eitaa logo
صالحین تنها مسیر
251 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#جایگاه_رزق_انسان_درهستی #قسمت ششم امام باقر(ع) به جابربن يزيدجعفي نصيحت مي كنند كه «يا جابِر!
حضرت اميرالمؤمنين(ع) باب گرانقدري را نسبت به ثروت باز نمودند كه مي فرمايند: «چه زشت است خواري در هنگام نياز، و ظلم هنگام ثروت» و سپس در يك جمله فوق العاده نوراني مي فرمايند: «اِنَّ لَكَ مِنْ دُنْياكَ، ما اَصْلَحْتَ بِهِ مَثْواكَ وَ اِنْ جَزِعْتَ عَلي ما تَفَلَّتَ مِنْ يَدَيْكَ فَاجْزَعْ عَلَي كُلِّ ما لَمْ يَصِِلْ اِلَيْكَ»؛ اي پسرم! دنياي تو براي تو همان قدر است كه قيامتت را اصلاح كند و اگر به جهت آنچه از دستت رفته نگران و ناراحت هستي، پس نگران باش براي همة آنچه در دست نداري. 🌺✅ حضرت مي فرمايند: آن مقدار از ثروت دنيا از تو است كه مي تواني به كمك آن قيامت خود را اصلاح كني، بقيّه اش مال تو نيست و اين قدرش هم برايت حتمي است. ✅👌 محال است خدا كار لغو كند، چون حكيم است. اگر ما را خلق كند و رزق مناسب ما را براي ما خلق نكند، مسلّم ما به نتيجه اي كه بايد در راستاي خلقت خود برسيم، نمي رسيم. 🌺 اگر خداوند ما را در اين دنيا نگه دارد، كار لغو كرده است. پس حتماً ما را براي ابديت خلق كرده است، پس بايد رزق مناسب اصلاح ابديت ما را به ما برساند 🌺 و لذا حتماً به ما رزق مي دهد و حتماً هم به ما آن رزقِ مناسب ابديت را مي رساند. ثروتي كه ما را از ابديت باز كند، رزق ما نيست. ✅ خداوند آن رزقي كه ما را به ابديت بكشاند و قيامت ما را اصلاح بكند، حتماً به ما مي رساند و حضرت مي فرمايند: پس حرص و غصّه ندارد، چون رزق حقيقي تو آني است كه قيامت تو را براي تو اصلاح كند و اين رزق مطمئناً همواره نزد تو است، مواظب باش از اين مسئله مهم غفلت نكني. ✅👌 خوب است اين برهان را به قلب خود برسانيد تا در زندگي محكم شويد، مي گوييم: اگر خدا حكيم است، مسلّم كار لغو نمي كند و اگر ما را براي اين دنيا خلق كرده و با مرگ همه چيز تمام مي شود، پس كار لغو كرده است، 🌺✅ در حالي كه روشن شد كار لغو نمي كند، پس ما بايد حتماً به ابديت و قيامت برسيم. به ابديت رسيدنِ ما توشه مي خواهد، توشه معنوي به نام نبوّت و توشة مادّي به نام رزق. 👌🌺 پس حتماً رزقي كه ما را به ابديت برساند، - اعم از رزق معنوي و رزق مادي - با ما خلق كرده است. 🌺🌺🌺🌺 حالا مالتان را يعني آنچه را كه به واقع ثروت حقيقي شما است به شما بدهند يا آنچه را كه ثروت حقيقي شما نيست و ربطي به ابديت شما ندارد؟ مردم اكثراً ثروت غير حقيقي را مي خواهند. مثلاً اگر لباس براي آن است كه اوّلاً: وسيلة كرامت و عزّت من باشد، ثانياً: مرا از گرما و سرما حفظ كند، اين لباس در واقع ثروت حقيقي من است، امّا اگر مي خواهم با لباس توجّه شما را به خودم جلب كنم، ديگر اين رزق حقيقي من نيست و نه تنها به وسيلة آن، ابديت خود را آباد نكرده ام، بلكه ابديتم را خراب كرده ام. ✅👌 حضرت علي(ع) مي فرمايند: پسرم! رزق تو همان اندازه اي است كه زندگي دنيايي ات را طوري سر و سامان دهد كه بتواني به كمك آن ابديتت را اصلاح كني، اگر دنبال بقيّه اش رفتي، درست به دنبال ضدّ رزق خودت رفته اي و آنچه را هم مي توانستي با رزق اوّليه ات در راستاي اصلاحِ قيامت خودت به دست آوري، تخريب كرده اي. ✅🌺 شما عموماً مال مناسبي كه بتوانيد لباس و مسكن و غذا براي خود تهيه كنيد، داريد، بقيّه اوقاتي را كه صرف بيشتر كردن اين مال مي كنيد بايد صرف معرفت و عبادت خدا كنيد، ✅ و سرمايه ارتباط با خداوند