سکوتت را فریاد بزن
اینجا هیچ کس حقیقت سکوت را نمی شناسد.
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard
به جدال میاندیشم
به جدال بین "دیده" و "شنیده"
کدام واقعیتر است؟
شنیده بودم که میگفتند
"شنیدن کی بود مانند دیدن"
اما در دنیایی که نفاق موج میزند
در دنیایی که انسانها تسلیم و خاضع قدرتند نه حقیقت،
نه به شنیدن اعتمادی هست
و نه به دیدن.
تنها زمان قضاوتگر این جدال خواهد بود
پس بیشتر و بیشتر صبر کن
و بیشتر بیندیش
بهتر ببین
بهتر گوش کن
ودر انتها به آدمکهای خسته
بیشتر فرصت بده
کانال روزمرگی با چاشنی ادبیات
@s_mojtabard
دلم برایت تنگ شده است.
هر گوشهای از این خانه یادی از تو را برایم زنده میکند
به هر گوشهای که نگاه میکنم صدای خندههایت در گوشم میپیچد.
لبخند زیبایت را بر چهرهی زیبایت میبینم.
حتی دلم برای ناز کردنها و نیامدنهایت تنگ شده است
دلم برای انتظار یک زنگ از طرف تو.
فقط خودت میدانی که چه میگویم
روزهایی که بودی و نبودی و روزهایی که نیستی و نمیآیی.
سفره را به یادت پهن کردم بشقابها را چیدم خواهرت سبدهای سبزی را در سفره چیده است
میدانی چه شده؟
مادربزرگ دیگر آش نمیپزد
دیگر زانوی پدربزرگت درد نمیکند
نور چشمم! دیگر از بیخوابی گلایه نمیکنی؟
دیگر از درد رها شدهای؟
دلم برای یک فنجان چای در کنارت تنگ شده است .
دلم هوای دخترت را کرده است دختری که روی ماهش را نبوسیده پر کشیدی.
#نورا
#ح_دلخوشی
@s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۵
- همشون سروته یه کرباسن. گول ظاهرشون رو نخور من دیگه پشت دستم رو داغ کنم که به کسی اعتماد کنم.
سارا: تو فکر میکنی اون به اعتماد من و تو نیاز داره؟ تو هیچی در موردش نمیدونی میدونی؟ اصلا از زندگیاش خبر داری؟ اصلا میدونی چه دردی تو سینشه و داره تحملش می کنه؟
- به نظر من که داره تظاهر میکنه.
سارا: تو دیوونهای حسنا. دیوونهای مثلا از اینکه تظاهر کنه درد داره چی گیرش میاد؟
- نمیدونم حتما یه چیزی گیرش میاد دیگه.
سارا: تو بهتره تو لاک خودت باشی حسنا. ولی اینو بدون دردی که تو توی زندگیت داشتی حتی ذرهای از دردی که اون کشیده نمیشه.
دردی بالاتر از درد من؟ هه مگر چنین چیزی هم وجود داشت. کسی که دوسش داشتم کسی که زندگیمو به پایش میریختم سر سفره عقد زد زیر همهچیز و رفت. رفت و دیگر هرگز پیداش نشد. برای یک دختر چه دردی میتونست از این بالاتر باشه؟ چه دردی بالاتر از بیآبرو شدن؟ چه دردی بالاتر از سوژهی خندهی دیگران شدن؟ این دردی بود که هیچ مردی نمیتونست درکش کنه.
من به خاطر شغل و کارم مدیون شایان بودم اما نمیتوانستم بپذیرم که او در زندگیاش دردی هم داشته باشد.
سارا: سعید کجایی؟
سعید: بله؟ اینجام.
سارا: یه زنگ به آقای صدر بزن ببین کجاست خیلی دیر کرده نگرانشم.
سعید: باشه الان میزنم.
با تمام این حرفها نمیتوانستم روی حس کنجکاویم سرپوش بگذارم.
- میگم سارا حالا تو که اینقدر ازش دفاع میکنی از زندگیاش خبرداری؟ شاید چون نمیشناسمش دارم زود قضاوت میکنم نمیدونم.
سارا: مطمئن باش که زود قضاوت میکنی.
- حالا چیزی می دونی بهم بگی شاید منم مثل تو طرفدارش شدم.
سارا: اره می دونم اما بهت نمیگم زندگی شخصیشه نمیتونم چیزی در موردش بگم اما همین قدر بدون که اون تنهاست هیچ کس رو نداره.
- هه از بس که مغروره هیچ کسو نداره.
سارا: حسنا باورم نمیشه این حرفا از دهن تو بیرون میاد. تو همون حسنایی که من میشناختم؟
بغض گلویم را گرفته بود میدانم خیلی تلخ شده بودم زمانه با من بد تا کرده بود. دست خودم نبود خسته بودم خسته...
