eitaa logo
سید مجتبی رسول نژاد | نویسنده
1.3هزار دنبال‌کننده
283 عکس
8 ویدیو
2 فایل
دل نوشته هایم را ثبت می کنم. برای سال ها بعد... برای روزی که از امروز... چیزی جز خاطراتی نمانده برایم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا اینبار عاشقانه زندگی کنیم. تو باشی و من و تکه کاغذی، برای به تصویر کشیدن یک سکوت. سکوتی پر از عاشقانه‌های ناکام. @s_mojtabard
روزی رسد که مرگ فراموش می‌کند دردی که در میان جوانی کشیده‌ام راهی که سال‌هاست شروع گشته تا ابد دیگر به انتهای مسیرش رسیده است بغضیست در دلم که شکستَست سینه‌ام این عشق را برای تو من پرورانده‌ام رویای بودنت فراموش نمی‌شود وقتی که در میانه راه آرمیده‌ام @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۱ 👇👇
🔴 رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت۱ ‌ خسته بود. خسته از تکرار شب‌های بی‌آرامش، باز هم بی‌خوابی و باز هم سردردی که همراه و همدم همیشگی‌اش شده بود و سوزش چشمان خسته‌ای که گویی سوزنی در آن‌ها گیر کرده باشد… از روی مبل برخواست و به‌طرف اتاق خواب رفت، طولی نکشید که با کتابی که در دست داشت از اتاق خارج شد. کتاب را بوسید، قران بود. همان که تنهایی‌هایش را پر می‌کرد. در حالی که قران در دست داشت دسته‌کلیدی از جیب کتش برداشت و درب اتاقی را که قفل بود باز کرد. اتاقی که تنها از زمانی که تنها شده بود دربش را قفل کرده بود و به هیچ کس اجازه‌ی ورود به آن اتاق را نمی‌داد بعد از ورود به اتاق درب را از داخل قفل کرد و شروع کرد به تلاوت قرآن. صدایش غمگین بود گویی عزیزی را از دست داده باشد و این غمگینی صدا، تلاوتش را زیباتر از هر تلاوت دیگری می‌کرد. یک جزء از قرآن را که تلاوت کرد از اتاق خارج شد درحالی که چشمانش سرخ‌تر از قبل بود. به اتاق خواب رفت و قرآن را درون کتابخانه قرار داد و کت‌شلوار مشکی‌اش را با پیراهنی تیره رنگ به تن کرد در مقابل آینه به صورتش نگاه کرد و شروع کرد به شانه زدن موهای خوش حالتش. صورتی کشیده با ابروهایی به هم پیوسته و ته ریش چند روزه‌ای که روی صورتش بود جذابیت خاصی به چهره‌اش می‌بخشید. چشمانش قهوه‌ای تیره بود چشمانی خالی از احساس، چشمانی که با نگاه کردن به آن حس سرما تمام وجودت را فرا می‌گرفت. موهای پر کلاغی پر پشت که یکی در میان به سفیدی می‌رفت. شیشه‌ی ادکلن را روی خود خالی کرد و از خانه خارج شد. باید به کافه‌اش می‌رفت، یک لیوان قهوه‌ی تلخ می‌نوشید. طعمی که شیرینی‌های زندگی گذشته‌اش را بشوید و از بین ببرد. چیزی که می‌توانست شب بیداری‌های دیوانه کننده‌اش را تا حدی بپوشاند. از خانه که خارج شد سوار بر ماشینش به‌طرف کافه حرکت کرد جایی که هر روز و هر شب آدم‌هایی را می‌دید که هزاران مشکل در زندگی‌شان بود هزاران درد را بر دوش می‌کشیدند و همچنان به زندگی ادامه می‌دادند؛ و تنها با دیدن چنین آدم‌هایی می‌توانست دردهایش را تا حدی تحمل کند. در طول رانندگی همچنان فکرش درگیر بود درگیر خاطراتی که روح و روانش را به بازی می‌گرفتند؛ و درد غیر قابل وصفی