را در اين دنيا به دست آوريد، تا در قيامت كور محشور نشويد، چون كسي كه در اين دنيا قلب خدابين پيدا نكرد، در قيامت كور محشور مي شود كه آيه 124 سوره طه به آن اشاره مي كند. ✅👌 پس پولي كه بتواني با آن يك زندگي ساده فراهم كني و آن زندگي را بستر معرفت و عبادت حق قرار دهي، برايت مفيد است،🌺 اما اگر پول زيادي برايت بيايد كه ديگر به اين خانه و اين نوع غذا راضي نشوي و عملاً پولي باشد كه فرصت عبادت را از تو بگيرد، در واقع پول اوّليه اي كه فرصت بود براي آباداني قيامت، با پول اضافه از بين مي رود. ✅👌 خلاصه اين كه رزق حقيقي شما، شما را نجات مي دهد، ولي آنچه رزق حقيقي شما نيست، شما را از بين مي برد. كسي كه عاقل است، همين كه با ثروتي روبه رو شد، مي انديشد كه آيا اين رزق من است يا رزق بقيّه است و بايد از طريق من به آن ها برسد، ✅✅✅ اين همه بخشش كه در اهل البيت(ع) مي بينيد، به جهت اين است كه آن ها ثروت ها را رزق خودشان نمي بينند. اگر كسي خواست چيزي به شما ببخشد، اوّل بايد مطمئن باشيد كه آيا او حق دارد آن را ببخشد، يا اصلاً حق چنين بخششي را ندارد، و مال كس ديگري است كه در دست اوست، پس بايد به صاحبش بدهد. چيزي كه به واقع رزق ما است آن قدر راحت و روان مي آيد كه انسان هيچ دغدغه اي نسبت به آن برايش پيش نمي آيد، ولي چيزي كه رزقمان نيست و از سر حرص مي خواهيم به دست آوريم، نسبت به آن دو مشكل داريم: اوّلاً؛ در عين اين كه به دست ما نمي رسد، بقيّة زن
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_ششم •°•°•°• زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود... معناش ه
📚رمان مذهبی •°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با وجود تمام مخالفت های خونواده و دوستام، چادری شدم! خیلی از نگاه های سنگین از روم برداشته شده و امنیتم بیشتر... حالا حرفای زهرا رو درک میکردم... . از آقای صبوری هم که بگم... خیلی عجیبه رفتارش مخصوصا از وقتی که من چادری شدم... ... در زدم و وارد دفتر بسیج شدم باخودم تصمیم گرفتم حالا که چادری شدم یه خانومِ چادری کامل بشم! و الانم عضو بسیج شدم...!! امروز یه جلسه داشتیم. . درو بستم و خواستم برم اتاق کنفراس که ازاتاق اومد بیرون... تا منو دید یکم سرخ شدو سرشو انداخت پایین وگفت: _سلام خانوم جلالی. +سلام هوا به نظرم تنگ و سنگین اومد سریع خودمو جمع و جور کردم و از جلوی راهش رفتم کنار... و اونم رد شدو از دفتر بیرون رفت... دستم و گذاشتم روی قلبم دیوانه وار میکوبید انگار میخواست‌ از دهنم بزنه بیرون... یکم صبر کردم آروم که شدم رفتم تو.... سلام کلی ای کردم و رفتم پیش زهرا نشستم... _سلام نیلوفر خانوم زشت😂 +زهرا حرف نزن که خیلی نامردی _چراااا؟😵😪 +حالا بعدا بهت میگم و باهات کار دارم! _یا اکثر امام زاده ها😲 خنده آرومی کردیم و به سخنران گوش دادیم. . وسطای جلسه بود که هم اومد. . +خببببب‌، زهرا خانوممممم بیا که باهات کار دارمممم _نیلو من از تو میترسم...کاش میمردی😂😂 +مرگ😐...دختره زش... حرفمو کامل نگفته بودم که یکی از دوستام که جانشین فرمانده بسیج خواهران بود اومدو گفت: _نیلوفر،آقای صبوری باهات کار داره. +بامن؟ _آره...گفت بری دفترخودش. بعد خنده ای کردو ادامه داد: _کی شیرینیش رو بخوریم ایشالا؟😌 +ااا مرض!...الکی جو میدی!...لابد میخواد کارت بسیجمو بده... و بعد رو به زهرا گفتم: +هنوز شمارو یادمه...میرسم خدمتت!☝👊 . رفتم دفتر بسیج تو دلم وِلوِله بودو قلبم‌ تند تند میزد. آروم در زدم... صداش اومد که گفت: _بفرمایید. آروم دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم. از جاش پاشدو گفت: _بازم سلام خانوم جلالی بفرمایید +سلام...کاری داشتید بامن؟کارت بسیجم آماده شده؟ _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری
🗒‌‌‌‌‌ ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌» 🌴💫🌴💫🌴 🌷❤️شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه این‌ها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند. آن‌ها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. 🔆فرزندانتان را با نام آن‌ها و تصاویر آن‌ها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید. 🌹به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض می‌گذرید، آن‌ها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید👌 🏵 نیرو‌های مسلّح خود را که امروز ←ولیّ فقیه→ فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید ✅و نیرو‌های مسلح می‌بایست همانند دفاع از خانه‌ی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند 💠 و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیرو‌های مسلح می‌بایست منشأ «عزت ملت» باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد 💟⚜✅🔆🌐 🌺❤️
صالحین تنها مسیر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_ششم رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم: هووووییی آدم خل و
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 📝 حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشگیمون ، سعی میکردیم همیشه جاهایی بریم که خلوت باشه ، - خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی؟ عاطی: معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا - خیلی خوشحالم که تو هم قبول شدی عاطی: اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم - مگه میخوای بری بمیری اونجا. عاطی: لووووس پاشو ،پاشو بریم بهشت زهرا - هیچی باز این خانم دلش گرفت ( عاطفه هر موقع حالش خوب نبود میرفت بهشت زهرا ،گلزار شهدا ،با یه شهید دردو دل میکرد) راه افتادم سمت بهشت زهرا ، اول رفتیم سر خاک مامان فاطمه ،عاطفه فاتحه خوند و گفت میره گلزار شهدا منم پیش مامان بودم سلام مامان جونم،حتما میدونی که قبول شدم ،ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو نگاه میکردم ،حرفام که تمام شد رفتم دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاد . یه ربع بعد عاطفه اومد با چشمای پف کرده و قرمز - حاج خانم زیر پامون علف سبز شد، بیچاره اون شهید از دستت خسته شده . عاطی: ببخشید بریم. عاطفه منو رسوند خونه و رفت منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم رفتم تو اشپز خونه که یه چیزی واسه شام درست کنم که گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود - سلام بابا جون بابا رضا: سلام سارا جان خوبی؟ - خیلی ممنون بابا رضا: خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه - چشم بابا جون بابا رضا : تا ده دقیقه دیگه خونم - باشه ،خدا حافظ ( اخ جون ،غذا درست نمیکنم ). گفتم تا بابا بیاد میزو بچینم که اومد زود شام بخوریم ده دقیقه بعد بابا در و باز کرد تو یه دستش دوتا پیتزا بود ،یه دستشم یه دسته گل مریم،من عاااشق گل مریم بودم - وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه بابا رضا: تو این خونه کی عاشق گل مریمه - من من ( داخل یه گلدون آب ریختم ،گل و گذاشتم داخلش،که بعد شام دارم میرم اتاقم ببرم همرام) بابا رضا: سارا جان تبریک میگم که قبول شدی - شما از کجا متوجه شدین؟ بابا رضا: حاج احمد زنگ زد گفت - بابا جون من خودمم امروز فهمیدم ،اینقدر عاطفه هولم کرده بود یادم رفت بهتون خبر بدم ببخشید بابا رضا:اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم... ادامه دارد .... 🌾🌾🌷🌷