****
شایان صدر:
صدای زنگ موبایلش افکارش را به هم ریخت گوشیش را که در داشبرد ماشین خاک میخورد بیرون آورد شماره سعید بود.
- الو بفرمایید.
سعید: آقای صدر خوبید؟ کجا گذاشتین رفتین نگرانتون شدیم.
- نگران نباشید من بیرونم جایی کار داشتم.
سعید: مطمئن باشم حالتون خوبه؟
- آره خوبم.
این را گفت و گوشی را قطع کرد و درون داشبرد انداخت. جعبهی سیگار را از روی داشبرد برداشت و سیگاری آتش زد. ماشین را روشن کرد و به راه افتاد ظرفیتش برای امروز تکمیل بود باید به خانه میرفت.
****
یک ماه بعد.
سعید: آقای صدر یه نفر میخواد کافه رو برای فردا شب رزرو کنه.
- برای چه موردی؟
سعید: مثل اینکه می خواد برای نامزدش تولد بگیره برای همین میخواد فردا شب کلا کافه رو رزرو کنه.
- هه. باشه من فردا نمیام کافه خودت ترتیب همهچیز رو بده حواست باشه مهمونا خطوط قرمز کافه رو رد نکنن.
سعید: باشه ولی شما چرا نمیاین؟ مشکلی پیش اومده؟
- نه مشکلی پیش نیومده فقط با جشن و از این بازیهای بچهگانه بیگانم. در ضمن باید به یه مراسم برم. یه مراسم خاص.
سعید: چه مراسمی؟
- بیخالش تو کاری نداشته باش.
@s_mojtabard
نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 9 صبح بود و کافه از همیشه خلوتتر بود. معمولا نزدیکهای غروب مشتریها زیاد میشدند. حسنا هم هنوز نیامده بود. همچنان برف میبارید. یک ماه تمام برف میبارید. این زمستان خیلی طولانی بود. هنوز اوایل ماه بهمن بود. چند دقیقه بعد حسنا با چهرهای غمگین در حالی که با دستمال کاغذی اشکهایش را پاک میکرد وارد کافه شد. سارا با دیدن حال و روزش بهطرفش رفت و کمکش کرد تا روی یکی از صندلیها بنشیند. سعید هم یک لیوان آب برایش آورد.
زن و شوهر مهربانی بودند. دیدن سارا و سعید باعث میشد که فکر کند هنوز هم عشق نمرده است هنوز هم میشود شاد بود و مهربانی کرد.
سارا: چی شده عزیزم چرا گریه میکنی؟
حسنا: نمیتونم چیزی بگم. لطفا تنهام بذارید.
سارا: اینجا زشته بیا بریم پشت با هم صحبت کنیم.
شایان از جایش برخاسته بود و به اتاقش رفت و مشغول محاسبهی هزینههای ماهانه کافه شده بود. سارا و حسنا هم پشت پیشخوان کافه با هم صحبت میکردند. از نظر شایان حسنا یک دختر غمگین بود. میدانست او هم مشکلاتی دارد و غرورش مانع میشد تا از مشکلاتش صحبت کند. برای او هم اهمیتی نداشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست اشک کسی را تحمل کند او خیلی دلرحم بود هرگز دست رد به سینهی کسی که به کمک نیاز داشت نمیزد به شرطی که از او کمک میخواستند چون در غیر این صورت به خودش اجازهی مداخله نمیداد. گفتوگوی سارا و حسنا از داخل اتاق به گوش میرسید.
سارا: عزیزم چی شده؟ کسی مزاحمت شده؟
حسنا: نه.
سارا: پس چی شده نکنه هنوز سر قضیهی نامزدیت ناراحتی؟
حسنا که هقهق میکرد گفت: نه اون عوضی رفته و هیچ خبری هم ازش ندارم.
سارا: پس برای همین گریه میکنی؟ عزیزم اون لایقت نبود دیگه بهش فکر نکن.
حسنا: نه سارا قضیه این نیست. من در مورد اون قضیه با خودم کنار اومدم. البته فکر میکنم که کنار اومدم با اینکه هنوز از اطرافیانم زخم زبون میشنوم اما کنار اومدم.
سارا: پس قضیه چیه؟ جون به سرم کردی. اتفاقی برای مامان افتاده؟ زن عمو طوریش شده؟
حسنا: نه همشون خوبن.
سارا که کلافه شده بود گفت: پس چی شده دارم دیوونه میشم.
حسنا: امروز صبح که داشتم از خونه بیرون میومدم صاحب خونمون جلوی دروازه ایستاده بود. همینکه اومدم بیرون جلوم رو گرفت و ازم اجاره خونه خواست منم که اون لحظه پولی نداشتم برای همین ازش مهلت خواستم اما قبول نکرد و شروع کرد به داد و بیداد و آبروریزی راه انداخت که بیا و ببین. تموم همسایهها از خونههاشون بیرون اومده بودند و منو تماشا میکردند.
دوباره گریههایش شروع شد.