را به او تحمیل می‌کردند. ماشین را که پارک کرد گوشی موبایلش را از داشبرد برداشت. موبایلی که در طول سال شاید یک بارهم زنگش به صدا در نمی‌آمد. به‌طرف کافه‌تریایش حرکت کرد. هوا سرد و زمستانی بود و برف می‌بارید اما کافه همچنان شلوغ و گرم بود. با ورودش دختر و پسر جوانی که در نبودش کافه را اداره می‌کردند به او خوش آمد گفتند. دختر و پسری که هنوز یک ماه از جشن ازدواجشان نمی‌گذشت. پسر: سلام آقای صدر خوش اومدید. - ممنونم. خوبی؟ مشکلی که وجود نداره؟ پسر: نه تا حالا که همه‌چیز طبق روال معمول پیش میره. تا نیم ساعت دیگه هم قراره برامون مواد اولیه برسه. - خوبه کی سفارش دادید؟ پسر: دیروز مقداری چای و شیرینی و کیک و شکلات و ... سفارش دادیم و قرار شد که امروز برامون بیارن. - خوبه وقتی بار رسید ازش فاکتور بگیر. پسر: چشم حتما. دختر در حال تزئین قهوه‌های درون فنجان بود و با شیر رویش شکل‌های زیبایی می‌کشید. واقعا که ذوق زیبایی داشت. چهره دلنشین و معصومی‌داشت چشم و ابروهایی مشکی و صورتی گرد و با پوستی سفید و لطیف. پوشیده در لباس سفید رنگ آشپزخانه زیباتر از همیشه شده بود. پسر: چیزی میل دارید براتون بیارم؟ - مثل همیشه همون قهوه‌ی تلخ رو برام بیار. پسر: چشم. پسر رو به دختری که همسرش بود کرد و گفت: سارا جان اگه دستت بند نیست یه قهوه‌ی تلخ برای آقای صدر آماده کن. سارا: چشم الان حاضر میشه. طولی نکشید که سارا یک فنجان بزرگ قهوه که رویش یک شکل پروانه کشیده شده بود را در مقابلش گذاشت. - ممنونم. سارا: خواهش می‌کنم. چیز دیگه ای میل ندارید؟ - نه ممنونم. از سعید راضی هستی؟ مشکلی که ندارید؟ سارا که صورتش به خاطر شرم سرخ شده بود در حالی که با انگشتانش بازی می‌کرد و روی پنجه‌های پایش کمی بالا و پایین می‌رفت گفت: نه آقای صدر سعید خیلی پسرخوبیه و پشتکار خوبی داره من ازش راضیم. مشکل خاصی هم نداریم فقط مثل تموم جوونایی که تازه ازدواج می‌کنند مشکلاتی وجود داره که حل میشه ان شالله. - خوبه خوشحالم. امیدوارم خوشبخت بشید. سعید بعد از تحویل گرفتن بار فاکتوری از راننده گرفت و آن را به مقابلش گذاشت. شایان نگاهی به فاکتور انداخت و گفت: پنجاه کیلو شیرینی خشک و سی کیلو شیرینی تر، پانزده کیلو هم کیک سفارش دادی؟ سعید: آره. این اواخرکافه خیلی شلوغه مصرف مواد اولیه و کیک و شیرینی خیلی بالا رفته. آرام به فاکتور نگاه می‌کرد هزینه‌های کافه داشت زیاد می‌شد. دستی به صورتش کشید باید فکری به حالش می‌کرد. این خریدی که انجام شده بود چیزی حدود چند میلیون هزینه برایش آب خورده بود. باید سعی می‌کرد ضمن حفظ منوی عادی کافه هزینه‌ها را کاهش دهد. @s_mojtabard