🗒‌‌‌‌‌ ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌» 🌴💫🌴💫🌴 🌷❤️شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه این‌ها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند. آن‌ها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. 🔆فرزندانتان را با نام آن‌ها و تصاویر آن‌ها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید. 🌹به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض می‌گذرید، آن‌ها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید👌 🏵 نیرو‌های مسلّح خود را که امروز ←ولیّ فقیه→ فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید ✅و نیرو‌های مسلح می‌بایست همانند دفاع از خانه‌ی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند 💠 و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیرو‌های مسلح می‌بایست منشأ «عزت ملت» باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد 💟⚜✅🔆🌐 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_ششم این سه روز مثله برق و باد گذشت و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. ن
کلا تو شوک بودم. عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم .... _ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای اذواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟ عمو_ بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چخبرا؟ _ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه . عمو _ تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید. نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده. _ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم. عمو_ باشه بای . توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدن و در آخر : بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست . نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه. عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#قسمت_ششم کوچ غریبانه💔 در نگاه اول چهره ی درون آینه چه قدر به نظرم غریبه آمد!ملوک خانم راست می گفت
کوچ غریبانه💔 آن قدر آنها را به چپ و راست گرداندم که عاقبت هر چیزی جای مناسب خود را پیدا کرد.بعد از گذاشتن سبد های گل به یاد مطلبی افتادم.به سمت پله ها رفتم و از همان جا خواهر عروس را صدا کردم. -نسرین؟کسی این دور و ورا نیست؟ به جای نسرین صدای مردانه ی ناصر را شنیدم و کمی بعد جلویم ظاهر شد:نسرین نیستش رفته لباس عقد الهه رو از خیاط بگیره.اگه کاری هست من در خدمتم. حرفش که تمام شد تازه فرصت کردم سلام کنم.جوابم را خیلی نرم داد.چهره اش کمی سرخ شده بود.نفهمیدم از تاثیر بالا آمدن از پله ها بود یا دلیل دیگری داشت.این اواخر هر وقت نگاهش به من می افتاد قیافه اش رنگ به رنگ می شد. -اگه زحمتی نیست یه ظرف کریستال می خوام تقریبا بزرگ باشه.دو تا نارنج سبز و یه کم برگ تازه هم می خوام.اینا رو از درخت توی حیاط هم می تونید بچینید.اگه ظرفو نصفه نیمه آب کنید ممنون می شم. -الان حاضرش می کنم امر دیگه ای نیست؟ -دست شما درد نکنه فقط لطفا بپرسید ببینید نون سنگک رسیده یا نه چون باید تزئینش کنم. -اونم به چشم. مشغول جا به جا کردن سینی اسپند بودم که برگشت .دو دستی ظرف را گرفته بود. -لطفا بذاریدش این جلو. همان جا ایستاده بود:اگه ممکنه خودت زحمتش رو بکش. بیخیال با دو دست قسمت زیر ظرف را محکم گرفتم.یک آن گرمی دست های او را روی دست هایم احساس کردم و از این تماس تنم لرزید.هنوز از شوک این تماس بیرون نیامده بودم که صدایش را که کمی لرزش داشت شنیدم. -کار دیگه ای نیست که انجام بدم؟ از چشم هایش شراره های هوس پیدا بود.چه قدر از این نگاه می ترسیدم. -نه خیلی ممنون. کلامم تلخ و سرد بود.در کمال پررویی لبخندی نثارم کرد.حالا یه کم مهربون تر از این باشی که جای دوری نمیره... ناسلامتی منم پسر خاله تم بالاخره ما هم این میون یه سهمی داریم. از وقتی من و مسعود را با هم در پارک دیده بود این طور وقیح شده بود.وگرنه قبل از آن جرات این غلط کردن ها را نداشت.همان طور که ظرف رادر جایش می گذاشتم نظری تند به او انداختم:حیف که به احترام خاله نمی تونم جوابتو بدم والا می دونستم چی بهت بگم.حالا بهتره بری پایین تا صدام در نیومده. -باشه می رم ولی با آدم سمجی طرف هستی که به این سادگی دست بردار نیست.پس سعی کن یه جوری با خودت کنار بیایی. تعریف دله بازی وهیزبازی های او را زیاد شنیده بودم.اما این بار طرفش را عوضی گرفته بود.با خشم از جا پریدم:دیگه داری شورشو در میاری ناصر.بهتره اینو بدونی که اگه کسی بد به من نیگا کنه مسعود حقشو می ذاره کف دستش پس حواست به خودت باشه.انگار انتظار این عکس العمل را نداشت.کمی جا خورد اما از رو نرفت و باز همان طور که دور می شد با تبسم لج داری گفت:خواهیم دید دختر خاله خواهیم دید.و از آن به بعد پچ پچ های یواشکی خاله میهن و مامان مهری شروع شد
صالحین تنها مسیر
#قسمت_ششم #عشق_که_در_نمیزند ملکه خانم بدو ساک هارو بیار دیگه؟! -اومدم اومدم نازی اینا کجان دارن می
اشک رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و گفت چیزی نیس ولی علی رفته تو کما و.... نزاشتم حرفشو ادامه بده بغض گلومو گرفته بود ملافه رو رو سرم کشیدم و گفتم -برو بیرون می خوام تنها باشم... انگار دنیا رو سرم خراب شده بود حالم اصلا خوب نبود صدای جیغ مانند دستگاه رو میشنیدم که بالا اومده بود و هجوم پرستارا به اتاق که بلند بلند میگفتن دکتر دکتر بیمار حالش بد شده... دیگه چیزی نشنیدم نمیدونم تا چن وقت بیهوش بودم که دوباره چشمامو باز کردم بابا و مامان بالا سرم بودم با دیدنشون رفتم زیر ملاف و گفتم -صدبار باید بگم تنهام بزارید با اینکه همش ۲ ماه از بودنم با علی میگذشت ولی واقعا عاشقش بودم و دوستش داشتم. .................. ۲ روز از مرخص شدنم میگذشت ولی مامان اینا اجازه نمیدادن برم علی رو ببینم.منم لب به غذا نمیزدم و کار شب و روزم گریه و کردن و دعا خوندن واس علی بود. ............ با صدای گریه هستیا متوجه شدم نازی اینا اومدن. چقدر دلم واس هستیا تنگ شده بود تو این حال بدم فقط دیدن هستیا ارومم میکرد.هستیا رو طبق عادت مامان اورد بالا دادش دست منو و رفت پایین.ساعت ها هستیا رو تو بغلم میگرفتم و گریه میکردم.کابوس تصادف هر شب منو از خواب بیدار میکردم.هستیایی که حالا ۹ ماهه شده بود منو نگاه کرد و با زبون خودش یه چیزایی بهم میگفت: خیلی شیرین و کودکانه بود. چقدر واس بچه من و علی رویا داشتم علی ام مثل من عاشق هستیا بود علی کجایی بیا ببین هستیا داره میخنده؟! علی علی😢😢😢 بازم گریه.... هستیا رو برداشتم و واس اولین بار از اتاقم رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و با دیدن من متعجب شدن.