سارا: خب چی شد؟
حسنا: چی میخواستی بشه سارا جون گفت یا تا اخر همین هفته تخلیه میکنی یا با حکم تخلیه میاد و لوازممون رو میریزه تو خیابون. من و خانوادم دیگه نمیتونیم تو اون خونه بمونیم حتی اگه کرایه خونمون هم جور بشه با آبروریزی که راه انداخت دیگه رومون نمیشه تو چشم همسایهها نگاه کنیم.
سارا: چه بدشانسی عجب آدمایی پیدا میشن. حالا میخوای چیکار کنی؟
گریههای حسنا که به هقهق تبدیل شده بود گفت:
- نمیدونم به خدا نمیدونم تو این سرما و برف من خونه از کجا پیدا کنم؟ بابام با اون حالش مامانم با اون وضع و حالش من بدبختم که آهی در بساطم نیست. نمیدونم باید چیکار کنم. آبروشون که تو محل رفت حالا آخر عمری باید گوشه خیابون چادر بزنن.
سارا: این چه حرفیه عزیزم. خدا بزرگه کمکتون می کنه. صبور باش.
حسنا: دیدی سارا؟ بازم یه مرد آبرومون رو برد دیدی؟ دیدی همهی مردا سروته یک کرباسن؟ دیدی همشون مثل بهروز هستند؟ اون نامرد تو شب عروسیمون تنهام گذاشت و رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد اینم از صاحب خونمون... حالا باید چیکار کنم؟
سارا فقط سکوت کرد... چکار میتوانست بکند چه میتوانست بگوید تا دردهای یک دختر 25 ساله را تسکین دهد. دختری که زیر بار فقر کمرش خم شده بود و اشک از چشمانش جاری بود دختری که با تمام غصههایی که داشت نگران حالوروز پدر بیمار و مادر پیرش بود. دختری که برای حفظ غرورش قید تهیه کردن کرایهخانه را زده بود و میخواست از آن محل کوچ کند. شایان تمام حرفهایش را شنیده بود. باید تاسف خورد به حال آدمهایی که فقط شکل و ظاهر آدم را داشتن. دریغ از یک جو غیرت یک جو عاطفهی انسانی. انسانهایی که انسانیت خود را با پول معامله کردهاند هیچ وقت معنی غرور یک دختر را نمیفهمند هیچ وقت به خود زحمت نمیدهند تا ذرهای فکر کنند و ببینند که آیا واقعا چنین رفتاری لازم است؟ بیآبرو کردن یک خانواده؟ باید به حال چنین انسانهایی تاسف خورد.
دیگر تحمل نداشت به حرفهایشان گوش دهد. دفترش را بست و درون کشوی میزش قرار داد پالتویش را پوشید و از اتاق خارج شد.
سارا: آقای صدر تشریف میبرید؟ دیگه وقت نهاره ...
@s_mojtabard
شاید روزی...
از دور دستها صدایی به گوشمان برسد.
صدایی شبیه به سوت قطار
که آغازیست برای رفتن.
برای خاطره شدن
در صفحهای از تاریخ زندگی.
شاید روزی ...
تشویش سوت قطار
پایان یک قصه تلخ باشد برایمان.
و شاید آغازی باشد بر تنهاییهای مفرط
آنچه اهمیت دارد...
رفتن است...
رفتنی که از ما و خاطراتمان اسطوره خواهد ساخت.
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard
سال ها میگذرد
خاطراتیست درون دل من
که فراموش نگردد هرگز
یاد دوران قدیم
زیر باد و باران
زیر آن سایهی کوهی سرسبز
در مسیری که پر بود ز گلهای بهاری اما
دل من کودک بود
شاد بودم به دور از تردید
زندگی آرام بود
فارق از ترس ز آینده و پایانی تلخ
مادرم میخندید
پدرم میجنگید پای یک لقمه نان
سال ها میگذرد
خاطراتی که محو است چون گرد و غبار
زندگی کوتاه است
روزها میگذرد پی در پی
تک به تک پر گردد
صفحه خاطره دفتر عمر
و من امروز فراموش شدم
در گذار تاریخ
و فراموش شدن آسان نیست.
نیست یک خاطرهای از من در ذهن کسی
تو کجایی اکنون
سال ها میگذرد پی در پی
و من ایستادهام همچون کوه
طوفانها وزید
سیلها جاری شد
پاهایم لغزید
دلها خالی شد
من هنوز اینجایم
استوار همچون کوه
و به سرسختی سنگ.
همچنان خاطرهها خواهم ساخت.
و کتابی به بلندای تمام دوران.
زندگی زیبا است
خاطره زیباتر
زندگی کوتاه است
لحظه ها کوتاهتر
لحظهها را در آغوش بگیر
که اگر دیر شود
جامهی خاطره بر تن کند و قاب شود
روی آن طاقچه خاطرهها
خاطره پایانیست
بر تمام لحظاتی که از دست برفت.
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard