صالحین تنها مسیر
قسمت (۳۷) #دختربسیجی _پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟! جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خی
قسمت(۳۸)
#دختربسیجی
بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گوشی رو روی تلفن
گذاشتم و خیلی غیر ارادی و ناخواسته روی تصویر آرام که به نظر میرسید
لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم.
درست دیده بودم!چوب آبنبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آبنبات توی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش توی کامپیوتر روی
میزش بود.
به پشتی صندلی تکیه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم جواب سلام
مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ا ی شدم که مش باقر روی میز گذاشته
بود.
به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق و ایستاده بود وایستاد و با
شیطنتی که توی چهر ه اش پیدا بود یه چیزی به مبینا گفت و با خنده ا ی که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد.
مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با
چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد.
آرام برای گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و
من از دیدن موها ی بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت
بیشتری به او که با تقلا کردن موهاش رو تو ی هوا تکون می داد نگاه کردم.
نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برای گرفتن مقنعه اش نکرد و
در عوض روی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد.
قسمت (۳۹)
#دختربسیجی
در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی
که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی توی
گوشم پیچید که گفت آقای همتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور
شدم نیم ساعتی رو با مهندس همتی در مورد اضافه کاری و تعطیلی کارگرا برای وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا(ع) تعطیلی بود صحبت کنم.
با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبری از آرام
نبود.
کلافه از جام برخاستم و بر ای رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم
که او هم به سمت اتاق پرهام میرفت.
با رسیدنش به در اتاق بدون توجه به نازی که پرسیده بود چیزی لازم دارم، به
سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضرب های به در زد و در اتاق رو باز کرد ولی
خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش رسیده بودم چرخید.
با تعجب نگاهش کردم و پر سیدم:چیزی شده؟
او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با دیدن من دستش رو از روی
دست گیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم رو بده از در فاصله گرفت که در
همین حال در اتاق باز
شد و دختری با آرایش غلیظ و به دنبالش پرهام از اتاق خارج شدن و من تا ته
قضیه رو خوندم و فهمیدم که آرام چی دیده!
قسمت (۴۰)
#دختربسیجی
دستام رو توی جیب شلوارم جا دادم و با پوزخند و مغرورانه به دختره که موقع
رد شدن از کنار آرام با تحقیر نگاهش کرد، نگاه کردم.
با رفتن دختره و تموم شدن صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش رو به پرهام با طعنه
گفتم : نمی دونستم مهمون داری؟
پرهام که متوجه کنایه ی توی حرفم شده بود بدون اینکه جواب من رو بده رو
به آرام با عصبانیت پرسید: کاری داشتی؟
آرام بدون اینکه نگاهش کنه به روبه روش خیره شد و با پوزخندی گوشه ی
لبش گفت : اومده بودم لیستی که برای بررسی بهتون داده بودم رو بگیرم.
پرهام با کلافه گی وارد اتاق شد و با یه پوشه توی دستش برگشت و پوشه رو به
سمت آرام گرفت و در همون حال گفت : بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی
نشی؟
آرام پوشه رو از دستش گرفت و با طعنه جوابش رو داد:
_نه!... همونطور که به تو خیلی چیزا رو یاد ندادن!
پرهام عصبی تر خواست چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم : کافیه! تمومش
کنین!
رو به من با لحن آروم تری گفت : تو با من کاری داشتی ؟
من که کاری باهاش نداشتم و همینجوری و برای دیدنش از اتاقم بیرون زده بودم
خواستم چیزی بگم که پرهام دوباره رو به آرام غرید : خب دیگه! کارت رو که انجام
دادی و فضولیت رو هم کردی حالا نمی خو ای بری؟
آرام به من نگاه کرد و گفت : اونش به خودم ربط داره که برم یا بمونم!
پرهام با صدای آروم یه جوری که بقیه ی افراد توی سالن نشنون رو به آرام گفت
: نکنه دلت می خواد جای اون دختره باشی که نمی ری ؟
آرام با عصبانیت نگاهش کرد و گفت : تا حالا آدم چندش تر از تو توی عمرم ندیدم!
بدون توجه به چهر ه ی سرخ شده از عصبانیت پرهام پوشهی توی دستش رو به
سمت من گرفت و رو به من ادامه داد : من این رو الان لازم دارم می شه لطفا برام
امضاش کنین؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و در همون حال گفتم: بیا تا برات
امضاش کنم.
جلوتر از او وارد اتاق شدم و در رو برای اومدنش باز گذاشتم و او هم به دنبالم وارد
اتاق شد و در رو پشت سرش بست .
پشت میزم نشستم به پشتی صندلی تکیه دادم و به او که سمت چپم و با فاصله
ازم وایستاده بود چشم دوختم.
حتی به روی خودش هم نمیاورد که توی اتاق پرهام چی دیده و حال پرهام رو
گرفته یا اینکه از حرف پرهام اصلا ناراحت شده!
#مولایغریبم
🌱 وعدهها دادم به دل،روزی میآیی از سفر...
🌱 کی محقق می شود این آرزوی شیعیان...؟
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#صبحتونمهدوی
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
حواست هست به آقا امام زمان؟
ابليس باز هم از مأموريتی برمیگشت، خوشحال بود...
پرسيدند:
فرمانده❗️
گمراه كردن آدما چه فايده اى داره؟
ابليس جواب داد:
امامشون كه بياد، عمر ما تموم میشه!
اینها رو كه غافل كنيم امامشون ديرتر میاد❕❕پرسيدند:
از پرونده های این هفته چه خبر؟
و او پیروزمنــدانه گفت:
مگر صداى گريه ى آقايشان را نمیشنويد
🥺💔
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🔸🔹🔸🔹🔸
آخرالزمان:
طوفانهای سهمگین گناه و بلا آنچنان در آخرالزمان دنیا و اهلش را درمینوردد، که آدمی برای حفظ دین و ایمانِ خویش ناگزیر است، سختترین شرایط تجربه کند. برای توصیف این شرایطِ جانکاه، کلامی رساتر از این سخن پیغامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نخواهد بود. حضرت (صلی الله علیه و آله) فرمودهاند که «زمانی خواهد آمد که صبرکننده بر دین چون نگهدار آتش است در دست».
📚«مکارم الاخلاق»؛ شیخ طبرسی؛ ۱۳۶۵؛ ج ۲، ص ۴۲۴.
بخواهیم آمدنش را...
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#راه_روشن
🌹امام علی علیهالسلام فرمودند:
🔺جِماعُ المُروءَةِ أَن لا تَعمَلَ
فِي السِّرِّ ما تَستَحيي مِنهُ فِي لعَلانيَةِ؛
🔻اساس مردانگی، این است
که در پنهان، کاری را نکنی که
در آشکار از انجام آن شرم داشته باشی.
📚تصنیف غررالحکم و دررالکلم، صفحه۲۵۹ ، حدیث۵۵۰۹
#راه_روشن
🌹امام خمینی (ره):
🔺این انقلاب و نهضت یک هدیه است که خدای تبارک و تعالی به ملّت ما عنایت کرده است.
📚صحیفه نور، جلد ۶،صفحه ٢١٧
#راه_روشن
🌹امام خامنهای:
🔺حقیقتاً نظام اسلامی به ما و امثال من و شما وابسته نیست. امام یک وقت میفرمود: «نظام اسلامی به من وابسته نیست!» ما واقعاً تعجّب میکردیم، چون امام خالقِ این انقلاب و در واقع پدیدآورنده این نظام بود و واقعاً تفکیک بین بقای امام و بقای نظام هم برای ما مشکل بود؛ اما امام قُرص و محکم میگفت نخیر، نظام اسلامی به من وابسته نیست. حالا وقتی امامِ با آن عظمت، وجودش ملازم با وجود نظام نباشد و با نبودن او این مردم انقلاب و اسلام را حفظ کنند، دیگر امثال من چه جای حرف زدن دارند که بگوییم اسلام و نظام به من وابسته است! نه؛ صدها نفر از قبیل ما باید قربان اسلام شویم؛ جانمان، مالمان، آبرویمان را بدهیم تا نظام اسلامی بماند و پایههای آن استوار شود!
۱۳۸۲/۰۳/۰۷