رفتم جلو پای بابا زانو زدم هستیا رو دادم بهش و گفتم: - تو خدا بابا بزار برم علی رو ببینم قول میدم چیزیم نشه؟! بابا یه نگاهی به مامان انداخت و گفت -باشه ولی فقط چند دقه ................. از پشت شیشه ها داشتم اشک میریختم و علی رو میدیم .اکسیژن هوا بهش وصل بود و ضربان قلبش میزد پس چرا چشماش بسته بود؟! علی پاشو ببین دارم گریه میکنم یادته وقتی گریه میکردم میگفتی - گریه میکنی چشمات قشنگ تر میشه میگفتی تا من بخندم حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده؟؟ علی تو رو خدا پاشو!؟ .................. دکترا امیدی بهش نداشتن میگفتن حتی اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من.... من خدارو داشتم خدایی که به موقع خوب بلده معجزه کنه.... یه ماهی میشد که عشقم تو کماه بود و زندگیم تاریک شده بود.لعنت به اون سفر لعنت به تو نرجس که گفتی اون سفررو بریم. نمیدونم حکمتش چیه ولی خدا سخت داره امتحانم میکنه. ............‌...... شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیا من و مریم جون مادر علی پشت شیشه های بیمارستان نشسته بودیم و زیارت میخوندیم؛ دکتر از اتاق علی اومد بیرون و گفت - همراه اقای سلطانی من و مادرش بلند شدیم باهم گفتیم بله - درسته که امشب شب قدره و باید تسلیت گفت ولی من.... ولی من چی دکتر -به شما تبریک میگم حال همسرتون رو به بهبود اگه همین جور پیش بره ممکنه چند روز دیگه از کما بیرون بیان!! باورم نمیشد .این همون دکتری بود که خودش به ما گفت دیگه امیدی نیس باید دستگاه هارو جدا کنیدت و.... ولی ما نذاشتیم. بهترین خبر عمرم رو شنیده بودم.... ........... تمام اون دو سه روز که دکتر پیش بینی کرده بود مدام پیشش بودم تا لحظه به هوش اومدنش اولین نفر باشم که میبینمش. روز چهارمم گذشت و علی به هوش نیومد ✍🏻 @ ...
❤ ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒 علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب...😞 فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍 فائزه جونم خوشحال نیستی😍 _چرا آبجی خوشحالم بخدا فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت😜 _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉 علی: باشه داداش بریم😄 فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍 اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢 _علی.. علی:جانم آبجی...😍 _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم😶 بازگفت خانوم😡😢 فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡 _باشه😞 وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️ یکم حالم بهتر شده😊 فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی😳 علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘 سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجوام دیگه 😊 سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی 😜 سید: بابا بچه درس خون 😃 بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜 جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓 علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝 چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍 من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون
🗒 ‌‌‌‌‌ ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌ «‌‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 🌷❤️شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه این‌ها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند. آن‌ها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. 🔆فرزندانتان را با نام آن‌ها و تصاویر آن‌ها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید. 🌹به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض می‌گذرید، آن‌ها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید👌 🏵 نیرو‌های مسلّح خود را که امروز ←ولیّ فقیه→ فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید ✅و نیرو‌های مسلح می‌بایست همانند دفاع از خانه‌ی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند 💠 و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیرو‌های مسلح می‌بایست منشأ «عزت ملت» باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد 💟⚜✅🔆🌐 ❁🌹@IslamlifeStyles
🌷  فکرهای سمانه این بود که تحت هر شرایطی باید حرف هامو بزنم.  برای همین با دایی طاهر صحبت کرده بود، اولش امتناع کرد ولی با اصرار زیاد سمانه موافقت  کرد با بهنام حرف بزنه.  دیگر از روی دایی طاهر هم خجالت می کشیدم.  دهه اول محرم تموم شد ولی من حتی شبهای عاشورا و تاسوعا پامو خونه خاله طلعت نذاشتم.  دلم ازشون گرفته بود.  این چند روز آرامش عجیبی داشتم.  ساعت چهار بود که آقای لطفی کرکره ی در وردی رو کشید.  از بچه ها خداحافظی کردم.  بخاطر سرمای این چند روزه ماشینم کلا کار نمی کرد از ماشین اسقاطی نباید انتظار زیادی  داشت!  منتظر تاکسی بودم که یه نفر گفت:  _خانم مستقیم میریم میاین؟؟  وقتی نگاهش کردم دیدم دایی طاهره .منم سوار شدم  _شما هر جا بری ما مسافرتیم..  یک چش غره رفت .  _چشمم روشن....  خندیدم و از گردنش آویزان شدم   _من فدای شما و اون چشاتون بشم.  اونم دستشو از دور گردنم باز کرد.  _ول کن الان تصادف میکنیم.  صاف سر جام نشستم _سمانه و پروانه جون و سعید خوبن؟ سری تکون داد.  _پروانه که مثل همیشه خوبه ...اون دوتا هم که مثل همیشه سگ و گربه اند.  خنده ای سر داد و ادامه داد:  _کار و بار تو چطوره ...راضی هستی؟  _آره خدارو شکر خوبه ...دیگر چه خبر؟ نگاه محسوسی کرد.  _خبر خاصی نیست.  بخاطراین سئوال بی موردم حسابی خجالت کشیدم.  برای اینکه خودمو سرگرم نشون بدم با کنترل هم آهنگ هارو عقب و جلو می کردم  _ا... دایی ...اینها چیه گوش میدی ...این که  همش های های .. چه چه ..  دایی دستشو جلو برد و پخش ماشینو خاموش کرد.  _با بهنام صحبت کردم.  سیخ نشستم.  دایی ادامه داد:  _گفته در موردش فکر میکنه.  نگاهی به من کرد که انگاری نفس کشیدن یادم رفته بود  _تو هنوزم بهش علاقه داری؟  از این سئوال بی مورد و یهویی دایی جا خوردم.  _نه ...نه به خدا ....فقط ....نمی خوام در موردم اینطور فکر کنه!  دایی اخم کرد  _مگه چطور در موردت فکر میکنه؟ وای بیشتر گند زده بودم. سرمو پایین انداختم. دایی با چشمای ریز شده پرسید _تو باهاش حرف زدی؟نفس گرفتم  _می خواستم ...ولی نذاشتن.  اخماش وحشتناک بود:  _هم تو غلط کردی و هم همونایی که نذاشتن.  لب گزیدم...  _خانواده اون ها منو قبول ندارن!  کلافه دنده عوض کرد _فک و فامیلای شوهر طلعت رو که می شناسی ...اینطور مسائل خیلی براشون مهمه بخاطر   موقعیت اجتماعی شون.  طلعت هم که شده هم کیش اونا.  نگاهی به من کرد  _ولی کار توهم اشتباه بود ...اینطوری حرمت خودتو زیر سئوال بردی.  وقتی دید من هنوز سر به زیر انداختم  حتی روم نمی شه تو صورتش نگاه کنم.  لپم رو کشید:  _نظر ت چی امشب بریم بیرون ...به ابجی طلا زنگ بزن ...منم به پروانه میگم.  خوب بود که هنوز یک نفر منو باور می کرد...اونم یک مرد ..   شب خوبی بود ...فارغ از تمام دل نا آرامی های چند وقته...  ساعت از دوازده شب گذشته بود که از شماره ناشناسی برام پیام آمد.  "مثل اینکه هشدار منو جدی نگرفتین؟ این دیگه کیه . سریع فرستادم  "شما؟  تا وقتی جواب بده شماره رو سیو کردم و تو تلگرام رفتم ولی از عکس ها چیزی نفهمیدم.  تلفن هم زنگ خورد ....همون شماره ناشناس بود.  فلش سبز و زدم. صداش تو گوشی پیچید. _سلام....  با دلهره گفتم  _شما ؟  _امیر حسین هستم.  بُهت زده به نفس های تند کلافه پشت خط گوش می دادم.  _ببین خانم ...الان شما یک آشوبی به پا کردین...عمو گفته اگه بهنام بخواد دوباره فیلش یاد  هندوستان کنه .. از ارث محرومه ...زن عمو قلبش گرفته بردنش بیمارستان.  فقط تونستم بگم  _چرا ؟  صدای عصبانیش آمد  _ چون پدر بزرگم فهمیده بهنام داره نامزدی شو به خاطر شما بهم می زنه..قبلا هم یک بار  گفته بودم ...نباید پای آقا طاهر رو وسط می کشیدی...نباید از اقا طاهر میخواستی بیاد خونه عمو جواد ..  وای خدا ....باورم نمی شد ...با لکنت گفتم.  _من ...من ...فکر نمی کردم .. یک صحبتی که قرار بود با بهنام بکنم به این جاها ختم بشه   ...من نه علاقه ای بهش دارم ... من اصلا نمیخوام اون نامزدیشو بهم بزنه ...فقط می خواستم  باهاش حرف بزنم ...همین.  نفس هاشو از پشت تلفن می شنیدم  _قرار نیست کوتاه بیاین؟ تمام جرأت مو جمع کردم  _نه. سکوت کرد ..آروم گفت  _پس عواقبش پای خودتون ...از این به بعد هر چی پیش آمد ...فقط مسببش شمایی.  و گوشی رو قطع کرد. گیج شده بودم ...یعنی چی ...چرا صحبت کردن من با بهنام اینقدر این فامیل رو بهم ریخته  ...اصلا این پسره شماره منو از کجا داره؟ چشمامو بستم ...سرم پر بود از سئوال. خاطرات هشت سال پیش جلو چشمام اومد.  من فقط یک دختر بچه ی هفده ساله ی دبیرستانی بودم.  من فقط سایه هایی یادمه که همیشه ته ذهنم مونده ...سایه هایی که هنوز برام کابوسه.  با صدای آمدن پیامک از خاطرات تلخ
صالحین تنها مسیر
💥#قسمت_ششم #فصل_انتظارتبلور صدای در آمد... هر دو ترسیده به در خیره شدیم... شکوه جون در رو باز ک
💥 شکوه جون با لبخند گفت: _مهمون داریم حامد جان... حامد کنجکاو چشم به پذیرایی کشوند... البته دیدن مهمون توی قسمت راحتی خونه به فکرش نرسید... شکوه جون با ته خنده گفت: _نوا اومده . به آنی گردنش به سمت نشیمن کج شد. نگاه قهوه ای شو تو چشمام دوخت. و پوزخندی زد _ِا....خوبه. کیفش رو روی کانتر آشپزخونه پرت کرد. با لودگي دست تو جیبش کرد. _خوش آمدی زن داداش این مرد منفور ...این مرد می دونست وبا کنایه هاش آتشم می زد. _حتما دلت یاد حامی کرده که راه گم کردین.. هانیه سر تکون داد._حامد و بعد به شکوه جون اشاره کرد. سریع از جا بلند شدم. _ شکوه جون من رفع زحمت میکنم... شکوه جون جلو آمد تو که هنوز چیزی نخوردی عزیزم. لبخند زورکی ای زدم _ممنون ...مامان منتظره... راه خروج رو پیش گرفته بودم که حامد غرید. _باش می رسونمت... از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم... به یک مزاحم نمی شم بسنده کردم و به طرف در رفتم. کفش به پا کردم.. که بازوم کشیده شد. با وحشت به عقب برگشتم. که حامد با آن نگاه وحشتناک گفت: 🌷👈