@childrin1کانال دُردونه....(1).mp3
2.54M
لالایی
دختر خوبم ناز و عزیزم
پسر ریز و تروتمیزم
این روزها که به بهانههای مختلف صحبت از قصه، حکایت و مثل شده مدام یاد بچگیام میافتم.
یاد قصهها و حکایتهای نغز بیبی؛ یاد شبهای قشنگی که در «خونه بیبی» سپری می شد.
ساعت هایی که در تاریکی اتاق، روی پتوی سنگین و قدیمی که احتمالا بیشتر از سن مادر و پدرهایمان عمر کرده بود، دو طرف بیبی ردیف میشدیم و گوش و ذهنمان را میسپردیم به داستانهایش.
اینقدر غرق در قصهها میشدیم که دلمان نمیخواست بخوابیم.
قصههایی که اغلب داستان زندگی انبیا و اولیای خدا بودند. داستان صبوری ایوب نبی، داستان تنهایی یوسف پیامبر در چاه و داستان مهربانی های محمد(ص).
قصه اول، دوم، سوم ...
اینقدر درخواست ما برای شنیدن قصه و قصه های بعدی ادامه پیدا میکرد که بی بی وسط گفتن آخرین قصه، خوابش میبرد. نه این که یکباره وسط یکی از جملههای دلچسب قصه به خواب برود و داستان تمام شود!
اول، فعلهای جملهها گم میشدند. کمی بعد پای کلمههای بی ارتباط به قصه باز می شد و گاهی هم یک باره وارد بخشی از قصه دیگری می شدیم!
در عالم بچگی، بیرحمانه صدا میزدیم:
- بی بی! بیبی! داری اشتباه تعریف میکنی...
و بی بی با همان صدای خوابآلود میگفت:
-کجا بودم؟ کدوم قصه رو داشتیم میگفتیم؟
و بعد باز قصه گم شدن جملات و کلمات قصه...
۲۷ آذر ۰۱
@S_Masoome_Shafiee
لذت پیدا کردن ماشین فلزی قرمزی که توی کشوی سفره ها جا خوش کرده، دیدن تیکه کلوچهی گاز زدهای که کنج کابینت افتاده و کشف موبایل اسباببازی جاسازی شده بین ماشین لباسشویی و طبقه کابینت رو کی میدونه ؟
مامانی که بچههاش خوابیدن و داره زیر نور هود، آشپزخونه رو مرتب میکنه.
۱۱ دی ۰۱
@S_Masoome_Shafiee
وقتی چرت ظهرگاهی نقل و نبات همزمان میشه و من فرصت همنشینی با کلمهها رو پیدا میکنم.
۰۹ بهمن ۰۱
#فرصت_های_کوتاه
@S_Masoome_Shafiee
ظرف های شام را می شورم، چراغ های آشپزخانه را خاموش میکنم. پشت پاهایم ذوق ذوق می کند. نمی دانم نقل و نبات چطور هنوز برای راه رفتن انرژی دارند.
دراز می کشم وسط سالن. به ساعت نگاه میکنم: یازده و سی و پنج دقیقه. چادر نمازم یا همان وسیله دالی بازی بچه ها را که چند ساعت است روی زمین افتاده، روی صورتم میاندازم؛ می خواهم برای پنج دقیقه، در همان نقطه امن پناه بگیرم، حتی ندانم دارند وسایل کدام کشو را بیرون می ریزند یا روی کدام عسلی ایستاده اند.
برای آرام کردن وجدان مادرانهم زیر لب یک آیتالکرسی میخوانم و چشم هایم را می بندم.
سوال آخر مصاحبه را برای بار چندم در ذهنم مرور می کنم. «وقتی دلتنگش می شوید چه چیزی به او می گویید؟»
«دلتنگی...» گلوله سنگی از جایی که نمی دانم کجاست راهی گلویم می شود. نمی دانم پدر خانم مصاحبه گر در قید حیات هستند یا نه. حدس میزنم باشند . از حالت چشم هایش. وقت پرسیدن این سوال طوری نگاهم می کند که انگار سال تولدم را می پرسد یا مثلاً مدرک تحصیلی ام را.
"وقتی دلتنگش می شوید چه چیزی به او می گویید؟"
تمام حروف و کلمه های عالم بدون آن که جمله شوند، شبیه پازل هزار تکه ای در جعبه مقوایی ذهنم ریخته می شوند.
چه چیزی به او می گویم؟... "او"...
میدانم گلوله سنگی دیگر توان مقاومت در برابر سیل اشکهایم را ندارد و تا لحظاتی دیگر فرو می پاشد.
"آخ!" می خواهم از شدت فشاری که یکباره روی شکمم وارد شده از جا بپرم، که موهایم روی بالش زیر یک جفت پای کوچک جا می ماند.
چادر را از روی صورتم کنار میزنم،دخترک با ذوق و هیجان روی شکمم بالا و پایین می پرد و پسرک بالای سرم ، روی بالش دارد دست هایش را به هم می کوبد. چشم های هردویشان از خوشحالی برق می زند. چنان با غرور نگاهم می کنند که انگار دو کارآگاه خصوصی با همکاری هم مجرم سابقهداری را از مخفیگاهش بیرون کشیده اند. خنده ام می گیرد.
به ساعت نگاه میکنم. عقربه دقیقه شمار، هنوز سه قدم بیشتر حرکت نکرده.
۱۳ بهمن ۰۱
@S_Masoome_Shafiee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدایی از روز هجدهم اسفند سال هزار و چهارصد هجری شمسی.
همان سالی که برای اولین بار بیش از یک قلب در وجودم تپیدن گرفت؛ سالی که برای اولین بار شنیدن صدای گریهی نوزاد در لحظه اول ورود به این دنیا را تجربه کردم و صورت به صورت مخلوقاتی گذاشتم که نه ماه در من زیسته بودند.
همان سالی که فکر میکردم قشنگ ترین سال زندگی ام خواهد بود و بعدها از یاداوریاش قند در دلم آب می شود.
سالی که فکر میکردم تلخ ترین لحظه اش همان دیدن چشمهای خیس از اشک بابا در ریکاوری است ، وقتی اثر داروی بی حسی اجازه نداد به او بگویم:«من خوبم بابا، گریه نکن...»
سال آخر قرن با همه دبدبه و کبکبه اش که در ساعات پایانی عمرش، جان تمام دلخوشی هایم را گرفت.
سال هزار و چهارصد هجری شمسی.
سالی که رفت و حسرت همه «روز پدر»های باقی مانده عمرم را به دلم گذاشت.
۱۵ بهمن ۰۱
#روز_پدر
#سال_هزار_و_چهارصد_شمسی
@S_Masoome_Shafiee
نشسته بودم همان نقطه از حرم که همیشه حس می کردم برای خودم است؛ خودِ خودم. گوشه صحن جمهوری، کنار در اتاق نگهداری فرشها، مقابل گنبدی که کامل دیده نمی شد. همان ساعتی که حرم را دوست داشتم، زمان طلوع آفتاب.
زل زده بودم به پرچم سبز بالای گنبد، زبانم بند آمده بود و نمیدانستم حرف هایم را باید از کجا شروع کنم.
صبح پنج شنبه بود. آخرین پنج شنبه قبل از کنکور. چند ساعت از رسیدنمان به حرم گذشته بود و من هنوز در شوق و بهت این سفر ناگهانی بودم.
من که با شنیدن پیشنهاد این سفر، یکباره دلم از وسط آزمون های شبیه ساز و مرورهای هفته آخر، کنده شده بود و هوایی حرم شده بود.
صفر تا صد پیشنهاد و برنامه این سفر از بابا بود. سفر دو نفره پدر دختریمان. ساعت دوازده بامداد وارد فرودگاه شهید هاشمی نژاد شده بودیم و دقیقا سی ساعت برای نفس کشیدن در هوای مشهد فرصت داشتیم.
سفر کوتاه و بار سبک بهانه خوبی بود برای خداحافظی با کتاب هایی که چند ماه بود از من جدا نمی شدند. خداحافظی از خیلی سبزها و گاجها؛ حتی گاج سبک و باریک «مرور آیات دین و زندگی» هم در کتابخانه اتاقم کنار بقیه مانده بود و من سبک و بی دغدغه نشسته بودم کنج صحن جمهوری. همان جا که پرچم سبز بالای گنبد دیده می شد، اما خبری از طلایی های خیره کننده صحن آزادی و عکس گرفتن های دقیقه به دقیقه زائرها مقابل گنبد و گلدسته صحن انقلاب نبود.
دم حرکت با خودم گفته بودم می روم برای کنکور خودم و رفقا دعا می کنم، اما انگار دعا برای کنکور هم مثل کتابهایش توی ساک کوچک و سبک آن سفر جا نشده بود.
شاید این هم بخشی از برنامه این سفر بود. این که بعد از هفته ها صبح تا غروب نشستن روی صندلی های چوبی کتابخانه، بنشینم زیر سایه امام رئوف و به چیزهای دیگری هم فکر کنم... به نقطه شروع صحبتم با آقا، به هجده ساله گذشته عمرم و سال های باقی مانده، به همه چیز.
پرونده نیمچه اضطرابم از کنکور هم همان جا بسته شد.
ساعت پنج صبح روز جمعه با بابا جلوی در شیخ طوسی، دست به سینه، رو به گنبد ایستاده بودیم و سلام وداع آن سفر را می دادیم. سفری که به من فرصت فکر کردن داده بود. فکر کردن به همه چیز.
همه چیز... نه. در تمام طول آن سی ساعت حتی یک بار هم به این فکر نکرده بودم که شاید این آخرین سفر پدر دختریمان باشد.
پ.ن: قرآن چاپ حرم؛ سوغات بابا از یک سفر کاری به مشهد.
۱۰ خرداد ۰۲
@S_Masoome_Shafiee
از چند روز مانده به خداحافظی با ۲۷ سالگی، به این فکر میکردم که پارسال چنین روزی کجا و در چه حالی بودم.
مثل تمام مناسبت های دیگر این شش ماه، بارها در ذهنم دفتر سال هزار و چهارصد را از اول به اخر و از اخر به اول ورق میزنم؛ به دنبال نشانه ای از چنین روزی در سال قبل؛ سالی که هنوز او بود.
کم حافظه شده ام. از مشغله های مادریست یا تلاش ذهنم برای گم کردن خاطرات گذشته، نمیدانم. به امید پیدا کردن عکسی از روز یک مهر پارسال زبانه گالری را پایین می کشم، عکس ها به دنبال هم به سمت بالا می دوند، ۳۶۵ روز گذشته تند تند از جلوی چشمم عبور میکند.
....
صبح تولد ۲۷ سالگی:
زور آزمایش قند بارداری به قرار صبحانه دونفره می چربد.
آخر شب، بعد از ساعت دوازده، در هال خانه پدری، روی قالی قرمز تیغ ماهی جهاز مامان که بیشتر خاطرههایمان را با ما سهیم است زیر انداز انداخته ایم و نشستهایم به خوردن کیک تولدم و آبمیوه های ضمیمهاش.
من، حامد، داداش که برای سفر کاری از قم آمده، مامان و او.
....
دلم یک عکس درست و حسابی از آن شب می خواست، کنار او؛ ندارم؛
دلم را خوش می کنم به همان نشانه توی حاشیه عکس که خیالم را آسوده می کند. آسوده از این که ۲۷مین سال زندگیام را در کنار او شروع کردهام.
پ.ن: از متن های پیدا شده توی یادداشت های گوشی.
۱ مهر ۰۱
@S_Masoome_Shafiee
کتاب میان کشمکش دستهای دو جانم از لابهلای بسته بندی کتابرسان بیرون آمد.
#سه_جان
#حلقه_کتاب_مبنا
@S_Masoome_Shafiee
یادم باشد در دفتر خاطرات هردویتان بنویسم اولین صبحی که پشت سرشان راهی شدید چهل و هفت روز مانده به دو سالگیتان بود...
۳ آبان ۰۲
@S_Masoome_Shafiee
خودکار به دست نشسته ام وسط اتاق و برگه های پرینت شده مقابلم افتاده. اتاق سرد است و چسباندن کمرم به شوفاژ فقط برای دلگرمیست. از صبح که وارد خانه شدهایم همسر دست به کار شده اما شوفاژها و آب گرم هنوز درست و حسابی به راه نیوفتاده. اتاق، خلوت و کم وسیله است. یک مبل تختشو گذاشته اند بالای اتاق برای مهمان هایی که در خانه زیارتیشان قصد استراحت دارند. یک میز و آینه کوچک هم کنارش. لایهی نازکی از غبار روی چوب فندقیرنگ میز نشسته که البته من آن را بعدتر می بینم. بعد از ساعت دوازده.
هنوز چهل دقیقه از مهلت ارسال تمرین مانده و دستها و چشمهایم بیوقفه بین صفحه موبایل و پرینت داستانهای «اِما سونس» و «غراب جندون» در رفت و آمدند. یک ور ذهنم پیرنگ داستان دومم را چک می کند و ور دیگرش دارد لابهلای صفحات اِما سونس چرخی می زند تا مطمئن شود ساختار سهپردهایش را درست مشخص کرده. لنز گوشی اما تنظیم شده روی صفحات داستان غراب جندون تا نتیجه تمرین را بیندازد توی کم اسکنر.
صدای نق و نوق بچه ها از بیرون در میاید و صدای همسر که سعی می کند مشغولشان کند. خوابشان می آید. بهتر بگویم:خوابمان می آید. ساعت هشت صبح زمان مناسبی برای تخلیه سوئیت یک خانواده بچهدار نیست اما قوانین اینجور مکان ها را معمولا مردهای مسن و بازنشسته مینویسند.
شوفاژ کمکم دارد گرم میشود. توی گروه کارگاه تایپ میکنم:
«تمرین جلسه سوم، نویسندگی پیشرفته، سه شنبه ۲۵ مهر:» در ده دقیقه باقی مانده تا ساعت دوازده، با عجله لیست اتفاقات پرده آخر داستانم را از روی کاغذ، توی گوشی تایپ میکنم و فایلهای تمرین را یکی یکی روانه گروه میکنم. فایلها بارگذاری میشوند. خیالم آسوده میشود.
پرینت داستان اِما سونس را دست می گیرم و برای بار نمیدانم چندم، با خانم اِما به سمت دفتر آقای لوونتهال حرکت میکنم.
دراز کشیده ام وسط اتاق. شبیه همان وقتهایی که ساعت، دوازده می شد و با خیال آسوده دراز می کشیدم کف اتاق ۵۴ بلوک ۹. از همه روزها و شبهای دوره ارشد، همین ساعت دوازدههایش بیشتر در ذهنم مانده و زهرا، که همیشه برای انجام تمرینها با هم، گروه میشدیم. سه چهار روز تمام دست از کیبورد بر نمیداشتیم و کد می زدیم. ساعت های آخر انگار دست هایمان به جای موس روی دور تند تردمیل حرکت می کردند.
به ساعت دوازده که نزدیک می شدیم، درست وقتی که باید فایل ها را بارگذاری می کردیم، تازه میفهمیدیم یک جای کار می لنگد: دقت یک روشی چند دهم درصد پایین بود، مجموعه داده ها را قبل از شروع اجرا نرمال نکرده بودیم و یا هزار و یک مشکل ناخوانده دیگر. وای از این جور لحظه ها! سرم می شد شبیه شخصیت های کارتونی و دورش ماه و ستاره می چرخید. هربار به زهرا می گفتم: «بی خیال دیگه وقت نیست، بفرستیم بره.»
زهرا اما کوتاه نمی آمد، تمرکز می کرد روی خط به خط کدها تا همه چیز را سریع اما دقیق چک کند. بلند بلند برای من می گفت که مطمئن شود مرحله ای جا نیفتاده و من...
سر تکان می دادم. سر تکان می دادم که او حرف هایش را ادامه دهد. چشمم اما به ساعت دوازده بود که تمرین را بفرستیم و تمام! یک نفس راحت بکشیم.
تمرین که بارگذاری می شد، زهرا تازه شروع می کرد به چک کردن دوباره تمرین و حرف زدن درباره تک تک بخش هاش. دلم میخواست دستهایم را روی گوشهایم بگذارم و بگویم:«بخوابیم زهرا.خواهش میکنم دیگه فقط بخوابیم.» اما زهرا توی خواب هایش هم دست بر نمیداشت. یک بار نیمه شب با وحشت از خواب پرید، خواب دیده بود که تمام اعداد ماتریس تمرینمان توی آسمان نقش بسته اند و یکباره به او هجوم آورده اند. روز دیگری مسواک به دست نشست توی تخت و گفت: «معصوم دیشب تو خواب یه راهی بهتر از اون که فرستادیم به ذهنم رسیده.» تلاش می کردم بی آن که ساختگی بودن آرامش چهره و صدایم مشخص شود از او خواهش کنم این بحث را تمام کند.
زهرا چه کار می کرد؟ از تخت پایین می آمد می چسبید به شوفاژ اتاق، دست هایش را با همان مسواک و خمیردندان در هوا تکان می داد و جزئیات روش بهترش را برایم توضیح می داد.
دراز کشیده ایم نزدیک شوفاژ سالن. هر چهارتایمان. ساعت از یک ظهر گذشته و بالاخره آپارتمان گرم شده. بچه ها از صبح فرصت داشته اند همه زوایای اقامتگاه جدیدمان در مشهد را کشف کنند و حالا گیج خوابند. با صدای آهسته می گویم :«حامد حس میکنم پیرنگ داستانی که ظهر فرستادم یه ایرادی داشت...»
چشم های نیمه باز محمد حسین کمی بازتر می شود. حرفم را قطع میکنم و چشم هایم را محکم می بندم.
روز آخر سفر است و خسته ایم. همه خواب میرویم. عمیق و طولانی. در خواب غراب جندون را می بینم توی دریای طوفانی؛ شخصیت داستان خودم هم همان جاست، مانده ام که آن جا چه کار می کند.
سر و صورتش را می بینم که بیرون آب است و دست راستش که برگه ای را روی آن را بالا گرفته تا خیس نشود. دست و پا میزند برساندش به من. خیره می شوم به برگه.چشم هایم گرد می شوند، همان نامه ای است که توی داستان اِما سونس خبر خودکشی پدرش را به او داده بود.
۲۷ مهر ۰۲
@S_Masoome_Shafiee
اولین باری که برای عکس گرفتن صدایم کرد زمستان بیست و شش سالگیام بود. هرچه توی تاریک و روشن ذهنم می گردم قبل از آن، روزی را سراغ ندارم.
نه فقط بابا. که هیچ کدامِ ما، زیاد اهل عکس گرفتن نبودیم. حتی همین عکس های بیتکلفی که در حاشیه سفرهای خانوادگی ثبت میشوند. بعید می دانم از دو سه سالگیِ آخرین عضو خانواده به بعد -که می افتد یک روزی در اواخر دهه هفتاد خورشیدی- حتی به اندازه انگشت های یک دست، عکس پنج نفره داشته باشیم. همان چند عکسِ سه یا چهار نفره هم، لطف بقیه بوده که یک وقتی، جایی، بیمقدمه شامل حالمان شده.
از همه مان غیر «عکسبگیر»تر هم خود بابا بود. تمام عکسهای دوربین گوشیاش را که زیر و رو می کردی سه چهار تا عکس بیشتر نداشت. آن هم از نوههایش بود.
اولین باری که برای عکس گرفتن صدایم کرد و نمی دانستم که آخرین بار هم هست، بعد از ظهر دی ماه بود. دراز کشیده بودم توی اتاقم در خانه پدری، کنار دو تا گهواره فلزی، یکی سفید و دیگری آبی. دوقلوها تازه خوابیده بودند. داشتم در سکوت مطلق، آرامش اولین دقایق بعد از طوفان را مزه مزه می کردم. لای در اتاق را که باز کرد تازه متوجه شدم خانه آمده. چشمش افتاد به خواب سنگین شده پسرک و دخترک نوزده روزهام. بی سروصدا، با اشاره دست گفت که دنبالش بروم. هنوز قبا به تن و عمامه به سر داشت. رفتیم توی آشپزخانه. پستونک های دخترک و پسرک را گذاشته بودم توی کاسه ملامین کرم رنگ جهاز مامان.
گفت:«بابا یه عکس از این بگیر.» بعد دستم را گرفت برد توی حیاط، اشاره کرد به رخت آویز روی ایوان.
مامان صورتی های چین دار و گل گلی را چیده بود، کنار آبیها و سبزهای طرح دار: «از اینم یه عکس بگیر بابایی. اینا رو نگه دار عزیزم.»
نه که الان یادم نباشد، همان موقع هم نفهمیدم که وقت گفتن این جمله حظ، توی چشم های بابا بیشتر بود یا نوک انگشتانش که به لباس های صف بسته اشاره می کردند.
رخت آویز را میکشم مقابل آفتاب کم رمق آذر ماه و پیراهن چیندار چهارخانه را پهن میکنم رویش. نه پسرک توی تراس است که شیر آب را باز کند و شلنگ را بچرخاند و نه دخترک که با جارو بزند توی لباس ها. بعد از مدت ها، با حوصله صورتیها و قرمزها را منظم میچینم یک طرف و آبی و طوسی های راهراه را ردیف میکنم سمت دیگر.
حظِ توی چشم ها و دست های بابا، قدم تند میکنند و خودشان را می رسانند به روزی در حوالی دو سالگی نقل و نباتم:
«از این یه عکس بگیر بابایی».
۹ آذر ۰۲
@S_Masoome_Shafiee
گیر کرده بودم توی سجده بعد از نماز ظهر. اهل سجده های طولانی نبودم؛ نهایتا سه تا «شکراً لِلّه» که خودم هم جز چند ٫ «شین» پشت سرهم چیزی ازش نمیشنیدم.
نمیدانم چقدر توی همان حال ماندم. آن وقت کجا؟ توی نمازخانه دانشکده.
چند متر آن طرف تر، توی سایت دانشجویان کامپیوتر، لب تابم یک لنگه پا منتظر مانده بود. منتظر من که نتیجه اجرای کد پایان نامه ام را ببینم. من ولی هیچ چیز را نمیدیدم حتی طرح قالی قرمز نخ نمای نمازخانه را، از آن فاصله کم، توی سجده.
خیسی چشمهایم نمی گذاشت. مستاصل بودم. مستاصل و بی قرار.
دی ماه سرد سال ۹۸ بود، آن روزها هنوز گرمی نفسهای پدرم توی این عالم بود، اما حالم شبیه دخترک یتیمی شده بود که پدرش را وقت رفتن به آخرین سفر، بدرقه نکرده. هنوز مادر نشده بودم، اما بی قراری مادری را داشتم که از آخرین فرصت دیدن فرزندش محروم مانده.
روزهای همهگیری کرونا از راه نرسیده بود، اما من شده بودم همان بیماری که قرنطینه اجباری، آخرین قرار هم صحبتی با محبوبش را بر هم زده.
همه غصه ام را توی یک جمله خلاصه کردم و از سجده بلند شدم: «خدایا راضی نشو که من از تشییع این مرد، جا بمونم.»
جسمم گیر افتاده بود گوشه ساختمانی در خیابان ملاصدرای شهر شیراز. دلم اما ولکنش نبود، شبیه بچه تخسی که دست مادر را بکشد، یکسره دستش را می گرفت که ببردش سمتی دیگر. آن جا که خودش میخواست، آنجا که قرار بود صبح فردا سردار شهید، روی شانههای میلیون ها نفر از مردم بدرقه شود: تهران.
پیامی که رسید را، بی حوصله باز کردم، استاد راهنما بود: «خانم شفیعی فردا ساعت ۲ ظهر برای جلسه گزارش پیشرفت پایان نامهتون، دفتر من باشید.»
بچه تخس دوباره دستم را کشید. این بار سمت واتس اپ و ایتا، می دانست بیشتر از یک روز است که همه کانال ها و گروه هایم رنگ و بوی حاج قاسم را گرفته اند.
دیدن کلمه «اهواز» توی اطلاعیه تشییع شوکهام کرد. چند بار دیگر پیام را خواندم. چشم هایم تونلی زده بودند بین دو کلمه «اهواز» و «فردا» و با شوق و حسرت بینشان در رفت و آمد بودند. گروه های دیگر را چک کردم، خبر درست بود.
تازه بود اما عطرش مثل نان گرم همه جا پیچیده بود. او داشت به شهرمان می آمد و من... همین دیشب، چمدانم را گذاشته بودم پای اتوبوسی توی ترمینال اهواز و راهی خوابگاه شده بودم.
بچه تخس، دیگر روی پا بند نبود، اینبار تمام همتش را گذاشته بود وسط تا هرطور بود بکشاندم به زادگاهم. موفق هم شد.
استاد که با تاخیرِ یک روزهی جلسه موافقت کرد، یک بلیط برگشت به شیراز برای شب بعد گرفتم و مستقیم راهی ترمینال کاراندیش شدم.
سفر یک روزهام نه ساک میخواست و نه وسیلهای؛ باید هر چه زودتر خودم را می رساندم به اولین اتوبوس؛
همان اتوبوس سفید رنگی که ساعت شش صبح یکشنبه ۱۵ دی ماه رساندم به اهواز، تا من هم، میان هزاران خوزستانی باشم، که برای استقبال از عزیزترین مهمانشان آمده بودند.
۱۲ دی ۰۲
@S_Masoome_Shafiee
مدتیست که همهجوره با شور و شوقم برای معرفی هرکتابی مقابله کردهام. اغلب نادیده گرفتمش. گاهی هم که کاغذ چرکنویسی درباره یکیشان پر کردهام، کناری انداختمش. دقیقا چند وقت است؟ درست نمیدانم.
دوران اوج همهگیری وبلاگ نویسی، دانش آموز دوره راهنمایی بودم؛ من هم به یکی از سویهها مبتلا شدم و صفحهای در بلاگفا راه انداختم به اسم «من و کتاب». هر کتابی که می پسندیدم، صفحه آخر را بسته یا نبسته، متنی برای معرفیاش مینوشتم و با وسواس زیاد برشهایی از کتاب را انتخاب میکردم. جاهایی که به نظرم مخاطب را به خواندن ترغیب می کرد -البته بعدها فهمیدم اصلا هم انتخابهای خوبی نداشتهام- گاهی حتی بیشتر از دو سه بار در هفته معرفی میگذاشتم. هرچه به نظرم خوب آمده بود معرفی می کردم. برخلاف الان که موضوع برایم قدری پیچیده و سخت شده.
مدتهاست که بعد از خواندن هیچ کتابی معرفیش نمیکنم. با این که با ذوق و شوق توی کارگاه مرورنویسی کتاب حسام ابنوس شرکت کردم و از آن موقع روی کاغذی اسم همه کتابهایی که بنا دارم دربارهشان بنویسم را لیست کرده ام. اما باز هم ننوشتم، حتی یک یادداشت؛
از همه حرفهای توی کارگاه، یک جمله بیشتر از همه ذهنم را درگیر کرد: «وقتی کتاب تمام شد هیچ اشکالی نداره همون لحظه براش مرور بنویسید اما تا یک هفته نباید منتشرش کنید. بعد از یه هفته دوباره برید سراغ متنتون و از نو بخونیدش و اونوقت...» منظورش به نظرم واضح آمد؛ نمیشود وقتی هنوز غرق در کتابی هستی، از همه زوایا نگاهش کنی و دربارهاش بگویی، نمیشود وقتی هنوز مزه کتاب -خوب یا بد- زیر دندانت مانده اما کاملا هضمش نکرده ای، دربارهاش یادداشتی منتشر کنی.
همان لحظه یا مثلا یک روز بعد، خیلی زود است. یک ماه بعد چطور؟ یا بیشتر...
مدتهاست که وبلاگها خاک میخورند و البته اغلب سایتها. توی اینستا هم کمتر کسی حوصله کپشنخوانی دارد. اما همه اینها بهانه است. من درباره کتابها چیزی نمینویسم، چون می ترسم. میترسم چون همین الان بعضی کتابهای امیرخانی را توی قفسه کتابهایم میبینم که چهارده پانزده سال قبل، به یک بار خواندنشان راضی نمیشدم اما چند وقتیست حوصله ورق زدنشان را هم ندارم. چون زمانی از خواندن جملات سرشار از احساس نادر ابراهیمی در «بار دیگر شهری که دوستش می داشتم» کیف میکردم اما حالا کمی حوصلهام را سر میبرند. یا مثلا «خمره» مرادی کرمانی که یک بار نیمهکاره رهایش کرده بودم چون به نظرم زیادی ساده میآمد و حالا دوست دارم برای بار چندم بخوانمش.
اصلا از کجا معلوم لذتی که همین چند ماه پیش از فرم بعضی داستانهای طاهری در «زخم شیر» بردم موقتی نباشد و چند صباح دیگر توی ذوقم نزند. چه تضمینی هست که اگر سال ۰۳ «باغهای معلق» را دست گرفتم مثل امسال نتوانم ادامه دهم و نیمهکاره رهایش کنم. نکند «پاییز آمد» را دوست داشتم چون قبل از خواندنش، درباره تلاشهای نویسنده کتاب از زبان خودش چیزهایی شنیده بودم.
چی را باید معرفی کنم که مطمئن باشم نه یک هفته بعد که چند سال دیگر باز هم همان حرفها را دربارهاش خواهم گفت. این سوال غیرمعقول همان چیزیست که بعد از خواندن هر کتاب وسوسهام برای نوشتن را سرکوب میکند. تا الان هم حریفم شده به جز این یک مورد پیش روی شما؛
این بار برخلاف دوران وبلاگ نویسیام نه قصد نوشتن یک متن رسمی برای معرفی دارم و نه برشی از کتاب را برایتان جدا کرده ام. حتی قصد ندارم اینجا از اصول مرورنویسی کارگاه هم پیروی کنم. پس فقط این پاراگراف باقیمانده را هم در ادامه مقدمهچینی طولانی ام بخوانید.
«نا» خیلی بی هوا به من معرفی شد. توی یک بعد از ظهر دی ماه که بچهها همزمان خوابیدند و فوری آماده شدم رفتم توی جلسه کتاب گروه سدرا شرکت کنم. بی هیچ تلاشی هم گیرم آمد، -با یک قرعه کشی توی همان نشست- و آوردمش خانه، بدون هیچ تصمیم جدی برای خواندنش شروع کردم به ورق زدن. شما که غریبه نیستید میخواستم بدانم شهید صدر دقیقا چه نسبتی با امام موسی و خانم بنتالهدی دارد، -حتی این را هم نمی دانستم-. مقدمه را که خواندم کنجکاو شدم. شرح همه فراز و فرودهای مریم برادران، نویسنده کتاب، برای نگارش یک روایت مستند و گیرا از زندگی چنین شخصیتی وادارم کرد محصول نهایی را ببینم؛ آنوقت بود که چیزهایی در قلب و ذهنم به ارتعاش در آمد...
همین! نویسنده مدتها تلاش کرده تا بلکه بتواند بحر را در کوزهای بریزد و پردههایی از حیات شهید صدر را نشانمان دهد، من توی چند کلمه که اسمش حتی معرفی هم نیست برایتان چه چیز دیگری بنویسم؟! جز این که روزهای پایانی سال است و دلم نیامد بین کتاب های امسال، از «نا» نامی نبرده باشم.
۱۷ اسفند ۰۲
@S_Masoome_Shafiee
هدایت شده از حجتالاسلاموالمسلمین سیدمحسن شفیعی
14.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعوتید_به
مراسم دومین سالگرد عروج ملکوتی عالم پرتلاش، خدوم و بصیر حجتالاسلام والمسلمین آقاسیدمحسن شفیعی
🗓 یکشنبه ۲۰ اسفند|ساعت ۱۸:۳۰
پس از اقامه نماز مغرب و عشا
🕌 یادمان سردار شهید علی هاشمی اهواز
#سایز_استوری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📱 کانال انتشار آثار حجتالاسلام والمسلمین سیدمحسن شفیعی(ره):
🔗 ایتا
https://eitaa.com/joinchat/363266068Cdadc80bc4e
🔗 روبیکا
https://rubika.ir/smshafiee_ir
|جَــــــوانه|
#دعوتید_به مراسم دومین سالگرد عروج ملکوتی عالم پرتلاش، خدوم و بصیر حجتالاسلام والمسلمین آقاسیدمحسن
قطعا باید سوگواری کنی، باید دربارهاش حرف بزنی، باید با غمت رودررو شوی، باید ازش عبور کنی؛ «بایدهای» افادهآمیز آدمی که خودش هیچوقت با سوگ سروکار نداشته. پیش از این هم داغ دیدهام اما فقط حالاست که به کُنه سوگ میرسم. فقط حالا که دنبال روزنهای میگردم، میفهمم راهی برای عبور از اندوه وجود ندارد. من در مرکز این آشفتگیام و یاد گرفتهام برای مهار افکارم جعبههایی در ذهنم بسازم و فکرهایم را بین دیوارههای محکم جعبهها دفن کنم. سفتوسخت روی ذهنم چنبره میزنم تا فقط پوستهی نازکی از آن فعال بماند. نمیتوانم زیاد فکر کنم. جرئت نمیکنم عمیق فکر کنم...
این انکار و این پرهیز از نگاه کردن به مصیبت یکجور پناهگاه است. البته که تلاش برای نگاه نکردن هم مشقتهای خودش را دارد. پس نگاه نمیکنم اما نگاه نکردنم به زیرزیرکی نگاه کردن میمانَد. تصور کن اگر خیره و مستقیم به مصیبتت زل میزدی چه فاجعهای بود. خیلی وقتها هم دلم میخواهد فرار کنم. فرار کنم و پنهان شوم. اما همیشه که نمیشود فرار کرد. و هر بار که چارهای جز سرشاخ شدن با سوگم ندارم ــمثلاً وقتی گواهی فوتش را میخوانم یا وقتی اعلامیهی ترحیمش را مینویسمــ وحشت در وجودم شعله میکشد...
برشی از کتاب لنگرگاهی در شن روان: شش مواجهه با سوگ و مرگ نشر اطراف
#بامداد_دومین_سالگرد_بابا
@S_Masoome_Shafiee
از ابتدای دوران کرونا چندباری توی کلاسهای مجازی شرکت کردم، اما زیاد به دوره های آفلاین روی خوشی نشان نداده بودم. هربار که موضوع یکیشان وسوسهام میکرد، یا مدرسش را دوست داشتم، به خودم یادآوری میکردم که «شرکت کردن توی کلاسی که حتی زمان مشخصی برای حضور استاد و هنرجو در نظر نگرفته، چه بازدهی دارد؟»
اگر کلاس، ویدیوهای یک کارگاه قبلا برگزار شده بود که دیگر نور علی نور. این یکی حتما گروهی هم نداشت؛ یک گروه مجازی با حضور استاد و بقیه بچه ها که مثلا هفته به هفته لازم باشد تمرینی را تحویل بدهی، یا اخر دوره برای دریافت مدرک، پروژهای برایشان بارگذاری کنی.
پس چه چیزی میماند که آدم را روی ریل چنین کلاسی بیندازد؟
عکس بالا را آخرین روز اسفند ماه گرفته ام. جزوه نسبتا کاملی از یک دوره آفلاین ضبط شده! کارگاهی که دو سال قبل با حضور صد و اندی هنرجو برگزار شده و من توی اسفند ۰۲ نشستم به شنیدن کلاس درسشان.
اولش قرارم نبود یادداشت بردارم. حتی مطمئن نبودم بیشتر از یکی دو جلسه را دنبال کنم. هندزفری توی گوشم گذاشتم و دست زیر چانه، زل زدم به صفحهی لب تاب تا حرف های مکرمه شوشتری و سوال و جواب هنرجوها را بشنوم. اما از میانه جلسه اول احساس کردم بعضی چیزها را باید بنویسم. بنویسم که یادم بماند و یا اصلا بفهممشان.
از کنار میز دسته کاغذی را نزدیک تر کشیدم و شروع کردم به نوشتن. ظرف سه هفته، همان دسته کاغذ A3ی یکروسفید شد جزوه من از هشت جلسهی کلاس.
جزوهای که خوش خط و مرتب نیست. نه کادر بندی دارد و نه تیترگذاری. بیشتر به یک مشت کاغذ چرکنویس میماند. اما دوستَش دارم. زیاد. بیشتر از همه جزوه های دقیق و کاملی که توی دوره دانشجوییم نوشتهام و بعضی هایشان حتی تا ترمهای بعدی دست به دست چرخیدند.
دوستش دارم چون تویش چیزهایی نوشتهام که از دانستنشان کیف کردم، چیزهایی درباره روایت، ناداستان و جُستار. حرفهایی که برایم نو و هیجانانگیز بودند و کمکم کردند تمرینهای دوره را بنویسم - با این که قرار نبود جایی تحویلشان بدهم- ؛
مفاهیمی که جلسه به جلسه مرا دنبال خودشان کشیدند و امیدوارم بعدها، جایی خودشان را نشانم بدهند؛ لابهلای کلماتی که اغلب ناشیانه به دنبال هم مینشانم.
۵ فروردین ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ»
سوره ملک، آیه ۵
#وعده_صادق
۲۵ فروردین ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
دم ظهر قولم را زیر پا گذاشتم. شرمنده بودم. زیاد طول کشیده بود.
دیروز برگشتیم اهواز؛ کلی لباس شسته ام، در واقع ماشین لباسشویی شسته، اما چمدان مشکی هنوز خالی نشده. گوشه اتاق با دهان نیمه باز منتظرم مانده. خسته سفرم.
از بچههای حلقه هشتم جا مانده ام، از کتاب آخرشان. چون هنوز نخریدمش، فرصت نشده. کتابِ کلاس نویسندگی هم همین طور. تا فردا باید متنی را تحویل بدهم که هنوز کامل نشده، مهلت بازنویسی تمرینم هم نهایتا روز یکشنبه هست.
به خودم قول داده بودم این وسط کتاب جدیدی دست نگیرم. دست کم تا آخر این هفته! کمی صبر کنم. خانه و زندگی را رو به راه کنم. خودم را به کتاب حلقه و جمع خوانی بچههای کلاس برسانم. مهلتِ تحویل ها را بگذرانم.
قول داده بودم اما شرمندگی نمی گذاشت. شرمندگی و خجالتی که از بامداد #وعده_صادق زیادتر هم شده بود. اینقدری که دیگر هیچ جا نگاه به اسم و عکسش نمیکردم.
دیشب حتی از مقابل قفسههای کتاب اتاقمان هم سرسری گذشتم. نخواستم یک وقت چشمم بیوفتد به جلد پهن و سفید کتاب «خط مقدم». سه ماه بیشتر است که خریدمش. خجالت می کشیدم از حسن آقا طهرانی مقدم که کتابش نخوانده توی کتابخانه مانده. آن هم این روزها که همه چیز به او ربط پیدا می کند، به پدر موشکی ایران، بیشتر از همیشه.
صبح باز چشمم به نامش افتاد. توی نظرات یکی از پستهای اینستاگرام، کسی نوشته بود:
«شهید طهرانی مقدم روحت شاد؛ چه ولولهای توی دنیا به پا کردی.» اسمش را دیدم و باز خجالت کشیدم. خجالت کشیدم که هیچی ازش نمی دانم، جز نامش، عزم و اراده محکمش و جملهی معروف روی سنگ قبرش. نگران هم شدم.
شرمندگی از یک حدی که گذشت دیگر زیاد نمیشود. قیدت را می زند، میرود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند. نگران بودم که برود، بیخیال من بشود و برود. دم ظهر قولم را زیر پا گذاشتم و خط مقدم را از توی قفسه کتاب ها بیرون کشیدم.
۳۱ فروردین ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
سرم را به راست و چپ می چرخانم و تند تند سه تا الله اکبر می گوییم.
-بله مامان؟
صدای «مامان مامان» گفتنش قطع میشود. دراز کشیده کنار مهر. گیره سرش را باز کرده و توی دست گرفته. موهایش پخش شده اند اطراف صورتش. زل زده به من و جواب نمی دهد.
-کارم داشتی عزیزم؟
-صدات کردم مامانی
می خندد و بلند می شود.
هول هولکی دست ها را می گیرم زیر شیر آب و همان طور چکهکنان، دستگیره در را پایین می کشم. در سنگین شده. اگر بیشتر بازش کرده بودم قل خورده بود داخل.
- بله مامان؟ چرا هی میزنی به در دخترم؟
-اومدی؟ مامان صدات می کنم.
می دود و می رود سمت کاغذ و مداد شمعی ها.
ماندهام که چطور شب ها از این فاصله صدای مامان گفتنش را می شنوم. توی تاریکی فاصله در دو اتاق را با قدم های بلند به هم کوک می زنم. ایستاده توی تخت.
- چی میخوای مامان؟ تشنته؟
چشمش که به من می افتد، گریهاش بند می آید. دراز می کشد. پتو را زیر چانهاش بالا می کشد. کنار تخت که می نشینم پلک هایش روی هم می افتد. غلت می زند، با چشم بسته می گوید:
- صدات کردم مامان.
و خواب می رود.
از سجده بعد از نماز عصر بلند می شوم. بچه ها تازه خوابیده اند. با عجله چادر نماز را از سرم بر میدارم و بلند می شوم بروم دنبال کارهایم. مکثی می کنم. توی هوا نیم خیز میمانم. عذاب وجدان، دوباره می نشانَدَم سر سجاده. چادر سرم نیست. توی دستم مانده. همان طور بی چادر بر می گردم به سجده.
- خدایا...
ذهن آشفته ام توی بقیه اش مانده. به این فکر میکنم که چه بخوانم یا چی بگویم. همه اذکار و تمام حرف هایم را می ریزم توی چند کلمه:
- ...خدایا صدات میکنم.
۲۹ اردیبهشت ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
|جَــــــوانه|
گیر کرده بودم توی سجده بعد از نماز ظهر. اهل سجده های طولانی نبودم؛ نهایتا سه تا «شکراً لِلّه» که خو
زل زده ام به برگه هایی که این مدت چسبانده ام به در و دیوار اتاق و میز. به کارهای تیک خورده و نخورده. به اسم سبز ماههای سال و عبارتهای آبی زیرشان. به چیزهایی که هنوز نخوانده ام. کارهایی که هنوز نکرده ام. جاهایی که حسابی لنگ میزنم.
از دیروز مدام جمله «رییسی عزیز خستگی نمیشناخت.» دور می خورد توی سرم. دلم میخواهد غبطه و غصهی اتفاق سیام اردیبهشت، بیشتر از احساسم، برود سراغ عملم و او را تکان دهد، اما...
دوباره سروکله همان بچه تخس دیماه ۹۸ پیدا شده. خودش را به حوالی دلم رسانده. مدام دستش را میکشد آن جا که خودش میخواهد.
آنجا که میشود قطرهای بود کوچک میان دریای آدمها. میان آنها که فردا برای بدرقه #شهید_جمهور صف می بندند. شانه به شانهی هم، پشت سر پیرمراد تکبیر میگویند و وقت زمزمه «انا لا نعلم منهم الا خیرا» شانههایشان یکدست تکان میخورد.
۱ خرداد ۰۳
@S_Masoome_Shafiee
هدایت شده از حــوت
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچکداممان نیستیم. اینکه میگویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمیکنم. هیچوقت نکردهام. به نظر من سختی هرچه بیشتر، پوست هم نازکتر. اصلا ندیدهام آدم پوست کلفت به عمرم. مگر داریم؟
مگر میشود با سوهان زندگی درافتاد و باز هم پوستِ کلفت داشت.
سوهان کارش تراشیدن است، حالا چه آهن، چه چوب، چه پوست و ناخن.
کافیست یکبار دستش در رفتوآمد روزها به تنت بخورد. لمس نازکش هم چنگ میاندازد. از رد انگشتش خون غلت میخورد و بیرون میریزد.
کمی بعد حتما دلمه میبندد. خشک میشود و پوست میاندازد. ولی درد، آن زیرها چشمش باز است و منتظر. تا بهانهای بیاید و خودش را خالی کند.
و امروز صبح دوباره خالی شد. به بهانه افتادن ستاره مسعود دیانی. اگر غریبهای در آن سر دنیا هم ستارهاش میافتاد، باز بیرون میریخت.
سراغ صفحهاش را گرفتم. همیشه همین کار را میکنم. از روزهای قبلشان سراغی میگیرم. میخواهم بیشتر بدانم. این بیشتر دانستن همانا و پرواز خیال هم همانا.
خیالم شده بود پرندهای. مدام میکوبید به قفسِ سرم. بالبال میزد که راه باز کنم برایش.
دست و پایش را بستم. هرچه بیشتر تقلا کرد، طناب را محکمتر کشیدم.
بیتوجه به داد و بیدادش چشم دوختم به آلبوم دیانی. پر بود از قصه. آن پایینترها شاید صدای خندهای میآمد. ولی بالاتر که آمدم، اگر صدایی میآمد که کم بود از اتفاق، فقط خِسخِس نفسهایی بود مردانه.
روایتها با سنگینی چشمانم تمام شد. به پلکهایم فشار آورد. افتادند روی هم.
حالا یک سَر فکرم جایی بود، پیش آیه و ارغوان و بقیهاش توی چندسال قبل، کنج تاریکی از خانه خودمان. خیال رها شده بود. میرفت و از اتفاق زیاد هم رفت.
رفت تا رسید به صبحهایی که با یک بغل خبر بد بالا میآمدند.
به آدمهایی که رمق سرپا ایستادن نداشتند و عمرشان با سال کهنه ته میکشید.
آخرین دری که زد، خانه مرگ بود.
مرگی که هرصبح، با آفتاب، کوچهها را دست میکشید و جلو میآمد. مثل رهگذر از پشت در داد میزد. و سلام میداد.
آدمها را انگاری ترس بلعیده بود. ساکت و سردشان کرده بود که سلام ندهند. و نمیدادند جز عدهای. تا دهانشان میآمد به جوابِ سلام باز شود، رهگذر میآمد و گرمای تنشان را میمکید. نرمهنرمه سرد میشدند و بیرمق. بعد از روی صندلی بلند میشدند و میرفتند روی میز، کنار شمع، توی قاب. انگار که هیچوقت بیرون از قاب نبودند و همیشه آنجا بودند.
صبح پنجشنبه باز دستی از آستین روزگار بیرون آمد و زخمم را لمس کرد. خون بیرون ریخت و من دست و پا زدم که باور نکنم، که مرگ اینقدر نزدیک است.
که بیهوا انگشتش را میچسباند به زنگِ در.
که پا پس نمیکشد تا در را باز کنی.
خواستم بترسم. حتی لحظهای ترسیدم. نه از مرگ، که از تنهایی. ولی باد خاطرم آورد که ترس برای آنهاییست که منتظری ندارند.
#مسعود_دیانی
#ستارهیدیگریکهافتاد
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』