صالحین تنها مسیر
🌷#ادامه_قسمت_بیستم هانیه به بیرون اشاره کرد... برای یک لحظه از فکر رفتنش .. تمام تنم یخ کرد..
🌷#قسمت_بیستویکم
آچار به دست از پشت بخاری بیرون اومد
_درست شد مادر جون...
مادر جون!!!!!
سلامی زیر لب داد ...اخمش زیادی تو ذوق میزد.. .
منم هنوز یک لنگه از آستین پالتو تو دستم بود..
مامان چش غره رفت
_ماهی جان ...برو لباس عوض کن ...می خوایم شام بخوریم...
لب گزیدم...باز یک نمایش تازه...
امیر حسین به طرف دستشویی رفت تا دستاشو بشوره...
مثل پلنگ جلو مامان پریدم
_این اینجا چکار میکنه...
مامان دستشو هیس وار روی بینیش گذاشت:
_مادر جون ...مادرش نبود ...خواهرش زنگ زد امیر حسین خونه تنهاست ...منم دعوتش کردم ...خیر سرمون دامادمونه ها...
با حرص لبام رو روی هم فشار دادم...
که مامان چش غره ای رفت
_پاشو بیا ...کارهای خدا برعکسه ...همین امشب تو دیر اومدی ...پسره خون خونش رو میخورد...
به درک غلیظی گفتم و خودمو رو مبل انداختم...
امیر حسین از دستشویی بیرون آمد
مامان نیشش باز شد
_بیا مامان جان شام آماده است...
وای وای .. من امشب دق نکنم خوبه... چه نونی بهم قرض میدن ...مامان جان مامان جان. ..
با همون مانتو و شلوار و شال سر میز نشستم ...زود شامش بخوره و بره...
اینقدر امیر حسین از دست پخت مامان تعریف کرد و مامان قربون صدقه اش رفت که شام کوفتم شد...
ظرفارو توی سینگ گذاشتم و مامان یک سینی چای ریخت:
_بیا مادر فردا خودم می شورم...
دستام رو که پر کف بود با بی حوصلگی زیر شیر آب گرفتم...
_نه می شورم..
مامان نزدیک شد در گوشم آهسته گفت
_برو اون مانتوی لامصبت رو از تنت در بیار و مثل آدم بیا بشین...
چپ چپ نگاهش کردم...
مامان کنار امیر حسین که داشت با کنترل تلویزیون شبکه هارو بالا و پایین میکرد نشست:
_مامان جان نمی دونم چرا چند وقت زانوم درد می کنه...
امیر کنترل تلویزیون رو میز گذاشت:
_میام یک روز دنبالتون تا باهم بریم بیمارستان یک چکاپ کامل بشین...
دور ترین صندلی به اونهارو انتخاب کردم و نشستم.
سرم درد می کرد امروز ظرفیتم به اندازه کافی پر بود ...حرف ها و توضیح هات شراره هنوز توی گوشم بود.
یک دفعه صدای مامانو شنیدم
_ماهی جان ...مامان ...رخت خواب برای امیر حسین پهن کن....
با دهن باز تقریبا به مامان زل زدم...
مامان که بُهت منو دید با حرص خودش بلند شد...
امیر حسین سریع بلند شد
_نه مامان جان من دیگه میرم ...مزاحم نمی شم...
مامان همینطور که از توی کمد رختخواب و پتو و بالش بر می داشت گفت:
_می خوای تنها بری تو اون خونه ی درندشت ؟؟
..آدم خوفِش میگیره مادر ... حالا یک شب بهتون بد بگذره ...
امیر حسین محجوبانه سر به زیر انداخت
_نه خواهش میکنم...
و نشست...
منم درست انگار ،سریال خانوادگی از تلویزیونی می دیدم...
مامان کشون کشون لحاف رو تا اتاق من آورد...
وقتی در اتاقم رو باز کرد لحاف رو روی زمین انداخت...
تازه به خودم آمدم...
_مامان!!!...
وبا یک قدم خودمو به اتاقم رسوندم.
مامان در رو بست و با صدای آروم غر زد:
_مامانو مرض...
با پام لگدی به تشک زدم
_چرا اینجا پهن کردی؟
مامان تای تشک رو باز کرد.
_خوبه دیدی بخاری پذیرایی خرابه .. می خوای پسر مردم تا صبح مریض کنی ...انتظار هم نداشته باش بیاد ور دل من بخوابه...
دستمو رو دهنم گذاشتم تا جیغم در نیاد
_اصلا چرا اصرار کردی شب بمونه ؟
مامان همینطور که ملافه رو روی تشک پهن میکرد گفت :
_بگیر سرشو ...فکر نکن یادم میره خیره سربازی هاتو ... از وقتی اومدی با مانتو و شلوار نشستی...
کلافه روی تخت نشستم.
خسته خودمو روی تخت انداختم و با حالت زاری گفتم:
_تو رو خدا مامان اینقدر اذیت ام نکن...
مامان صورتمو بوسید و از روی دلجویی گفت:
_قربونت برم دختر خوشگلم ...چیزی که تو آیینه میبینی من تو خشت خام میبینم ...یکم حرف گوش کن مامان جان ...بدون کاری که می کنم به صلاح تو هستش..
متکا رو روی تشک گذاشت از اتاق بیرون رفت...
اشکام سرازیر شد..چقدر ذلیل بودم که مامانم واسه زندگیم دست به چنین کارهایی میزنه...
در اتاق زده شد و امیر حسین وارد اتاق شد...
بدون اینکه به من نگاهی کنه روی تشک دراز کشید ، گوشیشو خاموش کرد و اونو بالای سرش گذاشت..
طاق باز خوابیده بود.
با اینکه چشماش بسته بود پلک چشمش می پرید...
نفسم رو با حرص بیرون دادم همینطور که چشماش بسته بود آروم گفت:
_از فردا حق نداری بری سر کار!
به پلکای بسته ش خیره شدم بودم:
یعنی چی حق نداری بری سر کار ؟
یک دفعه چشمهاشو باز کرد و نگاه گنگ منو شکار کرد.
_یعنی چی حق ندارم برم سرکار؟
نگاهم کرد..ولی اروم چشاشو بست
از کوره در رفتم...
_تو چکاره ی منی که برام تعیین تکلیف میکنی ؟
.نکنه یک شب مامانم بهت گفته پسرم هوا برت داشته...
🌷#قسمت_بیست_دوم
نخیر از این خبرها نیست ...دو روز دیگه
رفتی ...فکر اینو بکن که من چه خاکی تو سرم بریزم ...از سر دلخوشیم توی اون فروشگاه نرفتم ...البته اگه معنی نیاز رو بفهمی...
چشماش آروم باز کرد و با خونسردی گفت:
_اون کار در شان شما نیست...
بی اراده پوزخند صدا داری زدم:
_آقای دکتر مثل اینکه یادتون رفته بنده حتی دیپلم هم ندارم ...
اخمی کرد و گفت:
_خوب می تونی ادامه تحصیل بدی...
زدم زیر خنده ولی اون همچنان با اخم نگاهم میکرد
_منتظر بودم شما بیای تو زندگیم تا برای آینده م برنامه ریزی کنی...
بهش برخورد ، چشمای روشنش گشاد شد :
_ از یکی از دوستام کمک میگیرم تا بتونی دیپلم بگیری ...برای سال بعد هم کمک میکنم دانشگاه شرکت کنی...
بی حوصله از حرف ها و وعده هاش نگاهمو به گوشیم دوختم:
_شما مهمون یک روز و دو روز این خونه ای ...پس لطفا فکرها و عقایدت رو واسه خودت نگه دار ...من واسه زندگی خودم ، خودم تصمیم میگیرم ...دلم بخواد هم از این شغل بدتر شو میرم ..احتیاج به آقا بالاسر ندارم ...مخصوصا شما که تو زندگی من هیچکاره ای.
تا حرفام تموم شد ...یکدفعه پام کشیده شد از ترس جیغ کوتاهی کشیدم و گوشیم به دیوار پشت سرم خورد از شدت کشیده شدن، با باسن به پایین تخت خوردم ..درست رو تشک امیر حسین افتادم ..از درد چشمام رو بستم و با ناله تا چشم باز کردم ... با چشمای به خون نشسته ی امیر حسین مواجه شدم ...از هیبت اون چشم ها که انگار آتیش ازشون می بارید ،دردی رو که تا کمرم پبچیده بود فراموش کردم ...صورتش چند سانت با صورت من فاصله داشت.
_می خوای الان بهت ثابت کنم من چکاره ی زندگی تو هستم..آره؟ و آره شو تقریبا داد زد بطوری که پلک چشمم از ترس پرید
_مثل اینکه وقتش رسیده بهت نشون بدم نسبت مون چیه؟
من زیر خودش کشید ..از ترس مردم ..
بازدم داغش به صورتم می خورد..
صورتش رو جلو آورد لبهاش روی لبهام میکشید ..دوباره خاطره مزخرف اون روز فاجعه تو ذهنم امد ..
نفس گرفتم ..لب زدم
_نکن ..تو رو خدا ..
تمام التماسم رو توی نگاهم ریختم...
سر شو بلند کرد و از روی من بلند شد...
به تخت تکیه زد و کلافه دستی لای موهایش کشید...
اشکام راه گرفته بود ...نفسم با هق هق همراه بود...
از اتاق بیرون رفت...
هنوز روی تشک دراز کش بودم و اشک می ریختم...
در اتاق باز شد...
امیر حسین با یک لیوان آب وارد شد و کنارم نشست...
با اخم گفت:
_بسه دیگه...
لیوان آب رو نزدیکم گرفت لاجرعه تمام آب رو سر کشیدم...
سکسه ی ناشی از گریه م بند اومده بود.
کل موهام از گریه و عرق خیس شده بود به گردنم چسبیده بود...
سر پایین انداخت
_ببخشید ..
مقنعه رو از سرم برداشتم...
امیر حسین با اخم به موهام زل زد...
_قبلا موهات خیلی بلند بود!!!
روی تخت نشستم...
این چی داشت میگفت ...مگه خبر نداشت از بدبختی های من...
دماغمو بالا کشیدم
_موی بلند می خوام چکار...
با همون اخم نگاهم کرد ...روی تشکش دراز کشید...
برق بالای سرم رو خاموش کردم و دراز کشیدم...
هنوز کف دستم از هرم نفس هاش داغ بود...
کلافه غلتی زدم و بهش نگاه کردم...
بدون اینکه ساعد دستشو از روی چشماش برداره گفت...
_ماهی خواهش میکنم ..رو اعصابم نباش ..منم ظرفیتی دارم ... لطفا از فردا نوبت شب به جای همکارات اضافه کار واینستا. ..سویچ ماشین هم میزارم
...نمی خواد با اون ماشین رفت و آمد کنی...
پتو رو روم کشیدم
_خودمم دوست ندارم تا ساعت یازده شب سر کار باشم ...پیش آمد مجبور شدم ...بابت ماشین هم ممنون...
با همون ژستش گفت
_من تعارف نکردم ...دو روز دیگه پلاک ماشین جدید میاد ...اون ماشینو دیگه لازم ندارم
...بخوای محضری به نامت میزنم...
با اخم گفتم
_نه نمی خوام دینی باشه...
دستشو از روی چشمهاش برداشت
_تو فکر کن یکم از مهریته...
بغض بدی به گلوم چسبید...
پس خودشم به این باور رسیده که داره مهریه م رو کم کم میده...
دستی به موهام کشیدم ...ههه ...موهای بلند...
با چشایی گشاد شده روی تخت نشستم
_تو از کجا می دونستی موهای من بلند بوده... !؟
به آنی چشمهاش رو باز کرد همینطور نگاهم می کرد...
کلافه پتو رو روی خودش کشید و پشتش رو به من کرد:
_نمی دونم شاید از مامان یا زن عمو طلعت شنیدم...
دستمو روی تخت کشیدم تا بقایای گوشی مو پیدا کنم ..باتری و قابش در آمده بود ...درستش کردم...
تا روشن کردم ...نتش وصل شد...
چند پیام از توی گروه دختر خوشگلای دبیرستان صدوقی بود که نخونده از گروه لفت دادم...
و یک پیام از شراره...
🌷#قسمت_بیست_سوم
اگه بخوای می تونم نشونی آرمان رو برات پیدا کنم ...داداشش توی پاساژ انقلاب موبایل فروشی داره ...اتفاقی دیدمش ...ماهی من توی گذشته بی تقصیر ترینم ...امیدوارم منو ببخشی....
آرمان ....آرمان ...شاید اون بتونه کمکم بکنه...
صبح از صدای رادیوی مامان از
خواب بیدار شدم ...
تا چشم باز کردم جای خالی امیر حسین رو دیدم تشکش رو مرتب جمع کرده بود...
مامان در زد و وارد اتاق شد
_بیدار شدی مامان جان...
خمیازه ای کشیدم ...از زیر پتو بیرون آمدم
_سلام...
یکدفعه اخماش تو هم رفت
_سلام و زهر مار ...نکنه از دیشب با همین مانتو و شلوار خوابیدی؟؟
پوف کلافه کشیدم...
همینطور که تخت رو مرتب می کردم غر زدم:
_نه لباس عربی براش پوشیده بودم...
سرشو با افسوس تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
#سلام_صبحگاهی
یا صاحِبَ الزَّمان
زمین حال خوشی ندارد
دنیا بیابان بیابان،
در عطش حضور توست.
باد کوچه به کوچه،
در آرزوی نسیم وجودتوست.
خاک دشت به دشت،
رد پایت را تمنا می کند.
بغض سنگین ندیدنت
در گلویمان شکسته است ...
السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
✳️
جمعههای غیبت...
دعای هر روز و شبش، دعای برای فرج امام زمان بود. هر جمعه که میگذشت غصهاش زیاد میشد با گلایه میگفت: آقاجان! این جمعه هم گذشت و نیامدی! بعد محکم میگفت: آقا جانم اگر بیاید حتماً یاریش خواهم کرد!
برای اینکه نشان دهد عاشق چشمبهراهیست، عهد کرد تا هر صبح جمعه به دعای ندبه برود. حساب از دست خودش هم در رفته! نمیداند این چندمین جمعه است که نمیتواند قید خواب را بزند و به دعای ندبه برود. حالا خودش خوب دلیل این همه جمعههای غیبت را میفهمد!
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو
💐روزتان معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد
(علیهم السلام)💐
🌺💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌺💚السلام علیک یابقیة الله
(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
💚🌺السلام علیک یااباعبدالله
الحسین (علیه السلام)
🌺💚السلام علیک یا علی ابن
موسی الرضا(علیه السلام)
💐السلام علیکم یا اهل البیت النبوه
جمیعا" ورحمة الله وبرکاته💐
🌅 زیارت حضرت صاحب الزمان
علیه السلام ( جمعه )
☀️ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
🍃🌻السَّلامُ عَلَيْكَ ياحُجَّةَ الله فِي أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ ياعَيْنَ الله فِي خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يانُورَ الله الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ المُهتَدونَ ويُفَرَّجُ بِهِ عَنِ المُؤْمِنِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها المُهَذَّبُ الخائِفُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها الوَليُّ النّاصِحُ، السَّلامُ عَلَيْكَ ياسَفِينَةَ النَّجاةِ
🍃🌻 السَّلامُ عَلَيْكَ ياعَيْنَ الحَياةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ صَلّى الله عَلَيْكَ وَعَلى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ الله لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَمْرِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ أَنا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِاُولاكَ واُخْراكَ. أَتَقَرَّبُ إِلى الله تَعالى بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الحَقِّ عَلى يَدَيْكَ،
🍃🌻وَأَسْأَلُ الله أَنْ يُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ المُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلى أَعْدائِكَ، وَالمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيائِكَ ، يامَوْلايَ ياصاحِبَ الزَّمانِ، صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وَعَلى آلِ بَيْتِكَ،
🍃🌻هذا يَوْمُ الجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ المُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلى يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الكافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَأَنا يامَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَأَنْتَ يامَولايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الكِرامِ وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِجارَةِ فَأَضِفْنِي وَأَجِرْنِي صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وعَلى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ
💖💖💖
سلام بر تو ای بهار زندگانی!
فصلها جای هم را میگیرند و در دل ما دلتنگی جای دلتنگی بیشتر...فصول میگذرند...پاییز...زمستان...و دوباره بهار...این رنگ به رنگ شدن طبیعت برای ما بدون شما مولای مهربانمان بسیار سخت میگذرد و تداعی اینست که عمرمان بی ظهورتان سپری میشود...
باز فصلی تازه در راه است خدا کند این بهار طبیعت که با بهار قرآن فرا میرسد همراه شود با بهار ظهور و بشود آن بهار واقعی منتظرانتان...امیدواریم و هر لحظه منتظر...
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
﷽
🛣 نزدیکترین راه
ما میتوانیم از طریق نظام هستی که آینه ایست و کمالات امام را به ما نشان میدهد تدریجاً به امام ﷺ برسیم اما این یک راه دور است.
👤 نزدیکترین حقیقت به هر شخصی باطن خودش است.
👈🏻لذا ما از طریق شناخت باطن خودمان میتوانیم امام ﷺ را پیدا کنیم.امام در درون تک تک افراد به صورت یک شعاع نوری وجود دارد.
🔹درون ما اشعههای ملکوتی امام موجود است اما ما از درون خودمان خیلی فاصله گرفته ایم.
🔸انسانهای الهی در درون خودشان غوطه ور میشوند و فرو میروند تا اصل و حقیقت خودشان را پیدا میکنند و متوجه میشوند آن اصل امام ﷺ است...
#امام_زمان
💿 نکات شرح کتاب نجم الثاقب
💔 #نوای_دلتنگی 💔
تشنه را در طلب آب گوارا تا کی
این همه فاصله با حضرت دریا تاکی؟
سالهامیشود ازحال شمابی خبریم
این همه در به دری در دل صحرا تا کی؟
جمعه ها میرسد و میرود اما بی تو
انتظار فرج ای دادرس ما، تا کی؟
دوری ازماست وگرنه تو به ما نزدیکی
ما که مردیم، جدایی ز تو آقا تا کی؟
شیعیان جز تو ندارند پناهی برگرد
گریه و ندبه و ذکر فرج ما تا کی؟
همه جا پرشده از جرم و جنایت برگرد
دیدن این همه غم ، یوسف زهرا
تا کی؟
#العجل_مولای_غریبم
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_بیست_سوم اگه بخوای می تونم نشونی آرمان رو برات پیدا کنم ...داداشش توی پاساژ انقلاب موبایل ف
🌷#قسمت_بیست_چهارم
سمانه گازی به سیب زد
_واقعا می خوای آرمان رو پیدا کنی؟ شونه ای بالا انداختم.
سمانه با دهن پر گفت:
_من که می گم بی خیال اون هشت سال پیش بشو ...همین امیر حسینو محکم بچسب...
نگاهش کردم
_سویچ ماشینش رو به من داد...
دهن باز سمانه خنده دار بود.
سرش رو از پنجره اتاقش بیرون کرد:
_کو ... من که نمی بینم ..؟
با بُهت به طرفم برگشت
_الان ماشین دست توئه...؟
_دیروز صبح که از خواب بیدار شدم رفته بود.
سویچ روی میز بود ...ماشین هم پارکینگه ...گفته سندش رو هم به نامم میزنه...
ابرو های سمانه بالا پرید:
_رو چه حسابی ؟
خیلی خونسرد گفتم:
_به عنوان مهریه ...فکر کنم می خواد محرمیت مون تمومش کنه...
سمانه لب گزید
_اینکه خیلی نامردیه ...اسمت افتاده سر زبون ها...
پوزخندی زدم:
_بی خیال کل زندگی من با همین نامرد ها پر شده ...بهنام ...آرمان ...امیر حسین...
نگاه سمانه رنگ ترحم گرفت از چیزی که واقعا بدم میومد...
آهسته گفت
_عمه طلا خبر داره ؟
اه مامان ...وقتی ماجرای ماشین پارک شده رو فهمید همون جا قلبش گرفت ...تا شب هم مریض بود ...دیگه حتی جواب سلام منو هم نمیده...
سمانه سیب نیم خورده اشو توی بشقاب گذاشت
_فکر میکنی با پیدا کردن آرمان مشکلاتت حل بشه...
شونه ای بالا میندازم
_نمی دونم ...دیگه چیزی که درست شدنی نیست.
من همون ماهی ام ...به ظاهر همه فراموش کردن ...ولی اصل قضیه یک چیز دیگست... .
*
روی صندلی توی پارک نشسته بودم...
هوا سوز بدی داشت ...چند نفر در حال ورزش کردن بودن...
ماشین شراره رو دیدم که داشت پارک می کرد...
با خوشحالی دستی برام تکون داد...
به طرفش رفتم...
در عقب رو باز کرد و با چیزی که دیدم سر جام استُپ کردم...
یک پسر بچه تپلی چهار و پنج ساله از ماشین پیاده شد.
این بچه شراره است...
شراره و پسر بچه نزدیک شدن...
شراره موهای رنگ کرده شو زیر شال پشمیش فرو کرد
_سلام ماهی...
و من نگاهم هنوز مات اون پسر بچه بود..
شراره سر خم کرد و به پسر بچه گفت:
_اینم خاله ماهی که می گفتم...
پسر بچه دست کوچولوش رو که با دستکش های باب اسفنجی پوشیده شده بود جلو آورد:
_اسم من سامیاره..خوشبختم
از لفظ و قلم حرف زدنش بی اختیار خنده م گرفت.
دستشو گرفتم و یکدفعه تو آغوشم کشیدم...
_سلام آقا پسر جنتلمن ...منم ماهی ام...
لپ های تپل سامیار از سرما سرخ و یخ بود ...کلاه زرد و قرمزش و تو صورتش کشیدم. .
نگاهم به شراره افتاد که با عشق به سامیار نگاه می کرد.
نمی دونم ولی افسوسی که داشتم به زبون آوردم
_شاید اگه اون آبرو ریزی نمی افتاد .. منم الان یک بچه اینقدری یا بزرگترش داشتم ..
نگاه شراره با غم بود.
_نمی دونم واقعا چی شده ...ولی...
آهی کشید..
دست سامیار رو کشیدم
_با یک آب انار ملس چطوری آقا سامی؟؟
اونم خودشو با قدم های بزرگم هماهنگ کرد و به طرف کافی شاپ رفتیم...
نی به داخل لیوان بزرگ آب انار فرو کردم...
شراره صورت شکلاتی سامیار رو تمیز کرد
_الان می خوای چکار کنی ؟
کلافه پوفی کردم
_باید پیداش کنم ...
شراره به چشمهام زل زد
_ماهی ...بهتر نیست زندگی تو بکنی ...پیدا کردن آرمان قرار نیست چیزی رو درست کنه..
سرمو تکون دادم
_چرا ...یقین دارم درست می شه ...فقط و فقط باید به یک نفر ثابت کنم که من بی گناهم..
شراره به صندلی تکیه داد
_حالا که فکر شو میکنم .. هیچوقت سر در نیاوردم چرا آرمان اصرار داشت که باهات
صحبت کنه ...و چطور اینقدر قشنگ نقش بازی می کرد که پسر خوبی شده بخاطر حرف های تو...
پس همه ی اون اتفاق ها یک نقشه بوده ...یک نقشه از پیش تعیین شده...
گیج بودم ..گفتم
_من نمی فهمم بی آبرویی من واسه کسی چه نفعی داشت...
شراره جلوتر آمد و با صدای آروم گفت
_شاید یکی با پسر خاله ت مشکل داشته...
اخم کردم ...بهنام؟بعد آرومتر گفت:
_یا پای یک رقیب برای تو در میون بوده...
ته دلم آشوب شد
صدای زنگ گوشی شراره منو از فکر بیرون آورد.
عزیزم و عکس یک مرد روی گوشی خودنمایی میکرد ..
نیش شراره باز شد
_الو علی جان سلام خوبی ...خسته نباشی...
سامیار به شراره آویزون شد
_منم می خوام با بابا علی حرف بزنم...
شوهر شراره...
چقدر عوض شده بود دختر روبه روی من ...به دستش نگاه کردم که حلقه ظریفی داشت هنوز اون خالکوبی روی دستش رو یادمه ..ولی الان هیچ اثری از اون نبود.
..آرایش ساده و خانمانه بهش میومد ...همیشه خط چشمای سیاه روی چشمهاش معصومیت نگاهشو می پوشوند...
شراره دستشو تکون داد
_هی ...کجایی ...چرا خیره خیره نگاهم میکنی .؟
من کجا بودم ...درست توی گذشته ...گذشته ای که تمامی نداشت...
توی یک برگه چیزی یادداشت کرد و برگه رو به طرف گرفت:
_