eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_هجدهم •°•°•°• قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام.
📚رمان مذهبی •°•°•°• توی دلم ولوله ای به پا بود. روی تخت نشست و روی صندلی نشستم... داشتم میسوختم و این گرما و التهاب باعث شده بود حالت تهوع بگیرم. بلافاصله بعداز نشستنش صداشم اومد: _چه اتاق جالبی داری.. نه نگاهش کردم نه چیزی گفتم. _ایول.کتاب خونم که هستی! با کلافگی سرمو چرخوندم سمت دیگری. _من هیچ وقت از درس و اینا چیزی نفهمیدم! دیپلمم به زور گرفتم! همین که دیپلم گرفتم رفتم تو شرکت بابا و شدم معاونش!پولداریَم خوب چیزیه! همه بهم میگن مهندس! ثانیه ای سکوت کردو ادامه داد: _ببینم؟؛ تو چیزی نداری که بگی؟! با نفرت بهش نگاه کردم: + میشنوم! _خب. من کیوان ،۲۴سال دارم! و بعد زد زیر خنده (نیشتو ببند مسواک گرون میشه! پسره روانی!) صداشو صاف کردو ادامه داد: _ببین نیلوفر... پریدم وسط حرفش: +خانوم جلالی! پوزخندی زد: _نه همون نیلوفر! دیگه منو تو که نداریم! +از روی چه حسابی این حرفو زدید؟ _از اونجایی که میدونم جواب شما مثبته! (آش ماش به همین خیال باش!) پوزخندم و جمع کردم و گفتم: +میشنوم! _من همه چی دارم خونه، ماشین آخرین مدل،‌ کار، پول. خلاصه خودتو بامن خوشبخت بدون! +خوشبختی به مهرو عاطفه اس! پول خوشبختی نمیاره! _اینا که گفتی من نمیدونم یعنی چی زیر دیپلم حرف بزن. خلاصه اینکه دیگه حرفی ندارم. . وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم باباش گفت: _دهنمون و شیرین کنیم؟! همه برگشتن سمت من. حتی مامانم دیگه نگفت یه هفته فکر کنه بعدا. تکونی به گردنم دادم و گفتم: _اگه گرسنه هستید میل کنید، جواب من منفی هست! . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
صالحین تنها مسیر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_هجدهم عاطی: چی شده باز - هیچی بابا... آها به خاطر هیچی منو کشوندی
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 رسیدیم بهشت زهرا ،اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار ،راست میگفت عاطفه اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه نمیدونم برای چی ولی این حسو خیلی دوست داشتم عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد، منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه میکردم چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود عاطفه: سارا بیا اینجا بشینیم نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود رفتیم نشستیم عاطی: خوب ،حالا شروع کن! - از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم عاطی: چه تصمیمی - اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالا نه؟ - دیگه هیچ راهی نمیمونه برام عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی ،،، واییی سارا این چه کاریه - من تصمیم خودمو گرفتم ،،موندن تو اینجا هم هیچ فایده ای نداره عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی - آینده، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟ چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده عاطی: نمیدونم چی بگم بهت - بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری عاطی: عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه - هیچی پس بدرد من نمیخوره عاطی: الان همه پسرا میرن خاستگاری ،مال تو برعکسه تو داری میری خاستگاری - اره دقیقا چقدرم کار سختیه بعد از یه عالم صحبت کردن ،عاطفه رو بردم رسوندم دم خونشون خودمم رفتم خونه رسیدم خونه ساعت ۸ بود بابا هنوز نیومده بود رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پایین که بابا در و باز کرد اومد داخل چه حلال زاده سلام بابا جون خسته نباشین؟ بابا رضا: سلام به روی ماهت ،بیا غذا رو بگیر تا من برم لباسامو عوض کنم بیام - چششششم شامو که خوردیم میزو جمع کردم ،ظرفا رو شستم، داشتم میرفتم توی اتاقم که بابا رضا: سارا جان بابا - جانم بابا بابا رضا: خاله زهرا و مادر جون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن برات یا بر نمیداری یا خاموشی - ببخشید بابا شارژ گوشیم تمام شده بود ،الان میرم زنگ میزنم بابا رضا: اره بابا حتما زنگ بزن نگرانتن - چشم بابا : چشمت بی بلا.... ادامه دارد .... 🌾🌾🌷🌷
امیرعلی_ قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سری تعصبات خاص دارن. _ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟ امیرعلی_ ببین مامان بزرگ اینا یه کم فراتر از عرف و حد لازم پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه پرده اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه ، یا اینکه همه چی رو با اجبار تحمیل میکنن. اجبار همیشه عکس جواب میده . دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ تعصب به خودشون دارن. یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل داشتم به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم. البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون به‌دنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون . امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سئوالتون رو گرفتید. _ یجورایی . ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟ امیرعلی_ اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری. اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم. بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سئوالای این 19 سال عمرتو از من بپرسی؟ _ حالا یه سئوال جواب دادیا. نمیخوام اصلا بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم. امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت . _ الانم داره. امیرعلی_ خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه ؟ _ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور. امیرعلی_ درخدمتم خانم دکتر. الان هم فکر کنم یکم کار دارم. _ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو. بابای امیرعلی_ خب بد موقع سر زدی فدات شم. ههههه. بعدا حرف میزنیم. حوصله قهر کردن نداشتم ، یه چشمک زدم و از اتاقش رفتم بیرون. به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم....... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#قسمت_هجدهم کوچ غریبانه💔 -حالا همین امروز که من هزار تا کار و بدبختی دارم تو می خوای ول کنی بری؟
کوچ غریبانه💔 میان حرفش پریدم: -چرا...اتفاقا خستگیم در رفته.اگه چند دقیقه صبر کنید زود حاضر می شم. -باشه عزیزم،عجله نکن،یه لباس مرتب هم بپوش. متوجه نگاه چپ چپ مامان شدم ولی چه فرقی می کرد.هنگام خداحافظی دوباره نظری به سرتا پایم انداخت: -حالا چرا این لباساتو پوشیدی؟می خوای بری بشور بمال کنی نمی خوای بری مهمونی که! به جای هر جوابی با عمه راهی شدم و گفتم: -اگه دیر کردم دلتون شور نزنه. گرچه خیلی مسخره به نظر می رسید که آنها برای من دلواپس بشوند.کمی که دور شدیم عمه پرسید: -فرش به این بزرگی رو تنهایی شستی؟ -آره؛هرچند مامان واسه اینکه زبونش رو من دراز باشه سعیده و مجید و به زور فرستاد که مثلا کمک کنن. -پس واسه همین رنگ به روت نبود. -اگه دل آدم خوش باشه کار آدمو خسته نمی کنه.امروز بنا بود با بچه های کلاس برم اردو،ولی مامان نذاشت و شستن فرشو بهانه کرد،این بود که خیلی ناراحت شدم. -که این طور پس بیخود نبود امروز دلم شورتو می زد. -الهی فداتون بشم عمه جون،فکرکنم تو تموم دنیا فقط شمایید که دلتون نگرانم می شه. -نه اشتباه نکن،یه نفر دیگه هست که بیشتر از من واسه تو نگرانه.از قضا اگه اون پیشنهاد نکرده بود به عقل من نمی رسید که پاشم بیام دنبالت. انگار قند توی دلم آب کردند.لبخندزنان پرسیدم: -اون یه نفر حالش چطوره؟ -خوبه... الانم که تو رو ببینه بهتر می شه. -مگه اومده؟اینجاست؟ -آره امروز همه مون منزل زهرا دعوتیم.مسعود پیشنهاد کرد که بیام تو رو هم بیارم.قضیۀ سفره بهانه بود. -پس واسه یکشنبه سفره ندارین؟ -چرا سفره که داریم،ولی یه سفره انداختن اون قدر زحمت نداره که از دو روز قبل بخواییم دست به کار بشیم.تازه اگه کاری هم باشه ما خودمون هستیم.من دارم تو رو می برم که یه کم خستگیت در بره. دستش را با محبت گرفتم: -الهی فدات بشم عمه،کی می شه واسه همیشه بیام پیش خودتون زندگی کنم. زهرا از محمد و مسعود بزرگتر بود.بعد از رفتن او به خانه بخت عمه خیلی احساس تنهایی می کرد و بخصوص بعد از مرگ ناگهانی حاج اکبر همسرش این تنهایی محسوس تر بود. حاج اکبر هم مثل پدر من کسب و کار آزاد داشت و از بازاری های قدیمی به حساب می آمد.از قضا او هم همان ظرف و ظروف و میز وصندلی را برای جشن ها یا مراسم کرایه می داد.بعد از مرگ او پسر ارشدش محمد جایش را گرفت و رسما سرپرست خانواده شد.مسعود دومین سال دانشگاه را می گذراند،با این حال از هیچ کمکی دریغ نداشت و در مواقع ضروری وردست محمد بود.
( ادامه داستان از زبان نازنین) - ابجی ابجی چت شد تو؟ یا حسین خودت به خیر بگذرون. با احسان به سرعت باد خودمون و رسوندیم خونشون. در رو شکستیم. با دیدن نرجس جیغ زدم.امیر طاها بالای سر نرجس نشسته بود و گریه میکرد نرجس بیهوش رو‌زمین افتاده بود.احسان سریع به امبولانس زنگ زد. ...... دکتر اومد بیرون و گفت : حال مادر و بچه اصلا خوب نیست . فقط میتونیم جون یکیشون و رو‌ نجات بدیم.بگید همسرشون رضایت عمل رو بدن. همون جور که اشک میریختم گفتم: نیستن - کجان!؟ - سوریه مدافع حرم حضرت زینب - باش بگید پدرشون رضایت بدن. مامان حالش اصلا خوب نبود.بابا رضایت عمل رو‌ داد. مادر پدر علی اومدن.خودمو انداختم تو بغل مریم جون و گریه میکردم که گفت: - علی زنگ زد خونه همه چشم به دهن مادر علی دوخته بودیم که گفت: خواستم چیزی نگم ولی.... وقتی فهمید گفت من زنگ زده بودم که برگشتم ایران می خواستم نرجس رو‌سوپرایز کنن که... مامان که خیلی ناراحت بود: گفت چه فایده حالا که دخترم داره از دست میره؟! - ااا مامان زبونت گاز بگیر ان شاالله که حال هردو‌خوب میشه. ....... ۳  ساعت گذشته بود هنوز از اتاق عمل بیرون نیومدن بودن. علی ام اومده بود.حالش اصلا خوب نبود و رنگ به رو نداشت.یه جا رو صندلی نشسته بود سرشو با دست گرفته و اروم اروم اشک میریخت. بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون علی سریع رفت جلو دکتر و گفت: حال خانومم چطوره دکتر؟! دکتر سرشو پایین انداخت و گفت: متاسفم واس مادر نتونستیم کاری کنیم ولی بچه سالمه😔 حرف دکتر همین و بیهوش شدن مامان همین.علی به دیوار تکیه داده و اشک میریخت.احسان بغلش کرد و گفت: تسلیت میگم غم اخرت باشه داداش😢😢😢 علی احسان و بغل کرد گریه میکرد. پرستار بچه رو دستش بود و گفت همراه مرحوم محمدی بیان نوزادشون و بگیرن.هیچکی طرف بچه نمیرفت.با چشمای خیسم بچه رو برداشتم. اخه ابجی تو که نیستی این بچه بی تو.... ...... بچه نرجس رو دستم و سر خاکش نشسته بودم خیلی شلوغ شده بودن کی باورش میشد نرجس از بین ما رفته باشه تو این هفت روز علی اندازه ۷ سال پیر شده بود. موهاش سفید شده بود و لاغر. اصلا کسی دیگه بود نمیشناختش.دختر خاله ی علی بچه رو ازم گرفت و رفت همه رفته بودن من موندم و ابجیم.همون جور که گریه میکردم گفتم: کجایی ابجی بیا ببین امیر طاهات سه روز بی حال تو رخته خوابه ، ببین شوهرت برگشته مگه منتظرش نبودی.پاشو ابجی پاشو ببین دخترتو بیا واسش اسم انتخاب کن مگه نگفتی علی بیاد بهش میگی اسمشو زهرا بزارید ابجیییی آبجیییی پاشو تو رو خدا پاشو دنیامونو جهنم نکن 😔😔😭😭 @shiva_f ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و  محمدجواد میگذره...😢 توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد😢 از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر  تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم... ولی.... نشد.... بخدا نشد... نه‌تنها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...😔 دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست😭 صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد😢 شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم😭 _الو بفرمایید ناشناس: خانم زمانی؟ _بله بفرمایید امرتون ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ _وا😳 الووووو الووووو تماس قطع شد😐 وا این دیوونه دیگه کی بود😳دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود😨 از اونجایی که حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم😜 *خادم بی بی* اسم پروفایلش و  حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود این دیگه کیه😳 راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره😂) علی به طرفم اومد و کنارم نشست علی: آبجی گلی خوبی؟ _از احوال پرسیای شما😏 علی: متلک میگی آبجی خانوم😑 _متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید😏 علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته😊 _عه جان من 😳 به به بریم😍(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها 😂 من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم) علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم😱 _چیوووو😳 علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم دو روز تو قم _خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش😳 علی: وا چرا همچین میکنی😳 نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم😊 جاااااانم😳آخ قلبم خدایا دمت گرم 😍 با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر... _یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش😭 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷 شوک زده به دختر روبه رو نگاه می کردم که نیشش تا بناگوش باز بود...  آدامس شو یک ور داد  _بابا ...بهت می گفتن ماهی ...همون دختر خوشگله که چادری بود...  حس کردم کله اکرم با گفتن دختر چادری بالا آمد  _ تو دبیرستان صدوقی ...من هانیه ام...  یادم آمد همون دختر قد بلندی که همیشه آخر کلاس می نشست هر ترم چند تا تجدیدی میآورد...  لبخندی زدم _آها شناختی... بعد دستشو رو دماغش کشید _البته حق داری  بعد عمل دماغم مامانمم منو نمی شناسه ...راستش بعد  قبولی ارشدم دماغم  رو عمل کردم..  یک خوبی از ته حلقم بیرون امد...  ولی انگار اون از دیدن من خوشحال تر بود که یکریز سئوال می کرد  _چی شد یکدفعه غیبت زد... لبخندی زدم ...وتمام حواسم به اکرم و بقیه بود که سراندر پا گوش شده بودن تا بفهمن چی به  چیه...  با صدای آرومی گفتم:  _خونمون عوض کردیم...  دوباره نیشش و باز کرد  _حتما الان باید دو و سه تا بچه داشته باشی ...آخه از اون دختر شوهری های کلاس بودی   ...همون جا هم نامزد داشتی...  لبخندی زدم...  با اون صدای بلندش داشت تمام زندگی منو هوار می زد...  مجبور شدم بخاطر اینکه شرش کم بشه لباسشو تخفیف ویژه بدم...  لحظه آخر هم به زور شماره منو گرفت...  وقتی رفت نفس کلافه ام رو فوت کردم.  اکرم نزدیک شد و با چشمانی متعجب پرسید:  _تو قبلا چادر سرت میکردی؟ با حرص گفتم  _خیلی فضولی به خدا...  صدای قهقهه خنده اش بلند شد...  تا عصر حالم بد بود انگار دیدن هانیه و یادآوری گذشته حالمو بد کرده بود ...شاگرد تنبل کلاس  از قبولی دانشگاهش می گفت و من هنوز اندر خم یک کوچه بودم...  کلید دررو انداختم که دو جفت کفش زنانه  دیدم... با تعجب داخل شدم که مریم سادات به طرفم آمد _سلام خانم بی معرفت...  لبخندی از سر شوق زدم که محکم تو آغوشم فشرد...  _رفتی حاجی حاجی مکه...  یک ببخشید زیر لب گفتم...  و تا چشم گردوندم حاج خانم دیدم...  ناخودآگاه دستم روی موهام رفت..  ولی نگاه حاج خانم روی مانتوی کوتاهم ثابت موند...  سلامی کردم و جلو رفتم. ..  مامان از تو آشپزخونه صدام زد.  با یک ببخشید وارد آشپزخونه شدم...  _اینا اینجا چکار می کنن...  مامان چشم درشت کرد   _وا ...ناسلامتي فامیلیم ها...  با حرص مانتوم رو در آوردم...  مامان ظرف میوه رو به دستم داد.  وارد حال شدم  حاج خانم در گوش مریم سادات پچ پچ می کرد.  حس بدی داشتم...  ظرف میوه رو مقابلشون گذاشتم...  روی مبل نشستم سعی کردم حفظ ظاهر کنم...  لبخندی زدم...  مامان هم با سینی چای آمد... _چه عجب حاج خانم ...خوشحالم کردین... حاج خانم آهی کشید _خدا بخواد عازم سفرم...  توی بشقاب میوه گذاشتم به دستشون دادم  _به سلامتی آن شاالله...  نگاهش با یک لبخند بود ..  _مرسی مادرجون ...دارم با هم دوره قرآنی هامون می ریم زیارت...  مامان یک به سلامت ان شاالا پر سوز گذاری گفت  حق داره طفلی یک عمر پاسوزمن شده نه سفری .. نه زیارتی...  چقدر خوب می شه با دایی طاهر صحبت کنم عید همه دسته جمعی بریم زیارت...  یک دفعه صدای خنده مریم سادات بلند شد  _دیگه جون شما جون خان داداش من...  من بُهت زده نگاش کردم و حاج خانم یک چشم غره بهش رفت...  موقع رفتن برای اولین بار حاج خانم منو تو آغوش گرفت  _حلالم کن مادر...  دوباره همون بغض توی گلوم نشست ...بعد اون همه حقارت ...چطور به این راحتی می تونن  حلالیت بطلبن..  سعی کردم لبام به لبخند باز بشه ولی انگار زیادی تابلو بود...  با هزار بغض ...سعی کردم صدام نلرزه و گفتم _خواهش می کنم حاج خانم ...التماس دعا...  حاج خانم دوباره روی منو بوسید...  و رفتن...  حس بدی داشتم...  مامان همینطور که بشقاب های میوه رو جمع کرد با حسرت گفت  _خوش به سعادتش ...ما که طلبیده نیستیم...  لب گزیدم و از پشت بغلش کردم _مامان طلای خوشگلم ...امسال عید همه با هم میریم.. بعد سینی رو برداشتم و شروع به ضرب زدن کردم و دور مامان می چرخیدم _امسال همه دسته جمعی می خوایم بریم زیاااارررت.. . مامان با خنده و اخم گفت  _ماهی ...زشته صدات میره بیرون .. ماه محرم دور برداشتی..  سینی رو کنار گذاشتم  _محرم که تموم شده تو صفریم...   بلند شد و  _هرچه باشه مادره..  خوشحال شدم با یک قول الکی من اونم خوشحال شد...  روی تخت دراز کشیده بودم و نت گوشیم روشن کردم..  به یک گروه دعوت شده بودم به اسم دختر خوشگلای دبیرستان صدوقی...  حتما کار هانیه بوده  می خواستم دلیت اش کنم که کنجکاوی وسوسه م کرد و وارد شدم..  چند نفر که نمی شناختم بهم خوش آمد گفته بودن..  یک نفر همون موقع یک جک فرستاد ...می شناختمش لیلا بود دختر خوبی بود...  
💥 _آره ....شکوه جان چرا نمی خوای فکر کنی اگه بچه حامی نباشه چی... شکوه جون بهت زده به من نگاه کرد: حامد ادامه داد _من جنس این کثافت هارو خوب می شناسم ... واسه خاطر پول زیر خواب هر ننه قمری میشن ... خوب هم بلدن نقش بازی کنند.. اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودن و یکی یکی می ریختن... شکوه جون عصبانی گفت: _بسه دیگه حامد حامد کلافه به طرف در بزرگ تراس رفت. شکوه جون سری تکون داد _ نمیدونم چرا شک افتاده تو دل حامد؟ از اولش با حامی بخاطر تو سر بحث داشت ... وضعیت حامی اونو مجبور به تسلیم کرد ... تو به دل نگیر ...برادر بزرگتره...داغ برادر دیده... بوی سیگار رو فهمیدم ...دلم آشوب شد... عق زدم ...خودمو به سرویس انتهای پذیرایی رساندم ... شکوه جون نگران پشت سر من آمد و اسمم رو صدا میزد آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم... _اگه آقا حامد می خوان من فردا میرم آزمایش میدم... حامد در تراس رو بست و سویچ ماشینش رو از روی کارتر برداشت و رفت.. شکوه جون سر تکون داد... _برو یکم تو اتاق هانی استراحت کن ... الانه که هانی و مامان صفی برسن... روی تخت نشسته بودم ... بازوم از درد گز گز میکرد... مانتومو در آوردم و در کمال ناباوري گل کبود روی بازوم دیدم ... بیشتر اشکم چکید... دستمو رو شکمم گذاشتم و زیر لب گفتم: _چرا داری به دنیای میای که هیچ کس منتظرت نیست... روی تخت دراز کشیدم و کم کم چشمام بسته شد.... با صدای آروم هانیه چشمام رو باز کردم. _پاشو ...خانم خوشخواب کش و قوسی دادم... 🌷👈