#سلام_صبحگاهی
یا صاحِبَ الزَّمان
زمین حال خوشی ندارد
دنیا بیابان بیابان،
در عطش حضور توست.
باد کوچه به کوچه،
در آرزوی نسیم وجودتوست.
خاک دشت به دشت،
رد پایت را تمنا می کند.
بغض سنگین ندیدنت
در گلویمان شکسته است ...
السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
✳️
جمعههای غیبت...
دعای هر روز و شبش، دعای برای فرج امام زمان بود. هر جمعه که میگذشت غصهاش زیاد میشد با گلایه میگفت: آقاجان! این جمعه هم گذشت و نیامدی! بعد محکم میگفت: آقا جانم اگر بیاید حتماً یاریش خواهم کرد!
برای اینکه نشان دهد عاشق چشمبهراهیست، عهد کرد تا هر صبح جمعه به دعای ندبه برود. حساب از دست خودش هم در رفته! نمیداند این چندمین جمعه است که نمیتواند قید خواب را بزند و به دعای ندبه برود. حالا خودش خوب دلیل این همه جمعههای غیبت را میفهمد!
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو
💐روزتان معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد
(علیهم السلام)💐
🌺💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌺💚السلام علیک یابقیة الله
(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
💚🌺السلام علیک یااباعبدالله
الحسین (علیه السلام)
🌺💚السلام علیک یا علی ابن
موسی الرضا(علیه السلام)
💐السلام علیکم یا اهل البیت النبوه
جمیعا" ورحمة الله وبرکاته💐
🌅 زیارت حضرت صاحب الزمان
علیه السلام ( جمعه )
☀️ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
🍃🌻السَّلامُ عَلَيْكَ ياحُجَّةَ الله فِي أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ ياعَيْنَ الله فِي خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يانُورَ الله الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ المُهتَدونَ ويُفَرَّجُ بِهِ عَنِ المُؤْمِنِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها المُهَذَّبُ الخائِفُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها الوَليُّ النّاصِحُ، السَّلامُ عَلَيْكَ ياسَفِينَةَ النَّجاةِ
🍃🌻 السَّلامُ عَلَيْكَ ياعَيْنَ الحَياةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ صَلّى الله عَلَيْكَ وَعَلى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ الله لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَمْرِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ أَنا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِاُولاكَ واُخْراكَ. أَتَقَرَّبُ إِلى الله تَعالى بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الحَقِّ عَلى يَدَيْكَ،
🍃🌻وَأَسْأَلُ الله أَنْ يُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ المُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلى أَعْدائِكَ، وَالمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيائِكَ ، يامَوْلايَ ياصاحِبَ الزَّمانِ، صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وَعَلى آلِ بَيْتِكَ،
🍃🌻هذا يَوْمُ الجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ المُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلى يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الكافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَأَنا يامَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَأَنْتَ يامَولايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الكِرامِ وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِجارَةِ فَأَضِفْنِي وَأَجِرْنِي صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وعَلى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ
💖💖💖
سلام بر تو ای بهار زندگانی!
فصلها جای هم را میگیرند و در دل ما دلتنگی جای دلتنگی بیشتر...فصول میگذرند...پاییز...زمستان...و دوباره بهار...این رنگ به رنگ شدن طبیعت برای ما بدون شما مولای مهربانمان بسیار سخت میگذرد و تداعی اینست که عمرمان بی ظهورتان سپری میشود...
باز فصلی تازه در راه است خدا کند این بهار طبیعت که با بهار قرآن فرا میرسد همراه شود با بهار ظهور و بشود آن بهار واقعی منتظرانتان...امیدواریم و هر لحظه منتظر...
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
﷽
🛣 نزدیکترین راه
ما میتوانیم از طریق نظام هستی که آینه ایست و کمالات امام را به ما نشان میدهد تدریجاً به امام ﷺ برسیم اما این یک راه دور است.
👤 نزدیکترین حقیقت به هر شخصی باطن خودش است.
👈🏻لذا ما از طریق شناخت باطن خودمان میتوانیم امام ﷺ را پیدا کنیم.امام در درون تک تک افراد به صورت یک شعاع نوری وجود دارد.
🔹درون ما اشعههای ملکوتی امام موجود است اما ما از درون خودمان خیلی فاصله گرفته ایم.
🔸انسانهای الهی در درون خودشان غوطه ور میشوند و فرو میروند تا اصل و حقیقت خودشان را پیدا میکنند و متوجه میشوند آن اصل امام ﷺ است...
#امام_زمان
💿 نکات شرح کتاب نجم الثاقب
💔 #نوای_دلتنگی 💔
تشنه را در طلب آب گوارا تا کی
این همه فاصله با حضرت دریا تاکی؟
سالهامیشود ازحال شمابی خبریم
این همه در به دری در دل صحرا تا کی؟
جمعه ها میرسد و میرود اما بی تو
انتظار فرج ای دادرس ما، تا کی؟
دوری ازماست وگرنه تو به ما نزدیکی
ما که مردیم، جدایی ز تو آقا تا کی؟
شیعیان جز تو ندارند پناهی برگرد
گریه و ندبه و ذکر فرج ما تا کی؟
همه جا پرشده از جرم و جنایت برگرد
دیدن این همه غم ، یوسف زهرا
تا کی؟
#العجل_مولای_غریبم
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_بیست_سوم اگه بخوای می تونم نشونی آرمان رو برات پیدا کنم ...داداشش توی پاساژ انقلاب موبایل ف
🌷#قسمت_بیست_چهارم
سمانه گازی به سیب زد
_واقعا می خوای آرمان رو پیدا کنی؟ شونه ای بالا انداختم.
سمانه با دهن پر گفت:
_من که می گم بی خیال اون هشت سال پیش بشو ...همین امیر حسینو محکم بچسب...
نگاهش کردم
_سویچ ماشینش رو به من داد...
دهن باز سمانه خنده دار بود.
سرش رو از پنجره اتاقش بیرون کرد:
_کو ... من که نمی بینم ..؟
با بُهت به طرفم برگشت
_الان ماشین دست توئه...؟
_دیروز صبح که از خواب بیدار شدم رفته بود.
سویچ روی میز بود ...ماشین هم پارکینگه ...گفته سندش رو هم به نامم میزنه...
ابرو های سمانه بالا پرید:
_رو چه حسابی ؟
خیلی خونسرد گفتم:
_به عنوان مهریه ...فکر کنم می خواد محرمیت مون تمومش کنه...
سمانه لب گزید
_اینکه خیلی نامردیه ...اسمت افتاده سر زبون ها...
پوزخندی زدم:
_بی خیال کل زندگی من با همین نامرد ها پر شده ...بهنام ...آرمان ...امیر حسین...
نگاه سمانه رنگ ترحم گرفت از چیزی که واقعا بدم میومد...
آهسته گفت
_عمه طلا خبر داره ؟
اه مامان ...وقتی ماجرای ماشین پارک شده رو فهمید همون جا قلبش گرفت ...تا شب هم مریض بود ...دیگه حتی جواب سلام منو هم نمیده...
سمانه سیب نیم خورده اشو توی بشقاب گذاشت
_فکر میکنی با پیدا کردن آرمان مشکلاتت حل بشه...
شونه ای بالا میندازم
_نمی دونم ...دیگه چیزی که درست شدنی نیست.
من همون ماهی ام ...به ظاهر همه فراموش کردن ...ولی اصل قضیه یک چیز دیگست... .
*
روی صندلی توی پارک نشسته بودم...
هوا سوز بدی داشت ...چند نفر در حال ورزش کردن بودن...
ماشین شراره رو دیدم که داشت پارک می کرد...
با خوشحالی دستی برام تکون داد...
به طرفش رفتم...
در عقب رو باز کرد و با چیزی که دیدم سر جام استُپ کردم...
یک پسر بچه تپلی چهار و پنج ساله از ماشین پیاده شد.
این بچه شراره است...
شراره و پسر بچه نزدیک شدن...
شراره موهای رنگ کرده شو زیر شال پشمیش فرو کرد
_سلام ماهی...
و من نگاهم هنوز مات اون پسر بچه بود..
شراره سر خم کرد و به پسر بچه گفت:
_اینم خاله ماهی که می گفتم...
پسر بچه دست کوچولوش رو که با دستکش های باب اسفنجی پوشیده شده بود جلو آورد:
_اسم من سامیاره..خوشبختم
از لفظ و قلم حرف زدنش بی اختیار خنده م گرفت.
دستشو گرفتم و یکدفعه تو آغوشم کشیدم...
_سلام آقا پسر جنتلمن ...منم ماهی ام...
لپ های تپل سامیار از سرما سرخ و یخ بود ...کلاه زرد و قرمزش و تو صورتش کشیدم. .
نگاهم به شراره افتاد که با عشق به سامیار نگاه می کرد.
نمی دونم ولی افسوسی که داشتم به زبون آوردم
_شاید اگه اون آبرو ریزی نمی افتاد .. منم الان یک بچه اینقدری یا بزرگترش داشتم ..
نگاه شراره با غم بود.
_نمی دونم واقعا چی شده ...ولی...
آهی کشید..
دست سامیار رو کشیدم
_با یک آب انار ملس چطوری آقا سامی؟؟
اونم خودشو با قدم های بزرگم هماهنگ کرد و به طرف کافی شاپ رفتیم...
نی به داخل لیوان بزرگ آب انار فرو کردم...
شراره صورت شکلاتی سامیار رو تمیز کرد
_الان می خوای چکار کنی ؟
کلافه پوفی کردم
_باید پیداش کنم ...
شراره به چشمهام زل زد
_ماهی ...بهتر نیست زندگی تو بکنی ...پیدا کردن آرمان قرار نیست چیزی رو درست کنه..
سرمو تکون دادم
_چرا ...یقین دارم درست می شه ...فقط و فقط باید به یک نفر ثابت کنم که من بی گناهم..
شراره به صندلی تکیه داد
_حالا که فکر شو میکنم .. هیچوقت سر در نیاوردم چرا آرمان اصرار داشت که باهات
صحبت کنه ...و چطور اینقدر قشنگ نقش بازی می کرد که پسر خوبی شده بخاطر حرف های تو...
پس همه ی اون اتفاق ها یک نقشه بوده ...یک نقشه از پیش تعیین شده...
گیج بودم ..گفتم
_من نمی فهمم بی آبرویی من واسه کسی چه نفعی داشت...
شراره جلوتر آمد و با صدای آروم گفت
_شاید یکی با پسر خاله ت مشکل داشته...
اخم کردم ...بهنام؟بعد آرومتر گفت:
_یا پای یک رقیب برای تو در میون بوده...
ته دلم آشوب شد
صدای زنگ گوشی شراره منو از فکر بیرون آورد.
عزیزم و عکس یک مرد روی گوشی خودنمایی میکرد ..
نیش شراره باز شد
_الو علی جان سلام خوبی ...خسته نباشی...
سامیار به شراره آویزون شد
_منم می خوام با بابا علی حرف بزنم...
شوهر شراره...
چقدر عوض شده بود دختر روبه روی من ...به دستش نگاه کردم که حلقه ظریفی داشت هنوز اون خالکوبی روی دستش رو یادمه ..ولی الان هیچ اثری از اون نبود.
..آرایش ساده و خانمانه بهش میومد ...همیشه خط چشمای سیاه روی چشمهاش معصومیت نگاهشو می پوشوند...
شراره دستشو تکون داد
_هی ...کجایی ...چرا خیره خیره نگاهم میکنی .؟
من کجا بودم ...درست توی گذشته ...گذشته ای که تمامی نداشت...
توی یک برگه چیزی یادداشت کرد و برگه رو به طرف گرفت:
_
🌷#قسمت_بیست_پنجم
_آدرس دقیق مغازه ی برادر آرمانه
برگه رو از دستش گرفتم
_هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم ...ولی..
نگاهی به سامیار کرد
_من زندگی مو دوست دارم نمی خوام سایه نحس گذشته روش بیفته...
برگه رو تا کردم تو کیفم گذاشتم...
شراره بلند شد:
_من باید برم تا یک ساعت دیگه علی میاد..
خنده بلندی سر داد...
_تازه تو این یک ساعت باید نهار هم درست کنم...
و سامیار رو بغل گرفت...
_رفتی باهام تماس بگیر ...خداحافظ
و از در کافی شاپ بیرون رفت...
شراره حق داشت زندگی ای داشت که شاید خیلی ها آرزو شون بود ...آرزوی اینکه تمام دغدغه شون این باشه که چی درست کنن نهار ظهرشون چی باشه و کثیف نکردن لباس بچه شون .. تمام عشقشون ساعتی باشه که شوهرشون میاد...
یک خانواده آرزوی هر کسی...
****
لباسای اضافه رو تو سبد ریختم و به طرف اکرم ُهُل دادم
_اینا رو بزار سر رگال...
گوشی رو چک کردم با کمال تعجب دیدم چهار تماس بی پاسخ از مریم سادات داشتم...
شماره شو گرفتم بوق اول نخورده برداشت:
_سلام زن دادش بی معرفتم...
چه ساده بود این مریم سادات و ساده فکر میکرد نسبت منو با خودش..
_سلام عزیزم ...ببخشید...
هنوز کلامم تموم نشده مسلسل وار گفت
_شب فسنجون درست کردم از طلا خانم اجازه ت رو گرفتم باید بیای اینجا...
_اونوقت به چه مناسبت ..
با سوز و گداز گفت
_اولا چون خواهر شوهرت دستور دادن ....دوما چون این خواهر شوهر بخت برگشتتون شب تنهان.. .
برای اینکه از سر بازش کنم و دنبال بهانه باشم گفتم
_باشه به مامان بگم...
صدای جیغ جیغش از پشت گوشی آمد
_من گفتم دیگه به طلا خانم ...ایشون هم شب می رن خونه دایی طاهر ...بیا دیگه...
یک باشه باشه گفتم تا صداش پرده گوشمو پاره نکرده..
با صدای غش غش خنده خداحافظی کرد...
بلافاصله شماره مامانو گرفتم با دلخوری یک بله گفت:
_سلام ...مریم سادات زنگ زد
_بعله میدونم ...من میرم خونه داییت پروانه هم تنهاست ...دایی ماموریته.
و گوشی رو قطع کرد...
هنوز دلخور بود .. آهی کشیدم ..
وسایلمو تو کیفم گذاشتم که نگاهم به کاغذ تا شده آدرس برادر آرمان افتاد .. قرار بود امشب برم که نشد...
کاغذ رو ته کیفم گذاشتم راهی خونه ی حاج خانم شدم..
هر وقت نزدیک این خونه میشم تمام تنم می لرزه هنوز اون روز شوم رو نمیتونم فراموش کنم.
زنگ در رو زدم.
در باز شد...
بوی خوش فسنجون توی راهرو پیچیده بود...
مریم سادات با یک پیراهن راحتی و موهای باز به بدرقه م آمد
_سلام عروس خانم...
زیپ چکمه هامو باز کردم
_چه بوهای خوشمزه ای میاد ..
🌷#قسمت_بیست_ششم
کنار شومینه نشستم...
مریم سادات با دوتا فنجون چای کنارم نشست...
عطر هل و دارچین حس خوبی بهم میداد...
_چرا تنهایی ...پس نگار کجاست...
نیش خندی زد
_ بخاطر شوهر جنابعالی...
دلم ُهُری پائین ریخت..
_ایشون امشب شیفت دارن ...منم هلک و هلک از شهرستان آمدم ...نگار هم امتحان داشت موند پیش باباش ...فردا مامان میاد ...آمدم اینجا رو یک سرو سامونی بدم...
به دور بر خونه نگاهی کردم تمیز و مرتب بود.
بعد با خجالت و شرمنده گی گفت:
_فقط ببخشید من اصلا وقت نکردم ..می خواستم برم آرایشگاه ...آخه از قبل محرمی نرفتم
...اشکال نداره تنها باشی...
نگاهی به ابرو های در آمده اش کردم ..
_موچین داری ؟ با چشم های درشت شده گفت:
_نگو که بلدی ؟ از خنده لبمو گزیدم...
بلند شد یک کل کشید
_اوه.. اوه...عروس هنرمند مون ..
و از خداخواسته به طرف کیفش رفت...
_اول پاشو یک لباس راحت بپوش ...تا من وسایل بیارم...
بعد همون لباس راحتی ای توی کاورکه قبلا تعارفم کرده بود برام آورد موهامو باز کردم و تاپ و دامن کوتاه پوشیدم...
_ماشالا ماشالا...
با خجالت و هزار سرخ و سفید شدن نشستم ...موهام باز کردم تا یکم از لُختی سر شونه هام کم بشه...
کیفش رو آورد وسط پذیرایی...
کنارش نشستم..
_زیاد نمی خوام باریک بشه ..
و دستی روی آبرو هاش کشید...
