اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. در کمال تعجب دیدم سینا به ماشینش تکیه داده و با گوشی حرف میزنه……تا منو دید گوشی رو قطع کرد و در ماشین رو باز کرد و گفت..آژانس رو رد کردم بیا سوار شو…..نگران نوید نباش الان داشتم با اون حرف میزدم،….توی عمل انجام شده قرار گرفتم و سوار شدم…سینا گفت:به نوید نگفتم که داری میری خونه ی مامانی……راستی میخواستم بگم هیچ چیزی ارزش اینو نداره که ادم بخواهد خودکشی کنه….چرا اینکار رو کردی؟؟؟حرفی نزدم و توی سکوت چشمهامو بستم چون دوست نداشتم سینا بیشتر از این ادامه بده………چند دقیقه بعد سینا گفت:فکر کنم رسیدیم…….پیاده شدم…. سینا گفت:منتظر بمونم ؟؟؟ گفتم:نه….میخواهم شب رو بمونم….. سینا گفت:پس زنگ بزن برو داخل بعد من میرم………خواستم بگم که انگار شکاکی توی خانواده اتون ارثیه اما ترجیح دادم ساکت باشم….چند بار زنگ زدم و بعد در رو کوبیدم اما کسی باز نکرد….سینا همچنان ایستاده بود و انگار مطمئن بود که کسی خونه نیست….. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