من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران نمیدونم چرا مادرجون در حق من نامردی میکرد چون من از روز اول در مورد بیماریم بهشون گفته بودم…..صدای مجید رو شنیدم…..تمام من شده بود گوش تا ببینم مجید چی میگه…..دلم میخواست ببینم مرد زندگیم در مورد من چیه میگه….؟؟مجید با صدای لرزون گفت:مامان!!یادت که نرفته چندین جا رفتیم خواستگاری…..کی به یه اس و پاس دختر میداد؟؟؟اصلا کی به اخلاق تو که مادرشوهر زن من هستی دختر بهم داد؟؟؟اینم بدون که من از روز اول در جریان بیماری مهناز بودم…..مامان بجای اینکه خونه رو ازوم کنی تا زن من تو ارامش باشه همش سعی میکنی دعوا راه بندازی…..به تو هم میگند مادر؟؟؟؟وقتی تو که بزرگتری اینجوری رفتار کنی از عروسهات چه انتظاری میشه داشت؟؟؟؟؟اون روز تازه متوجه شدم که مجید خوشگل و خوش هیکل و قد بلند چرا از شهر دختر نگرفته و اومدند از روستا منو انتخاب کردند،،…بلند گفتم:اقا مجید کیفتون……مجید و مادرش تا صدای منو شنیدند ساکت شدند و بعد مجید کیف رو گرفت.. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