انگشتر ، همه حیله های خود را به کار بردند اما ساروز ، توانست آنها را شکست دهد سردار سلیمانی ، با حسین تماس گرفت و گفت : حسین جان ! لطفا در کمترین زمان ، یک لباس آهنی برام درست کن و در آن لباس ، برای لوح حضرت نوح ، یه جایی تعبیه کن حسین بی معطلی کار خود را شروع کرد ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت هجدهم حسین با دست و صورت زخمی ، به طرف جبرئیل رفت اسلحه را تح
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت نوزدهم جسم حسین خسته و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده بود پس از دو شبانه روز کار بی وقفه ، لباس و سلاح آهنی آماده شد هر شش قطعه را آوردند و کنار هم گذاشتند شش قطعه به هم جذب شدند و تبدیل به یک لوح واحد شدند حسین آن لوح را ، درون لباس آهنی قرار داد و لباس را توسط اسرافیل ، به دست سردار سلیمانی رساند سردار پس از پوشیدن لباس ، نیت کرد که پرواز کند ناگهان پرواز کرد سردار ، تمرین پرواز و مبارزه با این لباس را ، آزمایش کرد وقتی کاملا آماده شد به طرف ساروز ، پرواز کرد ساروز ، به سمت سردار ، آتش پرتاب کرد سردار چند بار از آتش ها ، سوخت و به اطراف پرتاب شد و باز هم بلند شد ساروز ، باد شدیدی به طرف سردار فرستاد ، سردار سلیمانی هم ، اولش به همه جا پرتاب می شد تا اینکه کاملا مسلط شد و یاد گرفت که چگونه باد را دفع کند سردار ، سپری نیت کرد که به شکل عدد هفت بوده و از جلو تیز باشد تا بتواند باد را بشکند ساروز ، بزرگترین گلوله آتشی خود را به طرف سردار شلیک کرد . سردار هم با سپر آهنی ، آتش را دفع کرد سردار نگاهی به اطراف کرد سپس شن ها و خاک و سنگها را بلند کرده و به طرف ساروز ، پرتاب کرد ساروز ، به خاطر شن و خاک ، چشمانش را بسته بود سنگها هم به بدنش ، آسیب رساند سپس سردار ، درخت ها را از جا قطع کرد و به طرف ساروز ، پرتاب کرد ساروز هر کدام از درخت ها را که دفع می کرد ، یکی دیگر از درخت ها به سمتش می آمد درخت ها ، ساروز را خسته کرد و در نهایت توسط درخت ها به زمین افتاد ساروز باد شدیدی را فرستاد اما سردار توانست آن باد را مهار کند ، و برعلیه خودش استفاده کند به وسیله آن باد ، ساروز را مثل فرفره ، چرخاند او را پایین و بالا برد او را به چپ و راست پرت می کرد ساروز ، گیج و خسته و کوفته شده بود خیلی عصبانی شده بود ، به باد دستور داد تا سردار را روی کف زمین بچسباند سپس دور تا دور او را ، حلقه ای از آتش درست کرد آتشی بزرگ به ارتفاع یک ساختمان ده طبقه ، بر پا کرد سردار سلیمانی ، جلوی هم رزمانش ، در آتش می سوخت همه انسانها و فرشته ها و جنیان خوب ، با دیدن آتش گرفتن سردار ، به گریه و زاری افتادند نیروهای سردار ، با بی تابی و گریان ، می خواستند خود را به دل آتش بزنند تا سردار را نجات دهند اما دیگر نیروها و جنیان ، جلوی آنان را گرفتند دور تا دور آتش ، متحدین بودند که مثل مادری که بچه خود را از دست داده ، گریه می کردند و بعضیا به خاطر شدت ناراحتی ، به خاک و زمین ، چنگ می زدند ساروز با خنده و قهقهه گفت : کار دنیای شما ، دیگر تمام است ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت نوزدهم جسم حسین خسته و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت بیستم ( آخر ) در حالی که متحدین گریان بودند و شیاطین ، خندان ناگهان ، از وسط آتش ، سردار سلیمانی ، پرواز کنان بیرون آمد از زنده بودن سردار ، شیاطین متعجب و بهت زده و متحدین ، شاد و خوشحال و گریان بودند ساروز با تعجب و عصبانیت ، به سردار گفت : چطوری از این آتش ، زنده بیرون آمدی ؟! سردار با لبخند گفت : به آتش گفتم : به حق سید علی خامنه ای ، کونوا برداً و سلاماً آتش هم به احترام نام امام خامنه ای ، بنده را نسوزاند ساروز به شیاطین رو کرد و دستور داد که همه با هم ، به سردار حمله کنند سردار مثل فرفره ، به دور خود چرخید آنقدر سریع و با قدرت چرخید که یک گردباد قوی در هوا درست کرد شیاطین را در هوا چرخاند ناگهان یک مرتبه ایستاد و دستانش را باز کرد شیاطین هم هر کدام به یک گوشه ای پرتاب شدند با اشاره سردار ، فرشته ها و جنیان مسلمان ، به طرف ساروز ، حمله ور شدند فرشته ها ، دست راست او را گرفتند و جنیان ، دست چپش را و سردار سلیمانی ، به سرعت انگشتر را از دست ساروز خارج کرد ساروز ، به زندان سرکشان فرستاده شد ارواح سرگردان هم ، به دنیای خودشان برگردانده شدند به دستور فرمانروا ، اجنه کافر را ، در زندان اجنه ها ، انداختند سردار سلیمانی و نیروهایش ، به طرف بیت المقدس رفتند ، و آنجا را از وجود شیاطین ، پاکسازی کردند اسرائیل را نابود کرده و همه فلسطین و شهرک های اسرائیلی ، به دست حکومت فلسطین افتاد یمنی ها هم بر آل سعود غلبه کردند ، و حکومت شیعی درست کردند و منتظر ظهور امام زمان عج شدند دوباره آرامش نسبی ، در دنیا حاکم شد فرشته ها به آسمان برگشتند و اجنه هم به دنیای خودشان رفتند و دروازه اجنه ، برای همیشه بسته شد 💠 🔹 پایان 🔹 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت