فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بیانات روز گذشته رهبر انقلاب درباره روز قدس متفاوتی که امسال شاهد خواهیم بود
🌙 #ماه_فلسطین
💻 Farsi.Khamenei.ir
فردا روز درخشش ماست.
تاریکیها را حضور ما روشن خواهد کرد.
با حضور ما چشم مظلومان روشن و چشم ظالمان کور خواهد شد.
فردا لشکر منسجم خدا در برابر لشکر متلاشی شیطان خودنمایی خواهد کرد.
اگر دوربینهای رسانههای صهیون چشم خود را به درخشش فردای ما ببندند چشم دنیا برای تماشای نور حضور ما باز خواهد بود
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_چهل_هشتم افسر لیوانی رو از بطری آب معدنی روی میزش پر کرد و مقابل من ایستاد. _بخور دخترم ..
🌷#قسمت_چهل_نهم
و من نگاهم به چشم های سبز آبی ای بود که آرمان می گفت.
به مردمک چشم های درشت شده ی امیر حسین...
امیر حسین؟؟؟؟ گوشم سوت کشید...
وقتی دایی ناباور به طرف امیر حسین حمله کرد ...وقتی بهنام شوک زده به من نگاه می کرد
...
انگاری از یک بلندی سقوط کردم.صدای بدی داشت افتادن من اینقدر که با چشم های نیمه باز دیدم دایی یقه امیر حسین رو ول کرد.
بهنام به طرف من دوید و آخرین فریادی بود که امیر حسین می کشید.
_بهنام اگه دستت به زن من بخوره آتیشت می زنم...
و ذهن من نمی تونست هیچ چیز رو پردازش کنه ...انگار یک صفحه خالی بود.
***
وقتی به دنیا اومدم همه به مادرم می گفتن دخترت مثل ماه شب چهارده می مونه ...اسمم شد ماهرخ و ماهی، که سال ها زیادی نذر و التماس به در گاه خدا شده بود تا دیده به این دنیای سیاه بذارم.
یادمه همیشه وقتی مادربزرگم خونه ما میومد توی سو سوی آفتاب دم ظهر پاییزه منو می نشوند و موهامو شونه میکرد ..وقتی موهای منو می بافت شعر های با سوز و گداز می خوند
...بوسه ای روی موهام میزد و می گفت
_ان شاالله کسی که داره سرنوشت تو رو می بافه روزهای خوبی ببافه ...کلاف سردر گم زندگیت نشی...
خیلی وقته که این روزهای زندگی من درست مثل نخ کاموا بهم پیچیده و هیچ جوری هم باز نمی شه...
کلاف سردر گم زندگی من زیادی بهم تنیده...
چادر نماز اهدایی حاج خانم رو بغل گرفتم هنوز هم بوی آرامش بخشی داشت.
دلم یک دوست داشتن بی دغدغه می خواست دلم می خواد خدا از اون بالا بیاد پایین دست بکشه روی سرم بگه همه چی درست می شه...
چادر رو توی دستم فشردم..
صدای تق تق در آمد.
_ماهی جان...
مامان سرشو داخل اتاق کرد ...چشمای پف کرده ش و نوک سرخ بینیش نشون میداد هنوز هم
داره گریه میکنه.
_بیا شام آماده است....
صدای در آمد.
مامان به طرف پذیرایی رفت.
صدای خاله طلعت رو شنیدم.
_اینا اینجا چکار دارن...
بعد آروم گفت
_جاریم با دخترش اومده!
قلبم به تپش افتاد.
صدای عصبانی دایی رو بلند شد.
_در رو باز نکنی ها...
خاله طلعت گفت:
_داداش زشته بخدا...فکر کنم قضیه رو فهمیدن .. هرچه تماس گرفتن جواب ندادیم ..حالا هم اومدن دم در..
در اتاق رو باز کردم.
دایی روی مبل نشسته بود و عصبانی پاشو تکون میداد.
_حالا که پسرشون افتاده بازداشتگاه اومدن رضایت بگیرن.
رفتن شون رو از تصویر مانیتور کوچک در باز کن دیدم.
مامان دوباره گریه رو از سر گرفت.
خاله با صدای ارومی گفت
_خوب نگفت واسه چی اینکار رو کرده ؟ دایی دستی به موهاش کشید.
_نه حرف نمی زنه ...فقط گفته کار منه...
خاله چشماشو درشت کرد:
_خوب چرا ؟
دایی چشمش به من افتاد که آهسته از اتاق بیرون آمده بودم.
_بهتری دایی جون ...؟ دوباره صدای در آمد.
تصویر بهنام پیدا بود.
خاله در رو باز کرد.
دوباره به اتاقم برگشتم.
پشت در اتاق نشستم.
صدای سلام بهنام توی گوشم پیچید.
خاله بلند گفت:
_شام یخ کرد...
شالی روی موهام کشیدم از اتاق بیرون آمدم...
همه روی صندلی های آشپزخونه جا گرفته بودن بهنام سربه زیر سلام کرد.
سلامی که پاسخی نداشت.
مامان دماغشو بالا کشید و دیس پلو رو روی میز گذاشت.
نگاهم به وسط میز بود که با دیس ماهی های سرخ شده پر شد.
بی اراده گفتم
_امیر حسین هم ماهی خیلی دوست داره...
افتادن قاشق چنگال رو از دست بهنام دیدم و صدای لا ال...دایی و شونه های لرزون مامان.
نگاهی به همشون کردم.
خاله با غم نگاهم کرد.
_بخور خاله جون الان دو روزه که هیچی نخوردی!
دو روز ...وای ...دو روز ...چقدر راحت دارم نفس میکشم.
خاله توی بشقابم پلو کشید
_دکترت گفته اگه غذا نخوری بیمارستان بستری میشی ها....
بی اراده از سر میز بلند شدم.
با قدم های بلندی به اتاقم پناه اوردم...
دوباره روی تختم نشستم و چادر رو بغل گرفتم.
دستگیره ی در اتاق پایین آمد و دایی وارد شد.
_با این کارا می خوای چی رو ثابت کنی...
روی تخت نشست.
_حق با تو بود ...نباید بهش اعتماد میکردیم ...اینقدر موجه بود که حتی یک شک کوچک هم بهش نداشتیم.
در اتاق کامل باز شد.
بهنام توی چهار چوب در نمایان شد...
دایی نگاهی بهش کرد.
بهنام گفت:
_مثل اینکه شوهر خواهرش براش سند برده نخواسته بیرون بیاد..
قلبم گرفت.
دایی دستمو گرفت:
_حالیش کردم که بیاد صیغه رو فسخ کنند وگرنه رضایت نمیدیم...
قلبم بی امان می کوبید ...دستمو از زیر دست دایی بیرون کشیدم.
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_پنجاه
دایی آهی کشید:
_میگه اگه تا آخر عمرم اینجابمونم این کار رو نمیکنم.
بهنام عصبانی غرید:
_غلط کرده ...بابا زنگ زده آقابزرگ داره از اردبیل میاد.. .
صدای موبایل دایی از پذیرایی میومد.
و صدای خاله طلعت که گفت :
_داداش گوشیت زنگ می خوره...
دایی بلند شد از اتاق بیرون رفت...
بهنام هنوز توی درگاه ایستاده بود.
نگاهی به پذیرایی کرد و داخل اتاق آمد.
_ماهی ...من ...من یک معذرت خواهی بهت بدهکارم.
نگاهش کردم...
ادامه داد:
_هیچ وقت فکر شو نمی کردم که دوبار از نزدیکترین کسم ضربه بخورم...
کلافه نفس گرفت:
_وقتی دوماه پیش تو اون وضعیت دیدم تون بهم حق بده که دوباره از چشمم بیفتی ...درست مثل هشت سال پیش که تو اون شرایط دیدمت...من ....من داشتم اتفاق هشت سال پیش رو فراموش میکردم ... من به اندازه ی تو داغون شدم ...فقط چند ماه به عروسیمون مونده بود ...وقتی با خودم کنار آمدم تا بتونم حرفاتو بشنوم ...دوباره با یک وضع بدتر با امیر حسین دیدمت ...قبول کن هر کس جای من بود همینطور در موردت قضاوت میکرد ...هیچ وقت فکر شو نمی کردم بیگناه باشی...
کلمه ی بیگناه چندبار توی سرم تکرار شد ...واژه ای که همه ی زندگیم رو واسه اثباتش دادم
...
_ماهی...
نگاهش کردم...
چشماشو به من دوخت:
_یک روزی اینقدر بهم اعتماد داشتی که قرار بود زنم بشی...دلم می خواد هنوز هم بهم اعتماد کنی. ..می تونی همه جوره روم حساب کنی...
و من آخرین فریاد امیر حسین توی گوشم پیچید که هوار میزد به زن من دست بزنی آتیشت میزنم ...خبر نداشت که آتش انداخت به دل زنش...
وقتی سکوت منو دید از جاش بلند شد.
نزدیک در اتاق که رسید لبخندی زد...
و از دراتاق بیرون رفت .
ته گلوم می سوخت...
چادر نماز رو بیشتر دور خودم پیچیدم...
دایی توی در گاه ایستاد.
_دایی جون نگران هیچی نباش ...اون پسره هم دو روز تو بازداشتگاه بمونه آدم میشه میاد پای فسخ صیغه نامه رو امضا میکنه ...نگران نباش...
خاله طلعت هم چادر بسر نزدیک شد و صورتم رو بوسید.
_قربونت برم خاله جون یه کم هوای مامانت رو داشته باش،روزه سکوت که گرفتی ،غذا هم که نمی خوری. طفلی آبجی طلا داره دق میکنه...
دایی خداحافظی کرد پشت سرش صدای خداحافظی خاله و بهنام رو شنیدم.
هنوز روی تخت میخکوب نشسته بودم.
مامان اومد کنارم نشست .
_ماهی ....مامان جان ...غصه نخوری ها مادر ...تو دختر به این خوشگلی ...صد تا خواستگار داری ...امیر حسین نشد ...یکی دیگه ...خوبه هنوز چیزی بین تون نبوده ...یک صیغه محرمیت که اونم تموم میشه...
بی اراده لبام کش آمد ...این همون مامانیه که می گفت دو دستی امیر حسین رو بچسب ...که هرچه کور و کچله شده خواستگارت ..
مامان بوسه ای به گونه م زد:
_باز خدارو شکر که خودتم نمی خواستیش...
و دست روی دست زد.
_بمیرم برات که مجبورت کردیم ...عاقبت این شد.
وشروع کرد به گریه کردن..
دماغشو بالا کشید
_بگیر بخواب مادر ...خدا رو هزار مرتبه شکر که نه دلی بهش داده بودی و نه سر خونه زندگیش بودی...
و من دلم رفت برای اون خونه ای که دو روز پیش دیدیم برای قاب پنجره بزرگش ...برای درخت بارون خورده ی خیس توی حیاطش . . و اتاقی که شاید هیچوقت رنگ آلبالویی به خودش نبینه...
مامان بی نتیجه از لب باز کردن من از اتاق بیرون رفت ...و حالا ماهی موند و دنیای مبهم خودش...
برق پذیرایی خاموش شد...
نگاهی به کمد بلند مقابلم انداختم..
توی تصمیم آنی تمام لباس هارو بیرون ریختم ...یادمه چند سال پیش همین جا گذاشته بودم...
و بالاخره پیدا کردم ...لبخندی روی لبم نشست.
دستی روی مخمل ظریف قهوه ای کشیدم .. همون سجاده و جانمازم که مادرجان بهم داده بود.
هنوز بوی عطر محمدی میداد...
جانماز رو به طرف قبله پهن کردم...
درست مثل اولین وضویی که تو بچگیم گرفتم وسواس به خرج دادم...
چادر نمازم رو سرم کردم...
قامت بستم...
مقابل خدایی قامت بستم که هشت ساله یادم رفته بود...
الله اکبرم جنسش فرق داش .. بوی غریبی و دلتنگی میداد ...نگاهم به تسبیح حلقه شده دور مهر بود ...دلم یک آغوش بی منت می خواست ...یک دوست داشته شدن خاص و همیشگی .. دلم
...دلم فقط کمی خدا رو می خواست.
با نوری که از پشت پنجره به چشمام می خورد پلک زدم...
نگاهم به پنجره ای کشیده شد که آفتاب برآمده بود.
با همون چادر نماز روی سجاده خوابم برده بود ...تمام تنم گرفته بود.
صدای زنگ در آمد و بعد احوال پرسی سمانه...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_پنجاه_یکم
جانمازمو جمع کردم و تا آمدم چادرم رو در بیارم
سمانه در رو باز کرد، با دیدنم چشم درشت کرد .با غیظ چادرم رو تا کردم و بهش گفتم:
_این اتاق در نداره که بلانسبت گاو سرتو میندازی میای تو؟؟ چینی به بینیش داد:
_کی گفته زبون بند شدی والا این شیش متر زبون کجاش بنده که سر صبحی پاچه میگیری ؟دستشو گرفتم و کشیدمش توی اتاق. و در رو هم بستم.
روی تخت نشست.
_احوالات خانم ...؟
پوزخندی زدم ...که ادامه داد:
_در سیر و سلوک عرفانی قدم گذاشتید...
روبه روی آیینه ایستادم
_خفه شو بابا...
به تصویر من توی آیینه زل زد
_خوبی ؟
برس چوبی رو روی موهای کوتاهم کشیدم بی اختیار آه کشیدم و فکرم رو به زبون آوردم _امیر حسین دوست داشت موهام بلند باشه...
جفت ابرو های سمانه بالا پرید...
_تو باور میکنی کار امیرحسین بوده باشه؟ برگشتم و نگاهش کردم
_آره...
_فکر شم نمی کردم اینطور بشه شاید اینقدر دوستت داره که هشت سال پیش همچین کاری کرده
؟
دوست داشتن ...پوزخندی زدم:
_شاید...
شلوار لی آبی مو پوشیدم...
سمانه روی تخت دراز کشید
_کجا می خواین برین آلاگارسون کردین ؟
پالتوی مشکی رو تنم کردم ...همون پالتوی کوتاه...
_کلانتری...
سمانه نیم خیز شد
_چی ...؟!
برق لب روی لبام کشیدم...
_گوش هات سنگین شده!...
لبامو بهم مالیدم بوی توت فرنگیش رو دوست داشتم.
_که چی بشه ؟
شال مشکی رو روی سرم انداختم
_که رضایت بدم!
سمانه سیخ نشست
_ماهی تو حالت خوبه ؟؟ اگه بابا بفهمه ...اگه عمه طلا بفهمه...
کیف و چادر عربی رو برداشتم
_مهم نیست..
سمانه یکم شوکه نگاهم کرد وقتی دید دارم از در بیرون میرم...
دنبالم راه افتاد
_دختره ی دیونه ...وایستا ...
در وردی رو باز کردم با اینکه هوا آفتابی بود ولی سرمای بیرون سوز خاصی داشت و تا مغز استخون نفوذ میکرد.
_ماشین داری ؟
سمانه با غرغر کفش پاش کرد:
_تو دیونه ای به خدا...
تا کلانتری حرفی نزد و نزدیک کلانتری نگه داشت...
_مرسی ....می تونی بری کارم طول میکشه...
شونه ای بالا انداخت _منتظرت میمونم... چادر سرم کردم و وارد کلانتری شدم.
افسر همون آقای اون شبی بود .نگاه پر ترحم شو دوست نداشتم
_سلام دخترم ...بشین..
روی صندلی نشستم پرسید:
_برای تنظیم شکایت اومدی؟؟
_نه اومدم رضایت بدم..
باتعجب نگاهم کرد
_مگه شرط دایی تون رو قبول کرده ؟
_من شرطی ندارم...
چشم ریز کرد
_ولی بهتره این کار رو نکنی به احتمال زیاد پای نفر دومی هم وسط باشه..
خیلی راحت و خونسرد گفتم:
_برام مهم نیست...
کلافه دستی روی صورتش کشید.
_دیروز که دایی تون واسه شکایت آمده بود اون شرط رو گذاشت ...کل کلانتری رو بهم ریخت
...انگار نه انگار دکتر این مملکته از یک لات چاله میدونی هم بدتر عربده می کشید...
دفتر شو باز کرد و برگه ای مقابلم گرفت:
_این فرم رضایته پرش کنین..
فرم رو گرفتم...
_می تونم ببینمش...؟
_قانونی نه چون هیچ نسبت رسمی باهاش نداری.
ولی من از مسئولیت خودم استفاده میکنم..
وبعد بلند فریاد زد _سرباز قنبری...
دستهام یخ زده بود...
_امیر حسین یکتا رو بیار..
به من نگاه کرد ..و از جاش بلند شد.
_بهتره برین اتاق کناری ،اینجا ارباب رجوع میاد.
به دنبالش راه افتادم...
در اتاق کوچک و تاریکی رو که یک پنجره نورگیر داشت باز کرد ...یک میز بود با دوتا صندلی ...اتاقی که انگار برای من و امیر حسین ساخته شده بود با دیوارهایی تا نصفه سبز، اتاق قرار بود شاهد و شنوای افشاگری رازهایی از گذشته باشن...
افسر دستشو روی در گذاشت:
_مسایل عاطفی این پرونده هیچ ربطی به من نداره.
...ولی ...ولی اون مردی رو که من دیروز دیدم شمارو به این راحتی از دست نمی ده ...دوست داشتن مردها تو کارهاشون پنهونه!!!
افسر نگهبان در رو بست و منو با سکوت اون اتاق تنها گذاشت.
صدای باز شدن در اومد چهره ی امیرحسین در تاریک روشن اتاق نمایان شد.
با چشمای گرد شده گفت:
_تو اینجا چکار میکنی ؟ نزدیک آمد.
چقدر تو این دو روز آشفته حال شده بود.
موهای پریشون .. دکمه های یکی در میون کنده شده...
مقابلم روی صندلی نشست
_ببین اگه تا آخر عمرم هم اینجا باشم پای اون فسخ نامه ی صیغه نامه ی کوفتی رو امضا نمی کنم ..
لب گزیدم...
نگاهم به مردمک های روشن چشماش بود که به رنگ آبی تیره در آمده بود.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_چرا ؟
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_پنجاه_دوم
چرا ؟
دستش روی سرش خشک شد.
سرشو پایین انداخت
_تو فکر کن بخاطر دوست داشتن زیاد بوده...
و بعد نگاهم کرد نفس گرفتم
_داری گند کی رو لاپوشونی میکنی ؟ چشم ریز کرد
_منظورت رو نمی فهمم ؟
_من رضایت دادم ...وقتی از در این اتاق برم بیرون تو هم آزاد می شی هیچ شکایتی نه از تو نه از اون کس ندارم.. .
با اخم نگاهم کرد:
ادامه دادم
_فقط می خوام بدونم چرا؟ من در این هشت سال دنبال مقصر نبودم دنبال دلیل بودم.
کلافه نفس گرفت و به صندلی تکیه کرد.
_تو فکر کن دوستت داشتم!...
بدون اینکه پلک بزنم قطره اشکی از چشمم فرو ریخت از جام بلند شدم.
_دوست دارم تا آخر عمر خودمو گول بزنم که دلیلش همین بوده .. ولی...
لب گزیدم و گفتم:
_دروغت زیادی بزرگه ...کاش این همه که واسه اون آدم دروغ میگی یه کمی هم راستش رو واسه دل من بگی.
امیر حسین اخم کرد:
_دوستت دارم دروغ نمیگم!..
میون اون همه اشک خنده م گرفته بود ...حال عجیب داشتم.
صدای خنده هام پر از درد بود با بغض گفتم:
_من با تو چه کنم ....بدون تو چه کنم...
نفسی گرفتم.
_من هیچ وقت تو زندگیم صورت مسئاله رو پاک نکردم تا به جواب های دلخواهم برسم ،
دوست دارم جوابم زندگی مو عوض کنه ولی با یک سئوال همیشگی زندگی نکنم ...اینجوری در واقع میشه همون زندگی که هشت سال داشتم ...فکر نکن با محکوم کردن تو من راحت به زندگی قبل هشت سال پیش برمیگردم.
...ماهی که دوبار از آب گرفته شده باشه ...ترس بدون آب موندن نداره...
امیر همینطور زل زده نگاهم می کرد
_چی رو می خوای بدونی؟ تمام التماسم رو توی چشمام ریختم:
_حقیقت!...
سرشو پایین انداخت.
_بهادر....
افتادنم روی صندلی صدای بدی ایجاد کرد.
شوک زده نگاهش کردم.
امیر حسین لب گزید...
همه چی مربوط به گذشته است یک گذشته ی خیلی دور....
درست زمانی که تو بدنیا آمدی...
تابستون داغ اون سال رو یادم نمیره .. من ده سالم بود و بهادر یازده سالش ...بهنام اونجا فقط پنج سال داشت.
من از اردبیل برای تعطیلات تابستانی امده بودم...از وقتی رسیدیم بهادر یک ریز از نوزاد چند ماهه و قشنگی می گفت که خاله ش تازه به دنیا آورده.
میگفت بهش میگن ماهی ...میگفت خیلی دوسش داره...
صبح وقتی داشتیم توی حیاط تیله بازی میکردیم بهادر گفت بیا بریم دختر خاله م رو بهت نشون بدم...
خوشحال به طرف خونه تون راه افتادیم ،وقتی رسیدیم و در زدیم مردی درشت هیکل در رو باز کرد.
بابات توی اتاقی دراز کشیده بود و منقلی کنارش بود...
بهادر ازش سراغ تو و مامانت رو گرفت...
اون گفت رفتن واکسن تو رو بزنن الانه میان...
بهادر کنار حوض نشست و داشت ماهی های توی حوض رو به من نشون میداد.
یکی از دوستای دیگه ی بابات از مستراح گوشه ی حیاط بیرون اومد...
با دیدن من نیشش باز شد ...من وقتی بچه بودم بیشتر بخاطر رنگ بور موهام و چشم هام شبیه دختر ها بودم...
مردک کنار من نشست...
بااینکه بچه بودم ولی متوجه نگاه های کثیفش میشدم.
و چشمکی که به اون یکی مردک زد...
اونم کنارمون نشست...
وقتی دستی روی صورت تپل بهادر کشید و با وقاحت گفت ...چه تپلی تو عمو جون...
صدای قهقهه بابات رو از اتاق شنیدم ...گیج و منگ بود ...مواد لعنتی هوش از سرش برده بود
.
به بهادر اشاره کردم بریم...
ولی بهادر ساده هنوز منتظر آمدن خاله ش بود ...می خواست تو رو به من نشون بده...
وقتی دستم توسط اون مردک کشیده شد ...با تمام وجودم ترس رو حس کردم ...نمیدونم ولی اینقدر لگد پرندوم که تونستم از دستش فرار کنم ...با یک قدرت عجیب پا به فرار گذاشتم ،ولی بهادر گیر افتاد ....اون فقط یازده سالش بود صدای فریادش هنوز تو گوشمه.
شوک زده نگاهش کردم....
اشک خودش چکید...
تا یک ماه زبونش بند شده بود،میگفتن جنی شده کلی دارو دکتر کردن ،دعا گرفتن ،اون بچه شاد و خوشحال شد بهادر عصبی و کینه ای...
من حتی جرات گفتن این راز رو نداشتم ...حتی جرات نکردم چند سال تابستون بیام اونجا...
ولی یک روز خبر مرگ پدرت رو شنیدم از ته دل خوشحال شدم...
ولی بهادر هنوز هم کینه داشت ،بعداز هفده سال وقتی برای جشن عروسیش آمده بودم از نقشه ش سر در آوردم.
فکر کردم یادش رفته ولی اون همچنان در آتش کینه می سوخت ...نمی تونست ببینه تو داری میشی زن برادرش و همیشه جلو چشمشی.. .
وقتی گفت می خواد چه بلایی سرت بیاره ...اولش مخالفت کردم ...اونم گفت یا باهاش همکاری کنم یا میده یکی دیگه اون بلا رو سرت بیاره ...یک نقشه حساب شده که مو لای درزش نمی رفت...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه
✍️روز و شب فقط میگه کرب و بلا داره بدجوری دیونم میکنم
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ و َلاجَعَلَهُ اللّه ُآخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آزادی قدس
فردا همه در سراسر کشور
#روز_قدس
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
▫️رمضان امسال را
با تمام دعاهای فرج وقت افطارش،
با تمام گلههای هر شب افتتاحش،
با تمام «عجّل» های شبهای قدرش،
میسپارم به شما ای آقای من!
به این امید که
به یمن آمینهایت،
آخرین رمضان بی حضورت باشد!
#ماه_رمضان
#امام_زمان
🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
#دلنوشته_رمضان
سحر بیست و پنجم...
هفته آخر رمضان است.....
و غریبی ات.... هزار سال است که به غریبی علی اضافه شده...است...
و ما.....
همچنان هزار سال است که آواره دردهای ناتمام شماییم... یوسف
اما..
این آوارگی را به هزار عافیت دیگر نمی دهیم!!
❄️فرزند شما بودن.... هزینه میخواهد...
و ما ...
برای چنین عظمتی... هر هزینه ای را به جان می خریم....
❄️تمام عزت مان این است که، ... شریک درد شماییم...
اینکه؛ ما را در جامه مشکی تان شریک میکنید...
اینکه ؛ جرعه ای از دردتان را به جانمان میندازید...
اینکه؛ از غربتتان،، به ما نیز سهمی داده اید...
اینکه؛ بی شما زیستن برایمان محااال است.....
اینکه؛ بی شما مردن برایمان محااااال است...
اینکه ؛
وقتی دستمان از لابلای انگشتانتان رها میشود... دیگر اثری از شادی در رخسارمان نمی ماند!!!!
❄️اینکه؛
درد خانواده شما، جانمان را به آتش کشیده است!
و این؛
شرح حال یک درد مبارک است...
*درد عااااااشقی*
❄️هزاااار الحمدلله... که عاشقمان کرده اید!!!!
هزار الحمدلله که در دل سیاهمان تجلی کرده اید!!!
و اینگونه بود که ما قیمت گرفته ام!!!
و اینگونه بود که ما عزت گرفته ایم..
الحمدلله که چشمان ما را برای چشم انتظاری ،، برگزیده اید...
الحمدلله که دل ما را، برای خون جگری، انتخاب کرده اید...
الحمدلله که دستان ما را، برای التماس حضورت، فراخوان کرده اید...
الحمدلله یوسف... که هنوز زلیخا نشده... ازدردتان به ما خورانده اید...
هزااار سال دیگر هم که طول بکشد....
ما منتظرت میمانیم....
اصلا...کار دیگری در زمین نداریم،، یوسف....
منتظر ملاقات چشمان دلبرت میمانیم...
منتظر لمس حرارت آغوشت...
منتظر شنیدن صدای عاشق کش ات...
ماااااا.... منتظرت میمانیم!
#جامانده
التماس دعای فرج و شهادت
شرح دعای روز بيستوپنجم ماه مبارک رمضان
🔹أللَّهُمَّ اجْعَلْنی فیهِ مُحِبّاً لِأوْلیائِكَ و مُعادیاً لِأعْدائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ أنْبیائِكَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبیین؛
🔸خدایا! مرا در این روز، دوست دوستانت و دشمن دشمنانت قرار ده و پیرو راه خاتم پیغمبرانت. ای نگهدار دلهای پیامبران!
🔰پیامهای دعا
1- دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا
2- پيروی از سنت پيامبر اکرم(ص)
پیام منتخب
✍️روزی پيامبر(ص) به اصحاب فرمودند: «آيا میدانيد كدام یک از دستگيرههای ايمان محكمتر است؟ هركس جوابی داد. حضرت فرمود: اَلْحُبُّ فِی اللهِ وَ الْبُغْضُ فِی اللهِ وَ تَوالِی اَوْلِياءَ اللهَ و التَّبَرِی مِنْ اَعدَاءِ اللهِ؛ محكمترين دستگيرۀ ايمان، دوستی و دشمنی در راه خدا و دوستی با اوليای خدا و بيزاری از دشمنان اوست.»
📚 بحار الأنوار، ج 69، ص 243
از امام سجاد(ع) روايت شده كه فرمود: «وقتی روز قيامت فرارسد، خداوند انسانهای قبل و بعد را در يکجا جمع میكند. سپس منادی فرياد میزند که كجايند آنها كه دوستان خدا هستند؟ جمعی برمیخيزند. به آنها خطاب میشود، شما بیحساب وارد بهشت شويد. آنها رهسپار بهشت میشوند. در راه جمعی از فرشتگان با آنان ملاقات كرده و میپرسند که از كدام حزب هستيد؟ در پاسخ میگويند که ما برای خدا و طبق فرمان خدا، با دوستان او دوست بوديم و با دشمنانش دشمن. فرشتگان به آنها بشارت میدهند و میگويند که چه نيكوست پاداش عمل كنندگان!
📚 الكافی،ج 2،ص 126
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ܩِیگُفت:
وَقتِـےعاشقامامزمان(عج)
میشـے،دیگہهیچگناهـےبهتحالنمیـבه
خیلـےراستمِیگُفت...
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
#نجوای_جمعه
✍سلام بر رهبر پنهان و فرمانده نهان، جهان در انتظار فرج شماست. آقای من امروز قدس است از نهر تا بحر و از فرات تا نیل با امامت و امارت شما بر این محدوده ممدوده. نقشه شما دقیق است تدریجی است. بین دو روز قدس طوفان بپا کردید. این غده سرطانی را کندید و علاج نمودید. هر روز شمه ای از قدرت مافوق شما رونمایی میشود. آقا ۷ تن از منتظرانتان در دمشق به عشق شما جام شهادت نوشیدند خونشان خونها را بجوش آورد و امواجی مثل کوه را امروز در خیابانهای جهان برای آرامش دل شما، شاهدیم.تا خودتان بیایید و اقامه قدس در بیت المقدس نمایید. شدیداً امیدمندیم. در طوفان الاحرار با عَلَم کونوا لظالم خصما و للمظلوم عونا پابه پای شما می آئیم تا موشک هایی که بر قلب اهل خیبر خواهد نشست را مشایعت نماییم.
یکی از اساتید بزرگ که سابقه مجاهدت در جبهههای جنگ رو دارند، جملات عجیبی درباره راهپیمایی روز قدس میفرمود که اگر از زبان خودشون نشنیده بودم مطرح نمیکردم
میفرمودند:
"گامهایی که در روز قدس برداشته میشود برابر یا بالاتر از نبرد مستقیم با اسرائیل است
شهدا آرزو میکنند که جای شما بودند و در این امتحان الهی و در راهپیمایی امسال حضور پیدا می کردند و دین خدا را یاری می نمودند...."
راهپیمایی روز قدس رو از دست ندید
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
🌺نکته ای از جزء بیست و پنج :🌺
#سطر_بیست_وپنجم
🔸مَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِن نَّصِيبٍ
(شوری/٢٠)
⚡️ترجمه :
كسى كه محصول اخروی نامحدود را بخواهد، به محصولش بركت و افزايش مى دهيم; و كسى كه فقط محصول دنيا را بطلبد; كمى از آن به او مى دهيم اما در آخرت هيچ بهره اى ندارد!
🔴 نظام اسلامی میخواهد دنیای مردم را آباد سازد، اما نمیخواهد به آن اکتفا کند.
دنیا و آخرت در نظام اسلامی و در برنامه این نظام، توأمانند. انسان ها باید زندگی را سرافراز و با رفاه بگذرانند، اما این رفاه و آسایش و هرچه که این آسایش را برای انسانها فراهم میکند، همه و همه مقدمه برای رضای الهی است.
🍁آباد کردن روی زمین، اگر با هدف خیر و صلاح بشریت انجام گیرد، عین آخرت است. این همان دنیای خوب است.
دنیایی که مذمت شده و نباید دنبالش برویم، دنیایی است که ما را، نیروی ما، تلاش ما، و همت ما را متوجه خود میکند و از راه بازمان میدارد.
(رهبر انقلاب)
#جزء_بیست_وپنج
#مسطورا