سرشو روی پام گذاشتم...
از صدقه سری این چند سال یک مدتی هم توی آرایشگاه کار میکردم که بخاطر شرایط کاری مامان نخواست برم اونجا...
تند تند موهای زیر ابروشو بر میداشتم.. .
همینطور که چشاش بسته بود گفت _وای ماهی اصلا دستت درد نداره...
یادم آمد همه مشتری ها تو سالن همین حرفو بهم می زدن ..
مریم سادات گفت
_فردا مامان میاد واسه شب میهمان داریم .. البته داداش امیر رستوران گرفته ...ولی خوب عصر میان دوست و آشنا واسه دیدنشون...
دستی به ابروی تمیز شده ش کشیدم..
همینطور که سرش رو پام بود خودشو تو آینه نگاه کرد
_وای ماهی چه کردی دختر ...از این به بعد فقط میدم تو واسم ابرو برداری...
آینه رو گذاشت و با خنده گفت:
_خواهرای شوهرم بفهمن همچین زن دادش هنرمندی دارم دق میکنن از دست زن داداش شون
...
با خنده نگاهش میکردم که با صدای مریم گفتن یکی دوتاییمون سر بلند کردیم...
امیر حسین با چشای درشت شده و با چند پلاستیک میوه وسط پذیرایی بود.
نفسم توی سینه حبس شد...
مریم سادات همینطور دراز کشیده گفت
_ا...داداش کی اومدی ؟
و نگاه امیر حسین به سرتاپای من بود.
دیدم که چطور آب دهنش رو قورت داد...
سریع به طرف آشپزخونه رفت.
مریم سادات سرشو از روی پام برداشت وبه طرف آشپزخونه رفت انگار پام فلج شده بود حتی نمی تونستم تکون بخورم...
امیر حسین در حالیکه سرش پایین بود وارد پذیرایی شد...
_سلام خوبی...
در یک لحظه انگاری خون به مغزم رسید یک دفعه از جام بلند شدم...
بلند شدنم با اون دامن چین چین کوتاه افتضاح تر بود...
فقط نگام هراسون روی مبل ها بود و دنبال مانتوم می گشتم و با دیدن چادر مریم سادات روی چوب جالباسی آویز در به طرفش رفتم...
سرعت باد از من کمتر بود ولی هنوز دستم به چادر نرسیده یکدفعه روی زمین و هوا بودم...
پام روی قالیچه سر خورد ناخودآگاه به چادر چنگ زدم که چادر که به گل میخ جالباسی بود گیر کرد و جالباسی به طرفم سقوط کرد و من فقط درد کشنده ای رو توی سرم حس کردم...
_چکار کردی ؟
و دستهای امیر حسین بود که منو از زیر یک خروار لباس بیرون کشید..
مریم سادات تو آستانه آشپزخونه ظاهر شد و با دیدن وضعیت من هینی کشید
_چی شده ؟.
احساس کردم سرم خیس شده.
امیر حسین فریاد زد:
_مریم یک دستمال بیار..
نفسای تند و کلافه ی امیر حسین زیر گوشم بود
_دختره ی احمق ...ببین چه بلایی سر خودت آوردی...
بغض کردم...
دستشو محکم روی سرم فشار میداد...
مریم سادات با هول و دستپاچه تکه پارچه ای جلوش گرفت
_ببریمش دکتر...
امیر حسین تشر زد
_لازم نکرده ...یک نوشیدنی شیرین براش بیار...
چشام تار میدید .. .
تو دلم خاک بر سر بی عرضه ای به خودم گفتم ...الان بهتر شد با این وضعیت تو بغلشی...
مریم سادات لیوان آبی رو نزدیک لبم آورد.
_خونریزیش بند آمد...
امیر حسین دستشو از روی سرم برداشت
_آره ...بهتر شد ...برو از تو ماشینم کیفم رو بیار...
مریم سادات رفت...
و امیر حسین دستشو محکمتر دورم حلقه کرد
_از چی اینقدر فرار میکنی ؟!...مثلا فکر میکنی من با دیدنت قراره هوایی بشم.. .
وای وای ...دلم می خواست زمین دهن وا کنده منِ احمق رو ببلعه ...
با حرص نگاهش کردم ...خیر سرش دکتر این مملکت بود نمی دونست الان وقت این حرفا نیست...