حتی اگر لازم بود باید برای رسیدن به هزینه‌ی قابل قبول سرمایه‌گذاری می‌کرد. رو به سارا کرد و گفت: سارا امروز کدوم منو رو حاضر کردی؟ سارا: منوی شماره 4. - اوکی من میرم روی یکی از همین میزها میشینم کاری داشتید صدام کنید. سارا: چشم. روی یکی از میزهای تزئین شده با گل و رومیزی‌های شکیل نشسته بود و فنجان قهوه‌اش را در دست می‌چرخاند. مدت‌ها بود که تنها نوشیدنی‌اش قهوه‌ی تلخ بود. خیلی تلخ. به اطرافش نگاه کرد. در پشت یکی از میزها دختری تنها نشسته بود چهره‌اش غمگین بود چه به روز نسل جوان آمده بود؟ روی میزی دیگر مردی لپ تابش را روشن کرده بود و مشغول انجام کاری بود پشت یک میز هم زن جوانی با پسر بچه‌اش مشغول خوردن کیک شکلاتی بودند. از نظر شایان دنیا پر بود از این آدم‌ها. آدم‌هایی که هر یک دردی داشتند و برای پنهان کردنش از دیگران به هر چیزی چنگ می‌زدند. کمی از قهوه‌اش نوشید. طعم تلخ قهوه تنها چیزی بود که می‌توانست بی‌خوابی‌ها و سردردها و در کل اعصابش را آرام کند. پنج سال بود که قهوه می‌نوشید؛ و با هر جرعه بغضی را فرو می‌داد و دردی را پنهان می‌کرد. پنج سال تاریک‌تر از گور را می‌گذراند؛ اما خم به ابرو نیاورده بود. صدای به هم خوردن آویز بالای درب او را از افکارش بیرون کشید. زنی جوان در حالی که دست دختر بچه‌ای را گرفته بود وارد کافه شد. میزی خالی در گوشه‌ای خلوت پیدا کرد و نشست. دخترک: مامانی من بستنی می‌خوام. زن: دخترم تو این برف بستنی بخوری مریض میشی اون وقت دکتر آمپول میزنه‌ها - نه من بستنی می خوام مامانی... زن که دید دخترک صدایش را در فضای آرام کافه بالا برده و نمی‌تواند ساکتش کند منو را از روی میز برداشت و یک بستنی میوه‌ای کوچک سفارش داد و برای خودش هم یک فنجان شیر کاکائوی داغ. افکار مختلفی از ذهن شایان می‌گذشت. چه دلیلی داشت که او را به مدیریت یک کافه‌تریا راغب می‌کرد؟ مقداری از قهوه‌ی تلخش را نوشید. به نظر او هر کس مشکلی داشت. یک نفر بیمار بود یک نفر عاشق بود یک نفر طلاق گرفته بود یک نفر در غم از دست دادن عزیزی می‌سوخت یک نفر فقیر بود یکی به نان شبش محتاج بود. خودش هم کم مشکل نداشت یک زخم کهنه که در سینه‌اش نقش بسته بود. چیزی که پنج سال تمام خواب را از چشمانش ربوده بود. @s_mojtabard
امروز عشق را با خاطراتت جلد می‌کنم. تا مبادا در تلاطم روزمرگی‌های پر تکرار چروک بردارد برگه نازک احساس خاطراتی که هر بار چون لباسی بر تن می‌کنم می‌پوشمشان و با آن‌ها به زندگی ادامه می‌دهم. ‌ @s_mojtabard
چه به روزمان آمده... روزگار چه با ما کرد که این‌گونه در تنهایی‌های خود غوطه وریم. اشک و شادی، غم‌ها و غصه‌هایمان دیگر مانند سابق نیست. دیگر لب‌هامان نمی‌خندد. چشم‌هامان نمی‌گرید. لب‌ها سکوت می‌کنند و به جای زبان انگشتان دستانمان سخن می‌گویند. از پشت صفحه کلید‌های بی‌جان و احساس... و فاصله غوغا می‌کند میانمان. مایل‌ها فاصله... کیلومترها تنهایی. چه عصر خاموشیست ! عصری که در آن ‌ به فراموش کردن و فراموش شدن عادت کرده‌ایم. @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریون | پارت ۲👇
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۲ ‌ - آقای صدر؟ صدای سارا بود که افکارش را به هم ریخته بود؟ - جانم؟ سارا: میشه یه پیشنهادی بدم؟ - بله البته. ما هر ماه کلی هزینه‌ی شیرینی و کیک و شکلات میدیم. به نظرتون اگه یه قناد استخدام کنیم هزینش کمتر نیست؟ بد فکری هم نبود این طور تنها هزینه‌ی مواد اولیه محاسبه می‌شد و ماهانه به قناد حقوق می‌داد این بهتر از این بود که هر هفته مقدار خیلی زیادی شیرینی آماده خریداری می‌کردند. - نمی‌دونم فکر بدی هم نیست اما نمی‌دونم قناد از کجا پیدا کنم. سارا: راستش یکی از آشناهامون قناد ماهریه اما به دلیل یک سری مشکلاتی که براش پیش اومده مدتیه افسرده شده اگه موافق باشید بگیم بیاد یه مدت کار کنه بلکه از افسردگی هم دربیاد. - باشه بهش بگید بیاد برآورد کنه ببینه چه لوازمی نیازه تا براش تهیه کنم. سارا: چشم حتما بهش میگم بیاد. ممنونم. - خواهش می‌کنم. راستی یه فنجون دیگه قهوه برام بیار بی‌زحمت. - چشم. **** کافه همچنان شلوغ و گرم بود اما سکوت عجیبی فضای کافه را فرا گرفته بود. بیرون از کافه به شدت برف می‌بارید و باد سرد و شدیدی می‌وزید. هوا رو به تاریکی می‌رفت تمام طول روز را در کافه نشسته بود و قهوه می‌خورد. مانند یک سرباز که قبل از نبرد خود را مجهز می‌کرد او نیز با نوشیدن قهوه خود را برای بی‌خوابی‌های شبانه‌اش آماده می‌کرد. از پشت میز برخاست و به‌طرف سعید رفت. - سعید من دارم میرم خونه کارتون که تموم شد کافه رو ببندید. سعید: چشم. - خداحافظ. کتش را برداشت و از کافه بیرون زد. با بیرون آمدن از کافه سرمای عجیبی را احساس کرد، باد سردی می‌وزید و از سرما لرزی بر بدنش افتاده بود. سریع سوار پراید سفید رنگش شد و استارت زد. پایش را روی پدال فشرد و حرکت کرد. بی‌مقصد و بی‌هدف تنها رانندگی می‌کرد. بعد از کلی پیچ‌وتاب خوردن در خیابان‌های سرما زده خود را در مقابل خانه‌اش دید. وارد حیاط شد و از ماشین پیاده شد. خودش را از ترس سرما سریع به خانه رساند و وارد شد. شوفاژ روشن بود و خانه خوب گرم بود. صدای اذان از مسجد محل به گوش می‌رسید. دیگر حال رفتن به مسجد را در این سرما نداشت. به سرویس بهداشتی رفت و وضو گرفت و شروع کرد به خواندن نماز، نمازش را که تمام کرد بغض عجیبی راه گلویش را بست انگار که چیزی در گلویش گیر کرده و نفسش بالا نمی‌آمد. طبق معمول قرآن را برداشت و به اتاقی که دربش قفل بود رفت، درب را از داخل قفل کرد؛ و شروع کرد به تلاوت قرآن. کار هر روز و هر شبش بود زمانی که احساس دل‌تنگی می‌کرد به آن اتاق می‌رفت و قرآن می‌خواند؛ اما هیچ کس دلیل قفل بودن آن اتاق را نمی‌دانست. یک جزء از قرآن را که خواند از اتاق خارج شد، به اتاق خواب رفت تا کمی به ظاهر بخوابد؛ اما خودش بهتر از هر کسی می‌دانست که بی‌خوابی کلافه‌اش خواهد کرد. در تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود؛ و خاطرات گذشته: - بابا؟ بابایی؟ - جون دلم عزیزم؟ - بغلم تُن. - چشم بیا بغل بابایی عزیزم. دختری سه ساله با موهایی که دم اسبی بسته بود با چشمهای مشکی و پوستی لطیف را در آغوش کشیده بود. دختر کوچک و دوست داشتنی‌اش که جانش برای حرف زدن‌های کودکانه‌اش در می‌رفت. چقدر دلتنگش بود. - دخترم بریم پیش مامانی. - سما جان؟ کجایی. سما: جانم شایان؟ لباس بپوش با دخترمون بریم پارک. دخترک از شادی دستانش را دور گردن پدرش حلقه کرده بود. سما: باشه الان حاضر میشم. یک ساعت بعد هر دو در پارک بودند و دختر بچه‌ی کوچک در حال دویدن در پارک بود. شیطنت می‌کرد می‌خندید و بازیگوش بود. چقدر خوشبخت بودند. چه خانواده‌ی گرمی‌بود. مدتی بود که خوشبخت بود مدتی بود که از درد رها شده بود؛ اما بعد از آن اتفاق روزگارش سیاه شد سیاه‌تر از همیشه سیاه‌تر از روزهای بی‌پدری... سریع از روی تخت بلند شد. حالت تهوع داشت قلبش به شدت می‌تپید. نفس‌هایش به شماره افتاده بودند انگار وزنه‌ای چند تنی روی سینه‌اش بود از جایش برخاست و به‌طرف درب اتاق رفت.  کشان کشان خود را به اُپن آشپزخانه رساند و بطری قرص‌هایش را برداشت. با دستانی لرزان درب بطری را باز کرد بطری را درون دستش خالی کرد و چند قرص را درون دهانش ریخت و بدون آب بلعید. پاهایش بی‌رمق شده بودند. این حال‌ و روز هر شبش بود. این تاوان کدام گناه بود که باید پس می‌داد؟ بغض غریبی در گلویش سنگینی می‌کرد. به فرش کف خانه چنگ می‌زد او نمی‌توانست فضای خفقان‌آور خانه را تحمل کند باید از خانه بیرون می‌زد. در آن خانه هیچ کسی جز خودش زندگی نمی کرد. او تنها بود حتی اگر حالش به هم می‌خورد و می‌مرد هیچ کسی را نداشت که جسدش را پیدا کند. @s_mojtabard
کمی که حالش بهتر شد آرام دستش را روی اپن آشپزخانه گذاشت و خودش را از روی زمین بلند کرد. شلوار جین مشکی با تیشرتی هم رنگ شلوارش پوشید پالتوی زمستانه‌اش را تن کرد و شال گردنی دور گردنش انداخت و از خانه بیرون زد. پیاده از خانه بیرون زد. باید کمی قدم می‌زد. دیگر برف نمی‌بارید اما روی زمین سی سانت برف نشسته بود. باید قدم می‌زد آرام جاده‌های خاموش را طی می‌کرد. در خیابان‌ها هیچ کسی نبود و تنها گاهی یکی دو ماشین از جاده‌ها عبور می‌کرد. نیم ساعتی در حال قدم زدن بود خیابان‌ها را پشت سر می‌گذاشت و تنها چیزی که از بودنش حکایت می‌کرد رد پاهایش روی برف بود. در کناری از خیابان پیرمردی را دید که در بشکه‌ای آتش روشن کرده و کنارش نشسته. آرام به‌طرفش رفت پیرمرد در حال انداختن هیزم درون آتش بود. با صدایی خش‌دار و گرفته گفت: - مهمون نمی‌خوای پدرجان؟ پیرمرد: چرا نمی‌خوام پسرم؟ از داخل کانتینر یک چهارپایه درآورد و کنار آتش گذاشت. پیرمرد: بشین پسرم بشین کمی گرم شو. - ممنون. آرام روی چهارپایه نشست و به آتش خیره شد. پیرمرد: چی باعث شده که این وقت شب بزنی به دل کوچه و خیابون پسرم؟ ساکت بود و به آتش خیره شده بود. - درد که داشته باشی شب و روز برات یکیه. فرقی نداره کی بزنی به جاده. پیرمرد: درد داری؟ آره درد خیلی نامرده. مبتلا که شدی پیر و جون نمی‌شناسه تا از پا درت نیاره راحتت نمیذاره. - شما چرا گوشه‌ی خیابونید. چی باعث شده که این وقت شب تو خیابون باشید؟ پیرمرد آهی کشید و تکه چوبی درون آتش انداخت و گفت: پیرمرد: تنهایی پسرم. تنها که باشی نمی‌تونی یه جا بمونی. باید بری. بری جایی که کسی نشناستت. پیرمرد لبخندی زد و گفت: این کانتینر رو می‌بینی؟ این خونه‌ی منه. 15 ساله که توش زندگی می‌کنم. پونزده ساله که آواره‌ی این خیابون‌هام. من لیاقت یه زندگی آروم و خوب رو نداشتم؛ و این شاید تاوان کوچکی از تموم گناهانی باشه که مرتکب شدم. - مگه چه گناهی مرتکب شدی که شایسته‌ی این تاوانی؟ پیرمرد دستی به موهای سفید به هم ریخته‌اش کشید و گفت: همه‌ی ما آدم‌ها گناهکاریم پسرم؛ اما بعضی از ما آدم‌ها تو گناه از بقیه سبقت می‌گیرم و خودمون رو به خاک سیاه می‌نشونیم. من گناهکارم که آخر عمر این‌جوری آواره کوچه و خیابون‌ها شدم. تو هم گناهکاری که این موقع شب از بی‌خوابی زدی به دل این خیابونا. چون اگه تو زندگیت راه درست رو می‌رفتی الان سر راحت رو بالش میذاشتی و می‌خوابیدی بدون عذاب وجدان. گناه او چه بود؟ او چه گناهی کرده بود که با این سنش باید تنها زندگی می‌کرد شب را تا صبح در خیابان‌ها پرسه می‌زد و به زور قهوه‌های تلخ، شب بیداری‌هایش را می‌پوشاند و مخفی می‌کرد؟ مگر او چه گناهی کرده بود که در سن سی‌وپنج سالگی باید با یادآوری خاطراتش مشت مشت قرص می‌خورد تا بلکه چند صباحی بیشتر زنده بماند و به این زندگی سرد و بی‌روح ادامه دهد؟ شایان آرام تکه چوبی برداشت و آتش را کمی جا به‌جا کرد. پیرمرد: شاید درست نباشه که داستان زندگیمو برات بگم اما کی اهمیت میده. جوون که بودم خیلی کله شق بودم. مغرور بودم حرف باید حرف من می‌بود وگرنه یک آشوبی به پا می‌کردم که بیا و ببین. از اون مردایی بودم که غیرت رو تو زور بازو می‌دیدم و مردونگی رو تو سیبیل تاب داده و دود کردن سیگار و ...یک آدمی بودم که وقتی الان بهش فکر می‌کنم چیزی جز طبل توخالی نمی‌بینم. همه‌ی این ویژگی‌ها یک طرف شکاک بودنم هم یک طرف. به عالم و آدم شک داشتم. جوون بودم و خام. اون وقتا وقتی که ازدواج کردم خیلی سخت‌گیرتر از قبل شده بودم برای هر چیز کوچکی بهانه می‌گرفتم چرا غذا شوره؟ چرا بی‌نمکه؟ چرا برنجش شفته شده؟ چرا یک نوع غذا درست کردی؟ صبح کله‌ی سحر می‌زدم بیرون و نیمه شب بر می‌گشتم خونه. زنم طفلک تنهایی صبح تا شب تو خونه دق می‌کرد. من مرد خوبی براش نبودم. اونقدر شکاک بودم که بهش اجازه نمی‌دادم از خونه بره بیرون. اونقدر بد اخلاق بودم که طفلک جرات نداشت باهام درد و دل کنه از مشکلاتش بگه ابراز علاقه کنه. پیرمرد دستمالی از جیبش درآورد و اشک‌هایش را پاک کرد و ادامه داد: - من شوهر خوبی نبودم. نه تنها شوهر بلکه حتی یک آدم به درد بخوری هم نبودم. الان منو نبین جوون بودم و زور بازو داشتم یه روز وقتی اومدم خونه دیدم زهرا خونه نیست. به شدت عصبانی شده بودم وقتی برگشت خونه گرفتمش به باد کتک مشت و لگد. طفلک یه آخ هم نگفت. وقتی که تا می‌خورد زدمش از خونه زدم بیرون. رفتم پی رفیقام همونایی که الان تا منو می‌بینن روشون رو بر می‌گردونن تا مبادا بشناسمشون. دو روز بعد که برگشتم دیدم جلوی خونمون حجله گذاشتن. نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده. رفتم جلو دیدم حاجی جلو در ایستاده و مهمونا رو راهنمایی می کنه. تا چشمش به من افتاد به‌طرفم حمله‌ور شد. به محض اینکه به من رسید یه کشیده محکم خوابوند زیر گوشم هنوزم که هنوزه سوتی که از اون کشیده تو سرم پیچید رو می‌شنوم. @s_mojtabard